داستاني عجيب از رشيد و ابي اراكه











داستاني عجيب از رشيد و ابي اراکه



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زماني که رشيد هجري فراري بود و مأموران زياد در پي او بودند، روزي نزد مردي بنام ابواراکه وارد شد، ابواراکه با عده اي از يارانش د نزديک در (شايد در راهرو) نشسته بود که رشيد وارد شد، از ديدن رشيد بسيار هراسناک شد به دنبال او آمد و به او گفت: واي بر تو مرا کشتي و فرزندان مرا يتيم کردي و نابودي نمودي! رشيد گفت: چرا؟ گفت: تو تحت تعقيب هستي و اکنون به خانه من آمدي و دوستان من تو را ديده اند (و گزارش خواهند نمود).

رشيد گفت: هيچکدام از آنها مرا نديده اند! ابواراکه گفت: تو مرا نيز به مسخره گرفته اي، آنگاه رشيد را در بند کشيد و محکم بست تا نگريزد! و در اتاقي محبوس کرد و در را بست. سپس به نزد يارانش بازگشت و براي اينکه بفهمد آيا کسي رشيد را ديده است يا نه به آنها گفت: به نظرم رسيد پيرمردي هم اکنون وارد منزل من شده است، آنها گفتند:

ما هيچکس را نديديم، او چند بار سخن خود را تکرار کرد، اما همگي انکار کردند.

ابواراکه مي ترسيد تا مبادا ديگران رشيد را ديده باشند و به زياد گزارش کرده باشند به اين منظور راهي مجلس زياد شد تا ببيند جريان چيست و اگر آنها بو برده اند خودش اعتراف کند و رشيد را تحويل دهد.

به مجلس زياد آمد و نزد او نشست، در اين ميان ناگاه رشيد را ديد که بر استر او سوار شده به مجلس زياد مي آيد، رنگ صورتش پريد و خشکش زد و يقين کرد که نابود شده است. رشيد از استر پياده شد و نزد زياد آمد و سلام کرد، زياد از جا برخاست و او را در آغوش کشيد و بوسيد. سپس شروع کرد از او راجع به سفر او و بستگان او پرسيدن، بعد از لحظاتي رشيد رفت. ابواراکه به زياد گفت: خداوند برايت خير خواهد اي امير، اين پيرمرد که بود؟

زياد گفت: او يکي از برادران ما از اهل شام بود که به زيارت ما آمده بود.

ابواراکه به منزل خود آمد، مشاهده کرد رشيد در اتاق به همان حال (در بند) بود، به رشيد گفت: حالا که نزد تو اين دانش است که مي بينم هر کار که خواهي بکن و هرگاه که خواستي نزد ما آي.[1] .









  1. نفس المهموم، ص 81، و الاختصاص للشيخ المفيد، ص 73.