بكاره در مجلس معاويه











بکاره در مجلس معاويه



«معاوية بن ابي سفيان» پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام براي تسلط بر بلاد اسلامي و کنار زدن خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله از حکومت اسلامي دست به حيله و نيرنگ فراوان زد و برخي از فرماندهان سپاه امام حسن مجتبي عليه السلام را با پول و وعده مقام، خريداري کرد و بدين وسيله امام مجتبي عليه السلام را وادار به تسليم و امضاي قرارداد صلح و متارکه جنگ نمود.

معاويه پس از آن حکومت غاصبانه خود را بر سرتاسر بلاد اسلامي گسترش داد و با شوکت و قدرت وارد شهر مدينه، پايگاه پيامبر اسلام شد، او در اين شهر از همه سران و بزرگان شهر و اصحاب پيامبر دعوت کرد تا به ديدار او بشتابند و اطاعت و فرمانبرداري خود را از حکومت وي اعلام دارند، از جمله افرادي که به ملاقات معاويه آمده بانوي بزرگوار و با فضيلت، «بکاره هلاليه» است که سنين پيري را مي گذرانيد، او وقتي وارد بر معاويه شد مروان حکم، عمر و عاص و سعيد بن ابي العاص حضور داشتند، همين که چشم اطرافيان معاويه به بکاره افتاد، او را شناختند و هر کدام به نحو تحريک آميزي او را به معاويه معرفي کردند! نخست مروان به معاويه گفت: اين پيرزن را مي شناسي؟

معاويه پرسيد: او کيست؟

مروان پاسخ داد: او کسي است که در جنگ صفين سپاهيان علي عليه السلام را با اين اشعار تهييج و تحريک به جنگ با تو مي کرد:


يا زيدٌ دونَک فاستثر[1] من دارِنا
سَيفاً حُساماً في التُّرابِ دفينا


قد کان مذخوراً لِکلِ عظيمة[2] .
فاليومَ أبرزه الزمانُ مَصونا


- اي زيد، شمشيري را که در خانه ما، زير خاک پنهان است بيرون بياور.

- که اين شمشير براي حوادث بزرگ پنهان شده، و امروز بايد براي جنگيدن از زير خاک بيرون آيد.

سپس عمرو عاص براي تحريک معاويه گفت: اين همان زني است که مي گفت:


أتَري ابنَ هندٍ للخلافةِ مالکاً
هيهاتَ ذاک و ما أراد بَعيدُ


مَنَّتکَ نَفسُکَ في الخَلاءِ ضَلالةً
أغراک عَمرو للشقا و سَعيدُ


- آيا مي بيني، پسر هند هواي خلافت به سرش زده است ولي هرگز چنين چيزي امکان ندارد.

- هواي نفس تو را به گمراهي کشانده و عمرو و سعيد تو را به بدبختي انداخته اند. تا آخر اشعار.

در آخر سعيد بن عاص گفت: اي معاويه اين همان است که مي گفت:


قد کنتُ آمِل أن أموتَ و لا أري
فوقَ المنابِر مِن اُميّة خاطِباً


فاللَّه أَخَّرَ مُدَّتي فَتطاوَلَت
حتي رأيتُ مِن الزَّمانِ عجائِباً


في کلِ يومٍ لا يزال خطيبهم
وسط الجُموعِ لآل أحمد عائباً


- آرزو داشتم که که بميرم و از بني اميه کسي را بالاي منبر در حال سخنراني نبينم.

- لکن خدا مرگ مرا به تأخير انداخت تا مواجه با شگفتي هاي روزگار شوم.

- هر روز خطيب و سخنگويي از بني اميه در جمع مردم، خاندان پيامبر را مورد عيب جويي و شماتت قرار مي دهد.

بکاره چون ديد اطرافيان معاويه با خواندن اشعار حماسي او در صفين، قصد تحريک معاويه و ضربه زدن به او را دارند با همان صراحت لهجه و شهامتي که داشت بي درنگ خطاب به معاويه گفت:

نبحتني کلابک يا امير المؤمنين، و اعتورتني، فقصر محجتي، و کثر عجبي، و عشي بصري، و أنا و اللَّه قائلة ما قالوا، لا أدفع ذلک بتکذيب، فامض لشأنک فلا خير في العيش بعد اميرالمؤمنين عليه السلام؛

اي معاويه، سگانت را به جان من انداخته اي که از هر طرف به من پارس کنند! و حال آن که عصايم کوتاه و در اثر پيري کمرم خميده و بينايي چشم را از دست داده ام. آري به خدا قسم آن چه را که مي گويند من گفته ام و گفته هاي آنان را تکذيب نمي کنم. پس هر چه مي خواهي بکن که بعد از اميرالمؤمنين علي عليه السلام زندگي براي من هيچ ارزشي ندارد.[3] .

محمد بن عبد ربه در ادامه آورده است: معاويه خنديد و گفت: اينها مانع از آن نمي شود که نسبت به تو احسان نکنم، بنابراين حاجتت را بگو؟ بکاره گفت: با اين برخوردي که با من شد، نه، حاجتي ندارم و فوراً از جا برخاست و رفت.[4] .







  1. در کتاب عقد الفريد، «فاستشر» آمده است.
  2. در همان سند آمده: «قد کنتُ أذخره ليوم کريهةٍ».
  3. اعيان الشيعه، ج 3، ص 589.
  4. عقد الفريد، ج 2، ص 104.