گفتگوي ذوالكلاع با ابو نوح حميري











گفتگوي ذوالکلاع با ابو نوح حميري



«نصر بن مزاحم» از ابو نوح نقل مي کند: زماني که تنور جنگ داغ شده بود، من در ميان گروهي از همداني ها و حميري ها (تيره هايي از قحطانيان) ايستاده بودم، ناگهان مردي از قواي شام به سپاه حضرت علي عليه السلام نزديک شد و بانگ برآورد: چه کسي مرا به «ابو نوح حميري» معرفي مي کند؟ به او گفتيم: حميري همين جاست، کدام يک از آنها را مي خواهي؟ مرد شامي گفت: من ابو نوح کلاعي را مي خواهم، گفتم: او را يافته اي، زيرا او اين جاست، حال بگو تو کيستي؟ گفت: من ذو الکلاع هستم (در اين لحظه نقاب خود را کنار زد، او را ديدند که وي ذوالکلاع حميري است در حالي که گروهي از خويشاوندان و افراد قبيله اش او را همراهي مي کردند).

ذو الکلاع به ابو نوح نزديک شد و گفت: همراه من بيا. پرسيد: کجا بياييم؟ گفت: از صف بيرون رويم. پرسيد: چه کار داري؟ گفت: مرا به تو نيازي است. ابو نوح گفت: پناه بر خدا! ممکن نيست من همراه تو حرکت کنم مگر آن که همراه گروهي از سپاه باشم. ذو الکلاع گفت: آن چنان لازم نيست تو پيش من آي که براي تو عهد و امان خدا و رسولش و من ذو الکلاع خواهد بود تا هنگامي که به صف سواران خود برگردي. من مي خواهم از موضوعي درباره شما که در آن شک و ترديد کرده ايم، بپرسم. ابو نوح و ذو الکلاع حرکت کردند، و به راه ادامه دادند.

ذو الکلاع به ابو نوح گفت: من تو را خواستم تا براي تو حديثي را بگويم که عمرو عاص در قديم و به روزگار حکومت عمر براي ما نقل کرده بود و اينک هم که آن حديث را به ياد او آورديم، هم چنان آن را تکرار کرد. عمرو عاص چنين مي پندارد و نقل مي کند که از پيامبر صلي الله عليه و آله شنيده که فرموده است: «مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند کرد؛ حق و امام هدايت در يکي از آن دو سپاه است و عمار ياسر هم همراه همان امام هدايت است.»

ابو نوح گفت: آري به خدا سوگند، عمار ياسر ميان ماست. ذو الکلاع گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم، آيا عمار در جنگ با ما جدي و کوشاست؟ ابو نوح گفت: آري به خداي کعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سخت کوش تر است و من چنانم که دوست مي دارم کاش شما همه يک تن بوديد و من او را مي کشتم و پيش از کشتن ديگران تو را مي کشتم، با وجود اين که پسر عموي مني، و عمار در هلاکت و نابودي شما از من جدي تر است.

پس از گفت و گوهاي فراوان، بالاخره ابو نوح راضي شد که در پناه ذو الکلاع نزد عمروعاص برود.

وقتي عمرو عاص ابو نوح را ديد به او گفت: اي ابو نوح، تو را به خدا سوگند مي دهم که به ما راست بگويي و دروغ پردازي نکني، آيا عمار بن ياسر ميان شماست؟

ابو نوح گفت: به تو خبر نخواهم داد مگر اين که خبر دهي که به چه مناسبت فقط در مورد عمار مي پرسي و حال آن که شمار ديگري از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله نيز همراه مايند و همگي در جنگ با شما مي کوشند.

عمرو عاص گفت: شنيدم پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: «إنّ عماراً تقتله الفئة الباغية و انه ليس ينبغي لعمار أن يفارق الحقّ و أن تأکل النار منه شيئاً؛ همانا عمار را گروه ستم پيشه مي کشند و عمار هرگز از حق جدا نمي شود و آتش هرگز چيزي از عمار را نخواهد خورد.»

ابو نوح تهليل و تکبير گفت و افزود: به خدا سوگند، او ميان ما و در جنگ با شما کوشاست. عمرو گفت: تو را سوگند به خدايي که پروردگاري جز او نيست، آيا او در جنگ ما کوشاست. ابو نوح گفت: آري به خدايي که پروردگاري جز او نيست؛ و او روز جنگ جمل به من گفت: ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد و ديروز هم به من گفت که: اگر شما چندان ضربه به ما بزنيد که تا نخلستان هاي «هجر»[1] ما را عقب برانيد، باز هم مي دانيم ما بر حق هستيم و شما بر باطليد و کشتگان ما در بهشت و کشتگان شما در دوزخ خواهند بود.

عمرو عاص گفت: آيا مي تواني ترتيب ديدار من و عمار ياسر را بدهي؟ ابو نوح گفت: آري. پس عمرو عاص و دو پسرش، «عتبة بن ابو سفيان»، «ذو الکلاع»، «ابو الاعور سلمي»، «حوشب» و «وليد بن عقبة» سوار شدند و روي به راه نهادند.[2] .







  1. هجر: منطقه اي پوشيده از نخل است. در اين جا براي بيان دوري آمده است، به طوري که هر جايي را که مسافت دور داشته به «هجر» مثال مي زدند.
  2. وقعة صفين، ص 334 ؛ شرح ابن ابي الحديد، ج 8، ص 16.