معاويه و الحاق زياد به ابو سفيان











معاويه و الحاق زياد به ابو سفيان



همان گونه که اشاره شد، معاويه با اعزام نماينده و ارسال نامه مي خواست به هر قيمتي شده زياد بن ابيه را به خود نزديک سازد و لذا بعد از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام و صلح امام حسن مجتبي عليه السلام مجددا نامه اي براي زياد نوشت و از او خواست که از مردم برايش بيعت بگيرد و در ضمن آن نامه، او را زياد فرزند سميه مخاطب ساخت. زياد از اين که معاويه او را منتسب به مادرش کرده بود، دانست قصد اهانت و کنايه دارد، لذا فوراً در جواب نامه نوشت: اي معاويه، اگر من فرزند سميه ام، تو هم ابن جماعة (فرزند گروه) هستي (چون مادر معاويه، هند جگرخوار جزو زنان بدکاره عرب بود و گروهي با او مراوده داشته اند؛ و فرزندِ خود، معاويه را به ابوسفيان نسبت داده بود).

معاويه وقتي نامه زياد را ديد، بسيار محزون شد و مغيرة بن شعبه را خواست و به او گفت که زياد در فارس حکومت مي راند و براي ما همچون افعي خش خش مي کند و او مردي روشن رأي و باز انديشه و استوار است و هر تيري که مي اندازد به هدف مي زند، و اينک که سالارش (علي عليه السلام) از دنيا رفته، چيزي که از او در امان بودم مي ترسم که انجام دهد و بيم دارم حسن بن علي را ياري دهد، اينک با تو مشورت مي کنم که چگونه ممکن است به او دست يافت و چه چاره اي درباره او بايد انديشيد؟

مغيره گفت: زياد مردي است که شهرت و شرف را دوست مي دارد و اگر با مهرباني از او چيزي بخواهي و نامه اي نرم براي او بنويسي، او به تو مايل تر خواهد شد و اعتماد بيشتري خواهد يافت و بر او نامه بنويس و من خودم رسالت اين کار را به عهده مي گيرم.

پس از اين مشورت، معاويه مجدداً نامه اي نرم و ملايم براي زياد نوشت و مغيرة بن شعبه را مأمور بردن آن کرد. مغيره با نامه معاويه به سوي فارس حرکت و در ملاقات مورد احترام و اکرام زياد قرار گرفت و نامه معاويه را به او داد و چون نامه ملاطفت آميز معاويه را ديد، تحت تأثير قرار گرفت و فوراً جواب نامه او را نوشت و ضمن آن درخواست هايي نمود که معاويه همه چيزهايي که او خواسته بود، پذيرفت و حکومت عراق (کوفه) را هم به قلمرو زياد اضافه کرد و در نتيجه اين نامه نگاري و توافق، زياد به شام رفت و مورد احترام فوق العاده معاويه قرار گرفت و به انتظار ديرينه اش که از ننگ بي پدري رهايي يابد، رسيد؛ زيرا معاويه او را به پدرش ملحق کرد و در جمع مردم بر آن گواهاني آورد تا موضوع پدرش (ابو سفيان) پدر زياد هم بوده محکم تر شود. از جمله شاهدان، ابو مريم سلولي شراب فروش در عصر جاهليت برخاست و گفت: ابو سفيان در عصر جاهليت در طايف بر من مهمان شد، پس از آن که شراب خورد و غذا ميل کرد تقاضاي زن روسپي نمود و من از سميه خواستم که شبي را با ابوسفيان باشد و چون شوهرش عبيد شب را خسته بود، خوابيد. سميه مخفيانه نزد ابوسفيان آمد و آن شب نطفه زياد منعقد شد، بنابراين زياد برادر معاويه و فرزند ابوسفيان است.[1] زياد هم پس از شهادت گواهان از جمله ابو مريم شراب فروش برخاست و بي پروا گفت: اي مردم، معاويه و گواهان چيزهايي را که شنيديد گفتند و من حق و باطل اين موضوع را نمي دانم، و همانا عبيد پدر نيکوکار و سرپرستي قابل سپاس بود. اين را گفت و از منبر پايين آمد.

از آن زمان (سال 44 هجري) معاويه، زياد را برادر و وابسته به خاندان خود دانست.[2] و بدين ترتيب او را «زياد بن ابي سفيان» ناميدند.

آري، هنگامي که جامعه اي از نظر اخلاقي و معنوي مثل مردم شام منحط شود و سقوط نمايد و از آيين اسلام بي خبر باشند، حاکم آن چون معاويه براي ادامه حکومت و جمع آوري نيروهاي قدرتمند حاضر مي شود در ميان مردم با کمال جرأت زنازاده اي را برادر خود معرفي کند و حديثِ رسول خدا صلي الله عليه و آله که «الولد للفراش و للعاهر (زاني) الحجر» را ناديده بگيرد و حتي يک نفر در ميان مردم شام يا جرأت نکند اعتراض نمايد و يا شعور اعتراض را نداشته باشد!

پس از اين جريان، شعراي عرب به نفع و يا به ضرر زياد و معاويه اشعاري سروده اند از جمله يزيد بن مفّرغ شعري در هجو معاويه سرود که مضمون آن چنين است: به معاويه بگوييد: آيا اگر گويند پدرت پارسا بوده، خشمگين مي شوي و اگر بگويند پدرت زناکار بود، خوش حال مي گرديد. يک بيت از اشعارش اين است:


فأشهد أن رحمک من زياد
کرحم الفيل من وَلد الأتان


- شهادت مي دهم که خويشي تو با زياد، مانند خويشي فيل با کره خر است.[3] .

زياد وقتي حاکم بصره شد از معاويه خواست که يزيد بن مفرغ را به قتل رساند؛ اما معاويه فقط اجازه داد او را تأديب نمايد. و او دستور داد ابن مفرغ را از خانه منذر بن جارود که در آن پناهنده شده بود، بيرون آوردند و دارويي به او خوراند و او را بر الاغي سوار کرد و در حالي که مدفوع و ادرار روي او مي ريخت، در بصره گردانيدند. ابن مفرّغ در اين موقع به زياد گفت: آنچه تو روي من مي ريزي با آب شسته مي شود و اما شعر من درباره تو به قدري نافذ و مؤثر است که در استخوان ها هم رسوخ کرده است.







  1. مسئله ارتباط نامشروع و زناي زن شوهردار، در عصر جاهليت قبحي نداشته و در رسم خود فرزندي اگر مي آمد از همان مرد زناکار مي دانستند، ولي اسلام با اين رسم باطل مبارزه کرد و ضمن حرام بودن اين نوع روابط، فرزند را به مرد نسبت نمي دهد بلکه مي فرمايد: «الولد للفراش، و للعاهر الحجر» يعني: فرزند مشروع است و مرد زناکار را سنگ مي زنند و فرزند نمي دهند.
  2. ر. ک: شرح ابن ابي الحديد، ج 16، ص 187.
  3. ر. ک: همان، ص 190؛ سفينة البحار، ج 1، ص 582.