بر منبر سلوني











بر منبر سلوني



اصبغ بن نباته مي گويد: وقتي علي (عليه السلام) به خلافت رسيد و مردم با او بيعت کردند، حضرت به مسجد آمد، در حالي که عمامه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را بر سر داشت و برد او را در تن کرد و نعلين پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در پا و شمشير او را بر کمر بست و بر بالاي منبر رفت و با

[صفحه 562]

تحت الحنک بر آن نشست و انگشتان خود را درهم نمود و زير شکم نهاد سپس فرمود:

اي گروه مردم! از من بپرسيد پيش از آنکه مرا نيابيد... از من بپرسيد که علم اولين و آخرين نزد من است، اگر بنشينم با اهل تورات از کتابشان فتوي دهم، تا جايي که تورات به سخن آيد و گويد (درست گفت علي و او دروغ نگفت براستي که علي شما را به همان خبر داد که در من نازل شده) و با اهل انجيل خودشان فتوا دهم تا جايي که انجيل نيز به سخن آيد و گويد: (علي درست گفت و دروغ نگفت، براستي علي شما ره به همان فتوا داد که در من نازل شده) و اهل قرآن را با قرآن فتوي دهم تا قرآن به سخن آيد و گويد: (علي راست گفت: و دروغ نگفته هر آينه علي شما را فتوايي داد. که در من نازل شده است) اي مردم! شما که شب و روز قرآن مي خوانيد در ميان شما کسي است که بداند چه در آن نازل شده؟ اگر اين آيه در قرآن نبود (رعد

- 39) شما را خبر مي دادم به آنچه در گذشته بوده و هست و خواهد بود تا روز قيامت.

آنگاه امام مجدد فرمود: از من بپرسيد پيش از آنکه مرا نيابيد...

ابتدا مردي بنام ذعلب که مردي تيز زبان و سخنور و پر دل بود بلند شد و گفت: پسر ابوطالب به جاي بسيار بلندي قدم نهادي من امروز او را بواسطه سوالم شرمسار مي کنم آنگاه گفت: يا علي! آيا پروردگار خود را ديده اي؟ (جواب اين سؤ ال قبلا طي داستاني نقل شده است) علي (عليه السلام) جواب او را کامل و جامع داد، سپس مجدد حضرت فرمود: بپرسيد از من قبل از آنکه مرا نيابيد.

بعد از او اشعث بن قيس کندي سوالي نمود که حضرت جواب او را نيز داد باز حضرت فرمود: از من بپرسيد پيش از آنکه مرا از دست بدهيد، آن گاه مردي از دورترين نقطه مسجد که بر عصاي خود تکيه کرده بود و گام بر مي داشت، تا اينکه نزديک آن حضرت رسيد، آنگاه عرض کرد: يا اميرالمؤ منين! مرا به کاري رهنمايي کن تا با انجام آن از دوزخ رهايي يابم حضرت جواب او را مفصلا دادند سپس آن مرد از نظرها غائب شد و ما او را نديديم مردم به دنبالش گرديدند اما او را نيافتند علي (عليه السلام) از بالاي منبر لبخندي زد و فرمود: چه مي خواهيد او برادرم خضر بود، سپس د فرمود: بپرسيد قبل از آنکه مرا

[صفحه 563]

نيابيد، آنگاه برخاست و خدا را حمد کرد و صلوات بر پيغمبر فرستاد و فرمود: اي حسن!! بر منبر آي و سخني بگو، مبادا قريش پس از من ترا نشناسند و گويند حسن خطبه نمي تواند بخواند، امام حسن (عليه السلام) عرض کرد: پدرم چگونه با حضور شما بالاي منبر رفته و سخن بگويم و تو در ميان مردم مرا ببيني و سخنم را بشنوي، امام علي (عليه السلام) فرمود: پدر و مادرم به قربانت من خود را از تو پنهان مي کنم و سخن تو را مي شنوم و تو را مي بينم ولي تو مرا نمي بيني، امام حسن (عليه السلام) بر منبر رفت و خدا را ستايش کرد و صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اي مردم! من از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم که مي فرمود: من شهر علمم و علي در آن است آيا مي توان وارد شهر شد جز از در آن؟ سپس از منبر پايين آمد آنگاه امام علي (عليه السلام) او را به سينه خود چسبانيد، سپس امام به حسين (عليه السلام) فرمود: پسر جانم! برخيز و به منبر برو تا قريش به حال تو نادان نماند تو دنبال سخن برادرت حسن را بگو، امام حسين (عليه السلام) به منبر رفت و حمد خدا کرد و ستايش الهي را نمود و صلوات مختصري بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد سپس فرمود: اي مردم! از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم که فرمود: علي پس از من شهر علم است و هر که در آن در آيد نجات يابد و هر که از او تخلف کند هلاک شود، آنگاه از منبر پايين آمد و امام علي (عليه السلام) او را نيز در آغوش کشيد و بوسيد و فرمود: اي گروه مردم! گواه باشيد که اين دو، فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستند و دو امانتي که به من سپرده شده و من آنها را به شما مي سپارم و رسول خدا از شما و رفتار شما نسبت به آنها بازپرسي و سؤ ال خواهد کرد.[1] .



صفحه 562، 563.





  1. امالي شيخ صدوق، صد 344.