خواب فاطمه بنت اسد
من نيز همراه مردم به جمع کردن پرداختم و چهار شمشير و يک کلاه خود آهنين طلاکوب شده برداشتم همينکه وارد مکه شدم يکي از آن شمشيرها در آب افتاد و به قعر آن رسيد و سپس به آسمان بالا رفت دومي آن هم مستقيم به آسمان رفت و سومي به زمين افتاد و شکست و چهارمي از غلاف بيرون کشيده و در دست من ماند. من آن را بدست گرفته و مي چرخاندم که ناگاه آن شمشير به بچه شيري تبديل شد و سپس به شير مهيبي مبدل گرديد و از دست من خارج شد و به سوي کوهها به راه افتاد و همچنان پستي و بلندي هاي آن را در مي نورديد. در آن حال مردم از او مي ترسيدند و از او حذر مي کردند، که ناگهان محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و دست در گردن او انداخت و مانند آهوي مهربان با او همراه شد. آنگاه من از خواب بيدار شدم در حالي که مرا لرزه گرفته بود و به وحشت افتاده بودم در پي تعبيرکنندگان خواب خود رفتم تا آنکه يکي از آنها خواب مرا، به من خبر داد او در تعبير چنين گفت: تو چهار فرزند پسر و بعد از آنها دختري بدنيا مي آوري يکي از پسران تو غرق مي شود و ديگري در جنگ کشته مي شود و آن ديگر مي ميرد و نسل او باقي مي ماند ولي چهارمي آنها امام مردم مي شود او صاحب شمشير و حقيقت است او صاحب فضيلت و [صفحه 38] مقام والا است او پيامبر مبعوث شده را به بهترين وجهي اطاعت مي کند.[1] .
فاطمه بنت اسد مي گويد: آن روز درباره سخن آن کاهن فکر کردم و شب همان طور در خواب چنين ديدم: که کوههاي شام به حرکت درآمده و پيش مي آمدند در حالي که پوششي از آهن بر روي آنها بود، و از داخل آنها صداي وحشتناکي برمي خاست.کوههاي مکه نيز به حرکت درآمده و به استقبال آنها رفتند و با همان صداي وحشتناک جوابشان را دادند. منظره وحشت آوري بود و آن کوهها مانند شتر رم کرده و در هيجان بودند. کوه ابوقبيس مانند اسب به حرکت درآمده بود و قطعات آن از راست و چپش مي افتاد و مردم آنها را جمع مي کردند.
صفحه 38.