همسري وفادار











همسري وفادار



روزي حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار و بستري شد. حضرت علي (عليه السلام) به بالين او آمد و گفت: چه ميل داري تا برايت فراهم کنم؟ فاطمه عليهاالسلام نمي خواست که شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت: من از شما چيزي نمي خواهم.حضرت علي (عليه السلام) اصرار کرد. فاطمه عليهاالسلام گفت: اي پسر عمو پدرم به من سفارش کرده که هرگز چيزي از شوهرت درخواست نکن. مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود. علي (عليه السلام) فرمود: اي فاطمه عليهاالسلام به حق من، هر چه ميل داري بگو. فاطمه عليهاالسلام اکنون که مرا

[صفحه 166]

سوگند دادي اگر اناري برايم فراهم کني خوب است. حضرت علي (عليه السلام) برخاست و براي فراهم نمودن انار از خانه بيرون رفت و با بعضي از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در کجا پيدا مي شود؟ آنها عرض کردند فصل انار گذشته ولي چند روز قبل شمعون يهودي چند انار از طائف آورده است. حضرت علي (عليه السلام) به در خانه شمعون رفت و در خانه او را زد. شمعون از خانه بيرون آمد وقتي که چشمش به علي افتاد از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ علي (عليه السلام) ماجرا را گفت و افزود که براي خريداري انار آمده ام. شمعون گفت چيزي از انارها باقي نمانده است همه را فروخته ام. حضرت فرمود: شايد يک انار باقي مانده و تو اطلاع نداري. شمعون گفت: من از خانه خود اطلاع دارم و مي دانم که اکنون اناري در خانه نيست همسر شمعون در پشت در بود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت: من يک انار را براي خودم برداشته بودم و در زير برگها پنهان کردم و تو اطلاع از آن نداري، آنگاه رفت و انار را آورد و به علي (عليه السلام) داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت: قيمتش گفت: قيمتش نيم درهم است. امام علي (عليه السلام) فرمود: زن اين انار را براي خود ذخيره کرده بود تا روزي از آن نفع بيشتري ببرد. نيم درهم مال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت. در برگشت علي (عليه السلام) صداي ناله درمانده اي را شنيد به دنبال صدا رفت. ديد مردي غريب و بيمار و نابينايي در خرابه اي بدون سرپرست و غذا روي زمين خوابيده است. حضرت علي (عليه السلام) در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو کيستي؟ و از کدام قبيله اي! و چند روز است در اينجا بيمار مي باشي؟ او گفت اي جوان صالح من از اهالي مدائن (ايران) مي باشم در آنجا به بدهکاري بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر کشتي شدم و با خود گفتم خود را به مولايم اميرمؤمنان (عليه السلام) مي رسانم شايد آن حضرت چاره کار مرا بنمايد و قرضهايم را ادا کند. جوان که نمي دانست سرش بر زانوي علي (عليه السلام) است، علي (عليه السلام) فرمود: من يک انار براي بيمار عزيزم به دست آورده ام ولي تو را محروم نمي کنم و نصفش را به تو مي دهم آن حضرت آن انار را دو نصف کرد و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت: اگر مرحمت فرمايي نصف ديگرش را نيز به من بخوران، چه

[صفحه 167]

بسا حال من خوب شود! حضرت علي (عليه السلام) نيم ديگر انار را نيز کم کم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه علي (عليه السلام) با دست خالي به خانه خود بازگشت در حالي که از شدت حيا غرق در فکر بود که چگونه با دست خالي به خانه بازگردد آهسته آهسته تا نزديک خانه آمد ولي حيا کرد وارد خانه شود، از شکاف در به درون خانه خود نگاه کرد، تا ببيند فاطمه عليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهاالسلام تکيه کرده و طبقي از انار در پيش روي او است و ميل مي فرمايد: حضرت علي (عليه السلام) بسيار خوشحال شد و وارد خانه شد و ديد که اين انار مربوط به اين عالم نيست (بلکه از بهشت آمده) پرسيد، اين انار را چه کسي اينجا آورد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت: اي پسر عمو وقتي که تشريف بردي چندان طول نکشيد که نشانه سلامتي را در خود يافتم ناگاه صداي در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردي را پشت در ديد، که طبق انار را داد و گفت: اين طبق انار را اميرمؤمنان علي (عليه السلام) براي فاطمه عليهاالسلام فرستاده است.[1] .



صفحه 166، 167.





  1. رياحين الشريعه، ج 1، ص 142.