صاحب عدالت مطلق رفت











صاحب عدالت مطلق رفت



پس شهادت حضرت علي (عليه السلام) يکروز سوده دختر عمار که از قبيله همدان بود بر معاويه وارد شد معاويه خاطره فعاليتهاي سوده را که در جنگ صفين در سپاه امام علي (عليه السلام) از او به ياد داشت، لذا او را سرزنش کرد...آنگاه از او پرسيد براي چه اينجا آمده اي؟ سوده گفت: اي معاويه خداوند تو را به واسطه سلب حقوق واجب ما (مردم) بازخواست خواهد کرد، تو پيوسته فرمانداراني براي ما مي فرستي که ما را همچون محصول رسيده درو مي کنند اينک اين بسربن ارطاة را فرستاده اي که مردان ما را مي کشد و اموال ما را مي برد...اگر او را عزل کني چه بهتر و گرنه ما خود قيام خواهيم کرد...معاويه عصباني شد و گفت: مرا به قبيله ي خود مي ترساني تو را با بدترين حالت نزد همان بسر مي فرستم تا با تو هر چه مي خواهد و مي داند انجام دهد. سوده اندکي ساکت شد، آنگاه گفت:

[صفحه 454]

درود خدا بر آن روان، که در گور خفت و با مگر او عدالت و دادگري به خاک سپرده شد او هم پيمان حق و راستي بود و حق را با هيچ چيز عوض د نمي کرد حق و ايمان در او يکجا فراهم آمده بود

معاويه سؤ ال کرد اين چه کسي است که مي گويي؟ سوده پاسخ داد حضرت علي بن ابيطالب اميرالمؤ منين (عليه السلام)، اي معاويه روزي نزد او رفتم و مي خواستم از ماءمور جمع آوري زکات شکايت کنم وقتي رسيدم او به نماز بر مي خاست اما تا که مرا ديد به نماز نايستاد و با رويي گشاده و مهرباني فرمود: آيا حاجتي داري؟ گفتم: آري و شکايت خود را عرض کردم، آن بزرگوار همچنانکه بر آستانه ي نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به عرض کردم، آن بزرگوار همچنانکه بر آستانه ي نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به خداوند عرض کرد: خدايا! تو آگاه و شاهد باش که من هرگز فرمان ندادم که او (آن ماءمور) به بندگانت ستم کند و بي درنگ قطعه پوستي در آورد و بعد از نام خدا و آيه اي از قرآن نوشت:

...آنگاه که نامه ام را خواندي، دست و بالت را جمع کن، تا کسي را بفرستم آنها را از تو تحويل بگيرد... آنگاه نامه را به من داد، اي معاويه سوگند به خداوند که نه آن نامه را بست و نه مهر کرد نامه را به آن ماءمور ستمکار دادم و او معزول گرديد و از نزد ما رفت...معاويه پس از شنيدن اين ماجرا ناگزير فرمان داد سوده هر چه مي خواهد براي او بنويسد و نظر او را تاءمين کند.[1] .



صفحه 454.





  1. سفينة البحار، ج 1، ص 671.