خليفه در جست و جوي اويس
روزي عمر او را در مراسم حج يافت و پيام رسول خدا را به او رساند، اويس به محض شنيدن پيام رسول خدا صلي الله عليه و آله از زبان عمر بر زمين افتاد و در مقابل خداوند سجده کرد، و سجده اش بسيار طول کشيد و در آن هنگام، لحظه اي اشک چشمانش بند نيامد، ناظران از ديدن اين صحنه شگفت زده شدند و گمان کردند که وي مرده است، لذا او را تکان دادند و صدا زده و گفتند: اي اويس، اي اويس! اين خليفه «عمر بن خطاب» است که بالاي سرت ايستاده و نگرانِ حالت است. اويس سر از سجده برداشت و گفت: اي خليفه، آيا به راستي من شفيع چنين جمعيّتي از امت رسول خدا صلي الله عليه و آله خواهم بود؟ عمر گفت: آري، اي اويس، حال من هم از تو مي خواهم که مرا نيز شفاعت کني. اين جريان باعث شد که راز اويس فاش شود، لذا همه مردم به سراغ او رفتند و به قصد تبرک، بدن او را لمس مي کردند. اويس از اين وضعيت به شدت محزون شد و به عمر گفت: «يا اميرالمؤمنين، شهرتني و اهلکتني؛ اي اميرالمؤمنين، راز مرا افشا کردي و باعث هلاکتم شدي. وي از آن پس بارها ملاقات خودش را با عمر نقل مي کرد (و از اين که رازش فاش شده بود، ناراحت بود) تا سرانجام در ميان پياده نظام اميرالمؤمنين علي عليه السلام در صفين به شهادت رسيد.[1] .
رسول گرامي اسلام فرمود: بشارت بر شما که در ميان امّتم، شخصيتي به نام «اويس قرني» است که در روز قيامت جمعيّتي برابر با قبايل بزرگ «ربيعه و مضر» را شفاعت مي کند.» سپس خطاب به عمر فرمود: اي عمر، اگر روزي موفق به ديدار او شدي، سلام مرا به او برسان.