ابو أغر تميمي
ابو الاغر مي گويد: آن دو مدتي از روز را به جنگ با شمشير سپري کردند و چون زره و جامه جنگ هر دو کامل و استوار بود، هيچ يک بر ديگري پيروز نشد تا اين که عباس متوجه شکافي در زره مرد شامي شد، دست انداخت و آن را دريد و سپس با شمشير چنان ضربه اي به او زد که ريه هاي او از هم دريد و مرد شامي سرنگون گرديد و بر زمين افتاد. در اين موقع مردم فريادشان به تکبير بلند شد و گويا زمين زير پايشان به لرزه درآمد، ناگهان از پشت سر صدايي شنيدم که مي گفت: « قاتِلوُهُم يُعَدِّ بُهُم اللَّه بأيديکم و يُخزهم و يَنصُرُکم عليهم و يَشفِ صدورَ قومِ مؤمنين... »[1] به عقب نگاه کردم، ديدم اميرالمؤمنين علي عليه السلام است، به من فرمود: اي ابو الأغرّ! اين کسي که با دشمن ما نبرد کرد، چه کسي بود؟ گفتم: اين پسر برادرت عباس بن ربيعه بود. فرمود: آري هموست، سپس حضرت مطالبي را با عباس بن ربيعه در ميان گذاشت و او را از اين که مرکز فرماندهي خود را رها کرده، ملامت نمود. عباس عرضه داشت: آيا به نبرد تن به تن فرا خوانده شوم، نپذيرم؟ اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: آري اطاعت از فرمان امام سزاوارتر و مهم تر از پاسخ دادن به خواسته دشمن است. آن گاه حضرت علي عليه السلام به خشم آمد که چين بر پيشاني او آمد ولي خشم خود را فرو خورد و آرامش يافت و دست هاي خود را با تضرع به درگاه پروردگار برداشت و عرضه داشت: «اللّهم اشکر للعباس مقامه، و اغفر ذنبه، إليّ قد غفرت له، فاغفر له؛ بار پروردگارا، اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز، من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.» تا آخر داستان.[2] .
ابن ابي الحديد، ابو أغر را از اصحاب اميرمؤمنان عليه السلام به شمار آورده که در جنگ صفّين در رکاب آن حضرت مجاهدت کرده است. و اين داستان را از او نقل مي کند که گفت: من در معرکه صفين ايستاده بودم که «عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب» در حالي که غرق در سلاح بود و غير از چشمانش چيزي پيدا نبود از کنار من عبور کرد، او شمشيري يمني در دست داشت که مي چرخاند و بر اسبي سرکش سوار بود که لگامش را استوار نکشيده بود و آن را آهسته مي راند، ناگاه يکي از مردم شام که نامش «عرار بن ادهم شامي» بود، بر او بانگ زد: اي عباس، براي نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت: به شرط آن که پياده جنگ کنيم که اميد کمتري براي گريز باشد، مرد شامي پياده شد و در حالي که رجز مي خواند با عباس بن حارث پياده به نبرد پرداختند. مردم در حالي که سوار بر اسب ها و لگام در دست داشتند، به سرانجام اين دو مي نگريستند.