اسلام آوردن سلمان
چون او درگذشت، خود را به آن مرد رساندم. چيزي نگذشت مرگ آن مرد موصلي هم فرا رسيد، همان سؤال را از او پرسيدم، گفت: مردي در نصيبين. پس از آن که مرگ آن مرد روحاني در نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردي از عموربه، که در روم است، گسيل داشت و من پيش او رفتم و کار کردم تا چند ماده گاو و گوسفند به دست آوردم. او هم در اواخر عمر گفت: مردم آيين خود را رها کرده اند و کسي بر حق باقي نمانده است، اما روزگار ظهور پيامبري که در سرزمين اعراب به آيين ابراهيم عليه السلام برانگيخته خواهد شد، نزديک شده است، او به سرزميني مهاجرت مي کند که ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراي نخلستاني است. پرسيدم: نشانه آن پيامبر چيست؟ گفت: خوراکي که هديه باشد، مي خورد ولي خوراک صدقه نمي خورد و ميان شانه هايش مُهر نبوت وجود دارد. روزي کارواني از قبيله کلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم، اما به من ستم کردند و به عنوان برده مرا به مردي يهودي فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگري مي کردم. در همان حال که پيش او بودم، يکي از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين که به مدينه رسيدم، آن شهر را شناختم و در آن هنگام خداوند، حضرت محمّد صلي الله عليه و آله را در مکه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهي نداشتم. چنان که روزي بالاي درخت خرمايي کار مي کردم، يکي از پسرعموهاي اربابم پيش او آمد و گفت: خداوند بني قريظه را بکشد که در منطقه قبا بر مردي که از مکه آمده، جمع شده اند و مي گويند که او پيامبر خداست. وقتي نام پيامبري را شنيدم، چنان به هيجان آمدم که لرزه بر اندامم افتاد، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرس و جو کردم، اما اربابم هيچ سخني نگفت و به من اشاره کرد که به کارت برگرد و آنچه به تو مربوط نيست را رها کن. چون شامگاه فرا رسيد، اندکي خرما که داشتم، برداشته و به کنار قبا نزد همان کسي که سخن از پيامبري او شد، رفتم و به او گفتم: به من خبر رسيده که شما مرد نيکوکاري و ياراني محتاج و نيازمند و غريب داري، اين خرماي صدقه است که پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر دانستم ولي پيامبر صلي الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، اما خود دست نگه داشت و چيزي نخورد. با خود گفتم: اين يک نشانه که پيامبر صدقه نمي خورد، به خانه برگشتم، فرداي آن روز بقيه خرمايي را که پيشم بود برداشته و به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم و گفتم: چنان ديدم که شما از صدقه استفاده نمي کنيد، اين خرما هديه است. حضرت به يارانش فرمود: بخوريد و خود نيز تناول فرمود. با خود گفتم: اين هم نشانه دوم بر نبوت و پيامبري او که روحاني يهودي به من آموخت. اما سلمان همواره به دنبال نشانه سوم بر نبوت بود تا با دليل و برهان به اسلام ايمان آورد نه از روي تقليد کورکورانه. لذا مي گويد: در يکي از روزها که حضرت رسول صلي الله عليه و آله در تشييع جنازه اي به طرف بقيع[1] در حرکت بود و اصحاب و يارانش پروانه وار گرداگرد او را گرفته بودند، به او احترام کردم و پشت سرش راه افتادم و مي کوشيدم مُهر نبوت را ميان کتفش ببينم، ناگهان عباي حضرت از روي شانه اش افتاد و من آن علامت را پشت کتف حضرت ديدم، فوراً آن را بوسيدم و گريه کردم و روي دست و پاي حضرت افتادم و بر آنها بوسه زدم. حضرت مرا مقابل خود نشاند و فرمود: تو را چه مي شود؟ من داستان خود را براي حضرت تشريح کردم، حضرت در شگفتي فرو رفت و فرمود: اي سلمان، با صاحب خود پيمان آزادي بنويس تا آزاد شوي، من دنبال کردم تا اربابم حاضر شد پيمان نامه اي براي آزادي من بنويسد که سيصد نهال خرما براي او بنشانم و چهل وقيه (طلا) هم به او بپردازم. وقتي خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله موضوع را مطرح کردم، حضرت به انصار فرمود: «اعينوا أخاکم؛ برادرتان را با کشت نهال خرما ياري کنيد.» آنان نيز مرا ياري دادن و سيصد نهال آوردند که پيامبر صلي الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند[2] و همگي به بار آمد، و از يکي از جنگ ها مالي براي رسول خدا رسيد که بخشي از آن را به من عطا کرد و فرمود: «أدّ کتابک؛ تعهد خود را بپرداز.» و من پرداختم و آزاد شدم.[3] .
ابن عباس و گروهي از محدثان نقل کرده اند که خود سلمان درباره اسلام آوردنش به ما چنين گفت: من پسر دهقاني در دهکده جيّ از دهکده هاي اصفهان بودم و پدرم آن قدر به من علاقه داشت که مرا هم چون دوشيزه اي در خانه بازمي داشت و در فراگيري و انجام دادن آداب مجوسي چندان کوشش کردم که خدمتکار آتشکده موبد شدم. پدرم روزي مرا به يکي از املاک خود فرستاد، ضمن راه از کنار کليساي مسيحيان گذشتم، از نيايش آنها خوشم آمد. پرسيدم محل اصلي اين آيين کجاست؟ گفتند: شام است. از پيش پدر گريختم و نزد اسقف شام رفتم و تحت تعليم و آموزش او قرار گرفتم، روزي به او گفتم: پس از خودت در مورد چه کسي به من سفارش مي کني؟ گفت: بيشتر مردم آيين خود را ترک کرده و نابود شده اند، جز مردي در موصل، خود را به او برسان.