مناجات












مناجات



اي سرور من! آيا اين روا و سزاست که به جاي فراهم آمدن به خدمتت در باره ات اختلاف پيدا کنند؟

بعضي از آنها تو را از دست دادند و تو را نيافتند....

گروهي تو را از دست دادند و يافتند....

و فرقه اي تو را يافتند آنگه از دست دادند....

بي شک، اين شگفت حيرت زايي است!

چهارده ستون از ستونهاي قرون با همه ي ساعتها و روزها و سالهايش چنان آب شد و ناپديد گشت که حبّه نمکي بر کف اقيانوسي، و هنوز يکي از حروف نام بزرگت از بين نرفته و ناپديد نگشته است. با اين حال چطور مي شود که اينها تو را گم کنند و نيابند، يا بيابند و بعد گم کنند؟ و اين از مسخره هاي روزگار است که حتي آنان که تو را يافتند چگونه شخصيت تو را مشخص کرده و بر وجود نامتناهي تو حد و مرزي قائل گشتند؟

کلمه اي که از دو لبت فرو غلتيد، هنوز که چهارده قرن مي گذرد، شرم دارد تا به اقليم زمان يا مکاني در آيد؛ زيرا که از ارزشهاي انديشه و تپشهاي قلب زندگي باردار است

[صفحه 3]

و بسي دورتر از آنکه در محدوده اي بگنجد.

کلمه، فرود آمده از دهانت، هرگز به چشمه ي خورشيد در نمي آيد و اين در باره ي تو شگفت که ترا به شورايي در آوردند که حکومت را از تو دريغ داشت يا با بيعتي مقيد ساختند که تو را به خلافت رسانيد؟ يا چگونه توانستند در محدوده ي آغاز و انجام با تو همنشين و معاشر باشند؟ بدان انجام که پيراهن عثمان چون دامي بر پايت پيچيد و کفني به دست ابن ملجم پيکرت را پوشيد.

و آن موازين و مقياسها را از کجا پيدا کردند که دل از تو بر گرفته بدان پرداختند و تو را با آنها شروع کردند بسنجيدن؟ ديدند تو ميانه بالايي نه کوتاه و نه بلند، چهار شانه اي، کمي فربه اما نه تنومند، چشمانت درشت و سياه است و گردنت مثل تنگ بلورين ياسمين... بازوانت پيچيده و نيرومند اما نه فقط براي شمشير زدن بلکه حتي براي بر کندن در پولادين دژها.

با وجود اين چگونه تو را به ميان دريايي از حادثه و مشکلات در آوردند تا در آن چون مشت زني که در ميان «رينگ» محصور باشد گرفتار آيي.

بدين گونه حيات تو با جنگ «جمل» و غريو جنگاوران بيعت شکن و کارشکني «طلحه و زبير» آغاز مي شود و به «صفين» پايان مي پذيرد؛ آنجا که نمايش به صحنه ي مسخره اي بدل مي شود و به فاجعه ي دردناکي منتهي مي گردد.

آيا بدينسان مرزهاي وجود تو را معين نموده و شخصيت تو را در حصاري تنگ محدود کرده اند؟... حال آنکه زيباي خوش اندام تويي تو، اما نه به خاطر درشتي و سياهي چشمانت، بلکه به خاطر تيزبيني و بينش نافذت... و نه با تابناکي چهره بلکه با صفاي باطنت و درخشش روحت... و نه با گردن بلورين خوش تراشت بلکه با متانت رفتار و خوي ات.

آري تو قهرماني شمشيري به يک دست و سپري به ديگر دست، اما نه به خاطر پيچيدگي عضلات ساعد و بازو يا پهناي شانه ات، بلکه به خاطر فيضي که از دل و زبانت روان گشت و به گونه ي روش و نهج البلاغه ات تجسم يافت.

تو همان پيشروي هستي که براي زندگي دنيا پيراهني بافت بر دوکي جز آنکه پيراهن عثمان بر آن بافته شد، و براي دين شمشيري تراشيد از فلزي جز آنکه شمشير معشوق

[صفحه 4]

«قطام» از آن ريخته و ساخته شد.

و تو هماني که نخستين بار بر «گنجينه ي» دست يافتي و فريادي از شوق بر کشيدي و به فرا گرائيدي و چندان تعالي پذيرفتي که بر فراز حدود و آمال دنيا به پرواز درآمدي. به دستي کتاب پيامبر (ص) داشتي و آن را به شيوه اي غير از آنکه در «صفين» مي خواندند به ندا مي خواندي و بسان مشعلي فروزان فرا گرفته بودي تا پرتو رخشانش از بلند کوهان «جمل» و از گذرگاه فرات در گذشت و از مکه و مدينه آن سوتر و نه به ريگزارهاي عربستان و نه دشت و صحرايش بلکه با خورشيد تا بدانجا رفت که شکرخند سپيده مي زند و بدانجا که در چاه غروب فرو مي شود.

اگر آنها که تو را از دست دادند و حتي آنان که تو را يافتند در مي يافتند که تو با همان قامت کوتاهت پهلواني بلندي، و چهره ات گرچه از خاک و خاک آلود همرنگ خورشيد است هرگز دم به وصفت بر نمي آوردند و هرگز تا به امروز باور نمي داشتند که تو را گم کرده و از دست داده اند.


صفحه 3، 4.