دلسوزي جندب و تذكر امام پس از بيعت با عثمان











دلسوزي جندب و تذکر امام پس از بيعت با عثمان



جندب مي گويد: پس از بيعت با عثمان، ميان مقداد و عبدالرحمان بن عوف[1] گفت و گوهايي در گرفت که در ضمن آن مقداد گفت: کسي که به حق و اهل حق و به کساني که به راستي واليان امر هستند، دعوت مي کند، نمي تواند فتنه انگيز باشد ولي آن کس که مردم را در باطل مي افکند و هواي دل را بر حق برمي گزيند، فتنه انگيز و پراکنده کننده مردم است.

جندب مي گويد: چهره عبدالرحمن با شنيدن سخنان مقداد بر هم آمد و به مقداد گفت: اگر بدانم که مقصودت من هستم، براي من و تو کاري خواهد بود.

مقداد گفت: اي پسر مادر عبدالرحمن! مرا تهديد مي کني؟ سپس برخاست و رفت.

جندب بن عبداللَّه مي گويد: من از پي مقداد رفتم و به او گفتم: اي بنده خدا من از ياران تو خواهم بود. گفت: خدايت رحمت کند! اين کار (حمايت از اميرالمؤمنين عليه السلام) کاري است که براي آن دو - سه مرد کفايت نمي کند.

جندب مي گويد: همان دم به خانه علي عليه السلام رفتم و چون کنارش نشستم، گفتم: اي ابا حسن! به خدا سوگند قوم تو کار صحيحي نکردند که خلافت را از تو دور کردند.

حضرت فرمود: «صبرٌ جميل و اللَّه المستعان؛ صبري پسنديده و از خداوند بايد ياري جست.»

گفتم: به خدا سوگند که تو صبور و شکيبايي.

حضرت فرمود: «فان لم أصبر فما ذا أصنع؟ اگر صبر نکنم، پس چه کنم؟»

گفتم: من هم اکنون کنار مقداد و عبدالرحمن بن عوف نشسته بودم و چنين و چنان گفتند؛ مقداد برخاست و من او را تعقيب کردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را به من داد.

امام علي عليه السلام فرمود: مقداد راست مي گويد، من چه کنم؟

گفتم: ميان مردم برخيز و آنان را به حکومت خود فرا خوان و به آنان بگو که تو به پيامبر صلي الله عليه و آله سزاوارتري و از مردم بخواه که تو را بر اين گروهي که به ستم بر تو پيروز شده اند، ياري دهند و اگر ده تن، از صد تن سخن تو را پذيرفتند و با آنان بر ديگران سخت بگير، اگر تسليم نظرت شدند چه بهتر و گرنه با آنان جنگ خواهي کرد و چه کشته شوي و چه زنده بماني، عذر تو موجه و در پيشگاه خداوند حجت و دليل تو روشن و واضح خواهد بود.

حضرت فرمود: «أترجو يا جندب يبايعني من کل عشرة واحدة؟ اي جندب، آيا گمان مي کني از هر ده تن، يک تن با من بيعت خواهند کرد؟» گفتم: آري، اين اميد را دارم. فرمود: «لکني لا أرجو ذلک، لا و اللَّه و لا من المائة واحد، و سأخبرک إنّ الناس انما ينظرون الي قريش، فيقولون: هم قوم محمّد و قبيله...؛ نه، به خدا سوگند، من اميدوار نيستم که از هر صد تن يک تن با من بيعت کند و به زودي خبرت مي دهم که مردم به قريش مي نگرند و مي گويند: آنان قوم و قبيله محمد صلي الله عليه و آله هستند و قريش هم ميان خود مي گويند: خاندان محمد صلي الله عليه و آله براي خود از اين جهت که محمد صلي الله عليه و آله از ايشان است فضيلتي مي بينند و چنين گمان دارند که آنان براي خلافت از قريش سزاوارترند و از ديگر مردم شايسته ترند و اگر آنان حکومت را به دست گيرند، هرگز به دست کس ديگري غير از ايشان نخواهد رسيد و حال آن که اگر حکومت در اختيار کس ديگري غير از ايشان باشد، قريش آن را دست به دست خواهد داد. نه، به خدا سوگند که مردم با ميل و رغبت اين حکومت را هرگز به ما واگذار نمي کنند.[2] .







  1. او يکي از شش نفري بود که عمر براي جانشيني خود تعيين کرده بود که سرانجام رأي خود را به عثمان داد و حضرت علي عليه السلام از خلافت کنار نهاده شد.
  2. شرح ابن ابي الحديد، ج 9، ص 56؛ ر. ک: ارشاد مفيد، ج 1، ص 241.