دادرسي علي











دادرسي علي



وقتي علي (عليه السلام) وارد کوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جواني بود از شيعيان آن حضرت که در جنگهاي آن حضرت نيز شرکت کرده و در رکاب او مي جنگيد، روزي آن جوان با زني ازدواج کرد. صبح روز بعد حضرت علي (عليه السلام) در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يکي از اصحاب فرمود: به فلان محله مي روي در آنجا مسجدي مي بيني در کنار آن مسجد خانه اي است که صداي مشاجره زن و مردي را مي شنوي آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. علي (عليه السلام) فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت: اي اميرمؤ منان (عليه السلام) من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفري در خود نسبت به او احساس کردم و نزديک او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مي کردم. لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم، تا اينکه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضي از حرفها را نبايد همه کس بشنوند (يعني، شما از مجلس خارج شويد) همه برخاستند و مجلس را ترک کردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقي ماندند. حضرت علي (عليه السلام) به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مي شناسي؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسي انکار حقيقت نمي کني؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آيا تو فلاني دختر فلان شخص نيستي؟ زن گفت: آري. حضرت فرمود: آيا پسر عمويي نداشتي که هر دو عاشق يکديگر بوديد. گفت: آري. فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نکرد و او را از همسايگي خود دور نکرد تا شما با يکديگر تماسي نداشته باشيد؟ زن گفت: همين طور است. فرمود: آيا به يادداري که يک شب براي قضاء حاجت خارج شدي و پسر عمويت تو را غافلگير کرد و با تو نزديکي کرد و تو حامله شدي و جريان را از پدرت پنهان کردي و تنها به مادرت خبر دادي؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردي و او را در پارچه اي پيچيدي و پشت ديوار گذاشتي و لحظاتي بعد سگي به آنجا آمد و تو ترسيدي که بچه ات را بخورد، سنگي برداشتي و به

[صفحه 476]

سوي سگ انداختي اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شکست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اي بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساکت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مي دهم که حق را بگويي زن فرمايش امام را تاءکييد کرد و گفت: يا علي (عليه السلام) غير از من و مادرم هيچ کس از اين جريان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر کرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اي آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ کردند و او را با خود به کوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالي که او پسر تو بود.

سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه کرد اثر شکستگي در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مي باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگي کن که ازدواج بين شما وجود ندارد.[1] .



صفحه 476.





  1. محجة البيضاء، ج 4، ص 195.