ربيع و نفوذ در مديريت خليفه دوم











ربيع و نفوذ در مديريت خليفه دوم



ابن ابي الحديد نقل مي کند که: ربيع بن زياد گويد: من از سوي ابوموسي اشعري به ولايت بحرين منصوب شدم، طولي نکشيد خليفه به ابو موسي اشعري نامه نوشت که خود او و ديگر کارگزاران آن مناطق معزول و به مدينه پيش خليفه بروند. وقتي به مدينه رسيديم من نزد «يَرفا» حاجب و همه کاره عمر رفتم و گفتم: من درمانده ام، مرا راهنمايي کن، بگو ببينم که خليفه، کارگزاران خود را در چه هيئت و لباسي ببيند خوشحال مي شود! يرفا اشاره کرد که عمر آدم ظاهر بيني است، لباس خشن و سر و صورت به هم ريخته را دوست دارد.

ربيع مي گويد: من براي اين که بيشتر در خليفه نفوذ کنم و نظر او را به خود جلب نمايم دو کفش پاشنه خوابيده که روي هم خم شده بود، به پا کردم و لباس پشمينه زبري به تن نموده و عمامه سرم را نامرتب پيچيدم و تنها دو چشمم پيدا بود، و فردا با ساير همراهان که معزول شده بوديم نزد خليفه رفتيم و پيش او ايستاديم. عمر فقط چشمش به من بود و از ميان آن جمع تنها مرا صدا کرد، جلو رفتم، پرسيد: تو کيستي؟ گفتم: ربيع بن زياد حارثي. پرسيد: کارگزار کدام منطقه اي؟ گفتم: کارگزار بحرين ام. پرسيد: مقرري تو چقدر است؟ گفتم: هزار. پرسيد: با آنچه مي کني؟ گفتم: بخشي هزينه زندگي خود و بخشي را به برخي نزديکانم مي دهم و هر چه زياد آمد به فقراي مسلمانان مي پردازم.

عمر گفت: عيبي ندارد، به جاي خود برگرد. به جاي خودم برگشتم اما باز عمر در ميان آن جمع تنها به من مي نگريست، دوباره مرا صدا کرد و گفت: چند سال داري؟ گفتم: چهل و پنج سال. گفت: هنگامي است که بايد محکم و استوار باشي، آن گاه دستور داد غذا بياورند، من براي آن که بيشتر در خليفه نفوذ کنم خود را گرسنه نشان دادم اما دوستان و همراهان که از روحيه خليفه بي اطلاع بودند نسبت به غذاي دستگاه خلافت بي رغبت بودند لذا وقتي غذا را که پاره گوشت و استخواني از شتر بود، آوردند دوستان تناول نکردند؛ اما من بدون آن که ميل و رغبتي به آن داشته باشم با اشتها خوردم و زير چشمي عمر را مي ديدم و او هم مرتب نظرش به من بود و مرا مي پاييد، تا اين که سخني از دهانم بيرون آمد که اي کاش در زمين فرو مي رفتم و آن سخن را نمي گفتم و سخن اين بود: اي خليفه، مردم محتاج به صحت و سلامت شما هستند، اي کاش غذاي نرم تر و لذيذتر از اين براي شما آماده مي کردند. خليفه با شنيدن اين سخن نخست حالت تندي به خود گرفت و بعد به من گفت: چه گفتي؟ من از فرصت استفاده کردم و سخنم را اصلاح کردم و گفتم: اي خليفه، مناسب است دقت کني که آردي که براي شما خمير مي کنند يک روز جلوتر پخته کنند و گوشت تازه تر تهيه و بيشتر بپزند.

با اين سخن من، عمر آرام شد و گفت: ربيع، اگر ما بخواهيم مي توانيم اين ظرف ها را از گوشت تازه آب پز و بريان، و آرد سفيد يک روز خمير شده و انواع خورش پر کنيم ولي مي بينيم خداوند همان طوري که گناهان قومي را مي شمرد، شهوت هاي آنان را خواهد شمرد و لذا به ما خطاب کرده و مي فرمايد: «أذهَبْتُم طَيّباتِکم فِي حياتِکُمْ الدُّنيا؛[1] شما لذت ها و خوشي هاي خود را در زندگاني دنيا برديد». آن گاه عمر به ابوموسي اشعري دستور داد که مرا در مقام و امارت بحرين، باقي بدارد و ديگران را عوض کند.[2] .

همو در نقل ديگري اين داستان را با تفاوتي نقل کرده و مي افزايد: ابوموسي اشعري، ربيع را از حکومت بحرين عزل و به مدينه اعزام نمود، اما ربيع با هوشياري که به کار برد، موفق شد نظر خليفه را به خود جلب نموده و مجدداً به امارت بحرين منصوب گرديد.[3] .







  1. احقاف 46، آيه 30.
  2. شرح ابن ابي الحديد، ج 1، ص 175.
  3. شرح ابن ابي الحديد، ج 1، ص 175.