آوردن خراج نزد خليفه و مشورت با امام علي











آوردن خراج نزد خليفه و مشورت با امام علي



ربيع در زماني که بر بحرين حکومت مي کرد، مال زيادي از آن ديار به مدينه، پايتخت حکومت اسلامي آورد، او مي گويد: پس از اداي نماز مغرب و عشاء نزد عمر بن خطاب رفتم و سلام کردم، عمر پرسيد: چه چيزي آورده اي؟ گفتم: پانصد هزار. خليفه از روي تعجب گفت: واي برتو، پنجاه هزار آورده اي؟ گفتم: قربان پانصد هزار آورده ام. عمر پرسيد: پانصد هزار چقدر است؟ ربيع گويد: براي آن که خليفه متوجه عدد پانصد هزار شود، يکصد هزار، يکصد هزار برايش شمردم تا پانصد هزار شد، عمر از آن عدد باز هم در تعجب بود و گفت: اي ربيع، گويا خواب آلوده هستي، اينک به خانه ات برو و فردا اذان صبح نزد من آي.

ربيع مي گويد: فردا اول سپيده دم نزد عمر آمدم، باز از من پرسيد: چقدر پول آورده اي؟ گفتم: همان اندازه که ديشب گفتم، پرسيد چه مقدار بود؟ گفتم: پانصد هزار. گفت: آيا حلال است؟ گفتم: آري و من آن را جز از راه حلال نمي دانم.

عمر با اصحاب در اين باره به شور پرداخت که با آن پول ها چه کند. همه نظر دادند که دفتر ديوان آورده شود و تمامي آن اموال ميان مسلمانان تقسيم شود، عمر اين کار را پسنديد ولي در آخر مقداري از آن مال باقي ماند، فردا صبح مهاجر و انصار را جمع کرد و علي بن ابي طالب عليه السلام هم ميان آنان بود، پرسيد عقيده شما در مورد اين مقدار مال که پيش من باقي مانده است چيست؟ حاضرين گفتند: چون شما براي عموم مردم حکومت مي کني و دست از کار و تجارت برداشته اي بنابراين اين باقيمانده مال شما باشد.

عمر به علي عليه السلام نگاهي کرد و گفت: «ما تقول أنت، يا علي، نظر شما چيست؟» حضرت فرمود: «قد أشاروا عليک؛ حاضرين نظر خويش را به تو دادند.» عمر گفت: مي خواستم با نظر تو هم آشنا شوم.

حضرت علي عليه السلام به او فرمود: «لِمَ تَجعلُ يقينَک ظنّاً؟ چرا يقين خود را به گمان تبديل مي کني؟» يعني چيزي که مي داني، مي گويي نمي دانم. خليفه مقصود حضرت عليه السلام را نفهميد، گفت: آيا آنچه گفتي مي تواني ثابت نمايي؟

حضرت عليه السلام فرمود: آري، به خدا قسم آن را ثابت مي کنم. سپس خليفه را متوجه حديثي از رسول خداصلي الله عليه و آله نمود و گفت: اي عمر، آيا به ياد داري آن روزي که رسول خدا صلي الله عليه و آله تو را براي جمع آوري زکات فرستاد و تو نزد عباس بن عبدالمطلب رفته بودي و او از پرداخت زکات خودداري نموده بود و ميان تو و او کدورتي پيش آمد، سپس نزد من آمديد و از من خواستيد که شما را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله ببرم و اين کار را کردم، اما چون به نزد حضرت رفتيم، او را خسته و بي حوصله يافتيم، لذا چيزي نگفتيم و بازگشتيم، و فرداي آن روز دوباره خدمتش شرفياب شديم، و بر خلاف روز قبل سرحال و آسوده خاطر بود، تو آنچه را که عباس انجام داده بود به پيامبر گزارش دادي، حضرت درباره عباس مطالبي فرمود، آن گاه ما به حضرتش عرض کرديم: چرا روز گذشته ناراحت و کم حوصله و امروز شاد و آسوده ايد؟ حضرت در پاسخ ما فرمود: «إنّکم أتيتم في اليوم الاول، و قد بقي عندي من مال الصدقة ديناران، فکان ما رأيتم من خُثوري لذلک، و أتيتم في اليوم الثاني و قد وجّهتهما فذاک، الذي رأيتم من طِيب نفسي؛ آري، ديروز که آمديد دو دينار از اموال زکات پيش من مانده بود و افسردگي من بدان سبب بود، و امروز که آمده ايد آن دو درهم را براي مستحقان آن فرستادم و بدين سبب امروز مرا خشنود و آسوده مي بينيد.» سپس اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به عمر فرمود: «اشيرُ عليک ألّا تأخذ من هذا الفضل شيئاً، و أن تفضَّه علي فقراء المسلمين؛ اينک به تو مي گويم که از اين مال اضافي هيچ چيزي بر ندار و آن را ميان فقرا و مستمندان تقسيم کن (همان گونه که رسول خدا صلي الله عليه و آله آن دو درهم باقي مانده را به فقرا داده بود).»

عمر از نظر حضرت علي عليه السلام استقبال کرد و گفت: «صدقت و اللَّه لأشکرنَّ لک الاولي و الأخيرة؛ راست گفتي اي علي، به خدا قسم براي هر دو مورد، مورد اول که مرا به ياد حديث رسول خدا صلي الله عليه و آله آوردي و مورد دوم که مرا راهنمايي کردي از تو سپاس گزارم.»[1] .







  1. شرح ابن ابي الحديد، ج 12، ص 99.