صلايي آسماني و... ناله هاي تنهايي!!











صلايي آسماني و... ناله هاي تنهايي!!



اميرمؤ منان علي (عليه السلام) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اي را نوشت و دستور داد به مردم آن را ابلاغ کنند، اما سبب نوشتن نامه اين بود که عده اي در مورد ابوبکر و عمر و عثمان از آن مولاي بزرگوار پرسش د کردند که علي (عليه السلام) از اين سؤ ال خشمگين شدند و فرمودند: اين پرسشهاي بي حاصل را چه سود؟ بنگريد که شهر مصر را تصرف کرده اند و معاويه ابن خديج و محمد بن ابي بکر را به قتل رسانيده چه مصيبت بزرگي! کشته شدن محمد را مصيبتي است بزرگ. به خدا سوگند که او مانند يکي از فرزندان من بود.

سبحان الله ما اميدوار بوديم که بر اين قوم و متصرفاتشان چيره و پيروز شويم اما ناگهان آنان بر ما تاختند و متصرفات ما را تصاحب کردند. اينک من براي شما نامه اي مي نويسم که انشاء الله تعالي به پرسش هاي شما پاسخي روشن باشد. پس، دبير خود عبيدالله بن ابي رافع را فرمود: چند تن از مردمي را که به آنان اعتماد دارم را نزد من حاضر کن، گفت: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام) نام آنان چيست؟ چه کساني را به خدمت آورم؟ حضرت فرمود: اصبغ ابن نباته و ابوطفيل عامر بن وائله کناني و رزين بن جبيش اسدي و جويريه بن مسهر عبدي و خندف بن زهير اسدي و حارثه بن مضرب الهمداني و حارث بن عبدالله اعور همداني و مصباح نخعي و علقمة بن قيس و کميل بن زياد و عمير بن زراره، را بياور نزد من.

[صفحه 395]

آنان حاضر شدن. علي (عليه السلام) به آنها فرمود: اين نوشته را بگيريد و عبيدالله بن ابي رافع آن را بر مردم بخواند و شما هم جمعه حاضر باشيد و اگر کسي بر ضد شما برخيزد. با او به کتاب خدا در اختلاف خود انصاف دهيد و به عدالت رفتار کنيد. اينک نامه:

بسم الله ارحمن الرحيم

از بنده خدا علي اميرمؤ منان، به مومنان و مسلمانان از شيعيان خود... به خدا سوگند نمي دانم به چه کسي شکايت برم. آيا در حق انصار ستم رفت يا در حق من ستم کردند؟ بلکه حق مرا به ستم گرفتند و من مظلوم واقع شدم...(امام پس از تحليل وقايع غصب خلافت و ولايت او، به بيعت مردم با عثمان مي پردازند که البته به علت طولاني بودن نامه اين موارد حذف گرديد)... مردم مي ترسيدند اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان را بفشارم و نتوانند دم بر آوردند و از ولايت بهره اي در دست آنان نماند. پس همه بر ضد من بر پاي خاستند و متفق شدند تا ولايت را از من به عثمان برگردانند به اين اميد که بوسيله او از آن نصيب برند و آن امر را در ميان خود دست به دست بگردانند. شبي که با عثمان بيعت کردند، بانگي برخاست و در مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد بانگ از کيست و به گمان من بانک از کسي بود که پنهان از چشم ها مي زيست!! باري چنين گفت: آن ندا دهنده: اي که بر اسلام سوگواري مي کني، خيز و سوگواري کن، اي جارچي مرگ، اسلام را مرگ فرا گرفت، برخيز و خبر مرگ اسلام را اعلام کن همانا که معروف مرد و منکر آشکار شد. همانا که علي بر عمر ولايت از او برتر است پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والي او انکار مکنيد اين ندا مايه عبرت بود و اگر همه مردم از اين واقعه آگاهي نداشتند آنرا نقل نمي کردم. و بردباري پيشه ساختم تا خداي تعالي چه خواهد... عبدالرحمن بن عوف به من گفت: اي پسر ابوطالب تو آيا به اين امر (حکومت) بسيار دلبسته اي؟ گفتم: دلبسته به آن نيستم اما ميراث محمد صلي الله عليه و آله و سلم و حق او را مطالبه مي کنم. ولايت اين امت بعد از او از آن من است و شما به اين امر (حکومت) حريص تريد تا من، زيرا که شما با زور شمشير ميان من و حق من حائل

[صفحه 396]

شده ايد و مرا از حقم باز داشته ايد. بار خدايا! من شکايت قريش د را به درگاه تو مي آورم...

رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم با من عهد کرد و فرمود: اي پسر ابوطالب ولايت امر من با تو است پس اگر با عافيت و سلامتي ولايت را به تو واگذاشتند و به اتفاق بر آن تسليم شدند به آن کار و پذيرش آن قيام کن، اما اگر اختلاف کردند، آنرا و آنچه را که به آن سرگرمند رها کن...

و اما اگر بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حمزه عمويم و جعفر برادرم براي من مانده بودند به اجبار و اکراه با ابوبکر بيعت نمي کردم. من دچار دو مرد (عباس و عقيل) بودم که کاري از آنان ساخته نبود. پس در نظر گرفتم که خاندان خود را حفظ کنم و با خار و خاشاک در ديده، چشم برهم نهادم و جرعه هاي خشم و اندوه را با گلوي گرفته فرو بردم و با شکيبايي تلخ تر از حنظل و شکافنده تر از تيغ ساختم...

شرح کار او (عثمان) به طور کامل و جامع اين است که امري را برگزيد و آن اختياري بد بود. و شما مردم نيز جزع کرديد که آن نيز بد بود. خداوند ميان ما و او حکم فرمايد. به خدا سوگند در خون عثمان اتهامي ندارم (شراکت نداشتم) من مسلماني بودم از مهاجران که در خانه خود بود وقتي او را کشتيد نزد من آمديد تا با من بيعت کنيد. من از قبول آن خودداري کردم شما عذر مرا نپذيرفتيد دستم را که براي بيعت گرفتيد و کشيديد واپس کشيدم. آنگاه به من هجوم آورديد مانند هجوم شتران تشنه که به آبشخور خود هجوم برند. ازدحام شما چنان بالا گرفت که بيم آن کردم که کشته شوم و يا بعضي از شما بعضي ديگر را به قتل برسانند، از شدت هجوم بند نعلينم پاره شد و ردا از دوشم افتاد و ناتوان پايمال شد...

(حضرت از اينجا به بعد در نامه خود به شورش ها، بيعت شکني ها و ظلم هاي بعد از بيعت را که بر او روا داشتند را تحليل مي نمايد و شديدا اعمال ناجوانمردانه بعضي را سرزنش مي نمايد و در انتها مي فرمايد...) بار خدايا! ما را، و اينان را، راهروان راه هدايت فرماي و ما و آنان را، به دنيا بي رغبت گردان و آخرت را براي ما بهتر از دنيا قرار ده.[1] .

[صفحه 397]



صفحه 395، 396، 397.





  1. رسائل، محمد بن يعقوب.