ملاقات با معاويه











ملاقات با معاويه



روزي معاويه از والي کوفه خواست که «ام الخير» را به شام بفرستد و مرکب او را راهوار و خوب انتخاب نمايد و به او بفهماند موقعي که او نزد من آيد اگر از کسي به خوبي ياد کند او را پاداش خواهم داد و اگر به بدي ياد کند، مجازات خواهم کرد.

والي کوفه به سراغ ام الخير رفت و نامه معاويه را براي او خواند. ام الخير گفت: من آماده ام و از اين خواست او سرپيچي نمي کنم و به دروغ هم سخن نمي گويم؛ زيرا از قبل دوست مي داشتم با معاويه ملاقات نمايم و آنچه در دل دارم به او بگويم.

ام الخير عازم سفر شام شد و والي کوفه او را تا دروازه شهر بدرقه کرد؛ اما چون خواست از او جدا شود، گفت: معاويه به من نوشته است که به شما بفهمانم اگر نزد او به خوبي از من ياد کني مرا پاداش خوبي خواهد داد و اگر به بدي ياد کني، مرا مجازات خواهد کرد، حال بگو من نزد تو چگونه ام؟ ام الخير گفت: اي مرد، هرگز نيکي تو به من طمعت نيندازد که تو را با سخن باطلي مسرور نمايم و نيز شناخت من نسبت به تو مأيوست نکند که درباره ات غير حق بگويم.[1] .

سپس ام الخير به راه شام ادامه داد چون وارد شد، گفت: السلام عليک يا اميرالمؤمنين و رحمة اللَّه و برکاته. معاويه از اين برخورد شاد شد و گفت: عليک السلام، اي ام الخير، تو به حق مرا با عنوان اميرالمؤمنين خطاب کردي.

ام الخير گفت: اي اميرالمؤمنين، بس کن، هر زمان و مهلتي پاياني دارد. معاويه گفت: راست گفتي. حالت چه طور است اي خاله؟ در مسير راه چگونه بر تو گذشت؟ گفت: خوبم و همواره در مسير راه به من خوش گذشت تا نزد تو آمدم، و اکنون هم در مجلسي دوستانه و سلطاني رفيق مي باشم. معاويه گفت: چون نيت من خوب بود بر شما پيروز شدم! ام الخير گفت: اي معاويه، تو را در سخن باطل و چيزي که عاقبتش خوب نيست به خدا پناهت مي دهم. معاويه فوراً گفت: من قصد بدي نداشتم، حال به من بگو سخن تو چگونه بود موقعي که عمار ياسر کشته شد؟ گفت: نه قبلاً او را بي جا زينت داده بودم نه بعداً درباره او روايت مي کنم، و همانا کلماتي بود که در موقع صدمه و ناراحتي زبانم جاري مي شد، حال اگر دوست داري مطلبي غير از آنچه گفتم، برايت بگويم يا کاري ممکن است انجام دهم؟ معاويه گفت: نه چنين چيزي نخواستم. بعد به اطرافيانش توجه کرد و گفت: کدام يک از شما سخنان ام الخير را در جنگ صفين به ياد داريد؟ مردي گفت: من بعضي کلمات او را به ياد دارم. معاويه گفت: بگو، آن مرد شامي گفت: گويا ام الخير بُرد زبيدي ضخيمي به تن داشت و بر شتر خاکستري رنگ سوار و به دستش شلاقي بود که موهاي آن منتشر شده بود و خودش مانند شير مردي که در حنجره خود مي دميد، فرياد مي زد و چنين مي گفت:

اي مردم، تقواي پروردگارتان را پيشه کنيد، همانا زلزله قيامت بسيار عظيم و بزرگ است، همانا خداوند حق را براي شما واضح کرد، و دليل و برهان را آشکار نموده، و راه حق را روشن ساخته، و پرچم حق را بالا برده، و در کوري (مبهم و سياه) که شما را به اشتباه اندازد، قرار نداد؛ بنابراين خدا شما را رحمت کند به کجا قصد کرده ايد و مي رويد؟ آيا از اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرار مي کنيد يا از ميدان نبرد يا از بي رغبتي به اسلام و يا از حق رو گردان شده و مرتد گشته ايد؟... خداوند شما را مورد رحمت قرار دهد، بيايد به سوي امام عادل (علي بن ابي طالب عليه السلام) و شخصيت تقواپيشه مورد رضايت خدا (و وصي سزاوار) و صديق اکبر... اي سپاهيان اسلام، با سرداران کفر بجنگيد که اينها پيماني ندارند، شايد با حمله شما آنها دست بردارند و ايمان آورند، اي گروه مهاجران و انصار، صبر پيشه کنيد و در ميدان جنگ با بصيرت و آگاهي از پروردگاتان و ثبات و پايداري در دينتان به قتال و جنگ ادامه دهيد، پس گويا مي بينم در فردايي شما سپاهيان شام را ملاقات کنيد، گويي آنها گورخراني هستند رميده و فراري که از شير فرار کرده اند (تا آخر حديث).

معاويه پس از شنيدن سخنان ام الخير از زبان يکي از درباريان به او گفت: تو با اين گفتار جز مرگ و کشتن من قصد ديگري نداشتي؛ بنابراين اگر من تو را بکشم، باکي بر من نيست!

ام الخير در جواب گفت: به خدا قسم اگر قتل من به دست کسي که مرا با شقاوتش به سعادت مي رساند، ضرري بر من نيست. معاويه ناراحت شد و گفت: اي پرحرف زياده گو، بس است، ساکت باش، حال بگو ببينم عقيده تو درباره عثمان بن عفان چيست؟

ام الخير گفت: من درباره او چيزي ندارم بگويم، همانا مردم او را به خلافت نشاندند در حالي که از او راضي بودند و بعد او را کشتند در حالي که از او ناراحت بودند. سپس معاويه از طلحه و زبير سؤال کرد، و ام الخير جواب مناسبي درباره آن دو داد و در آخر، ام الخير به معاويه گفت: تو را به حق خدا قسم مي دهم، مرا از پاسخ دادن به اين مسائل معاف بدار و از امور ديگر سؤال کن. معاويه از جرأت و شهامت ام الخير شيره زن جهادگر در رکاب علي عليه السلام به عجب آمد و در آخر گفت: باشد، من تو را معاف کردم. سپس دستور داد جايزه رفيع و با ارزشي به او دادند و با اکرام و احترام او را به کوفه بازگرداندند.[2] .







  1. عبارت ام الخير به والي چنين بود: «يا هذا لا يُطمعنَّک بِرّک بي أن أسُرک بباطل، و لا تُؤيسک معرفتي بک أن أقول فيک غير الحق».
  2. عقد الفريد، ج 2، ص 119 - 116.