اي كاش من چهارمين آنها بودم











اي کاش من چهارمين آنها بودم



عفيف کندي از يمن به مکه آمده بود و براي عباس بن عبدالمطلب چندي شيشه

[صفحه 146]

عطر آورده بود، سراغ را گرفت. گفتند: که وي در فناي کعبه (به عادت رجال قريش که عصرها در آنجا پاطوق داشتند) نشسته است. عفيف يک راست به آنجا رفت.عباس را ديد و عطرهاي يمني را به او داد. عفيف با آنها نشست، آفتاب مکه آهسته در مغرب فرو مي رفت. عفيف در اين هنگام مردي زيبا روي و مشکين موي را ديد که از راه رسيد و بي آنکه توجهي به بزرگان قريش کند در آستانه مسجدالحرام ايستاد و نگاهي به آسمان انداخت و آن وقت آستين هايش را بالا زد و بعد در کنار چاه زمزم با آب دلو، دست و رويش را شست و سر و پاي خود را مسح کرد و سپس پا به مسجدالحرام گذاشت. در همين هنگام زن جواني با عجله پديدار شد و به دنبالش يک جوان درشت هيکل و استخواني و برومند وارد مسجدالحرام شدند. آنها ايستادند اين سه نفر با ترتيب شگفت انگيزي به قيام و قعود و رکوع و سجود پرداختند. عفيف از عباس پرسيد: اينها کيستند؟ اينها در اينجا چکار مي کنند؟ عباس گفت: آن مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم و اين زن خديجه است و آن جوان هم پسر برادرم ابوطالب است. اسمش علي (عليه السلام) است. محمد صلي الله عليه و آله و سلم دين جديدي آورده و اين دو نفر هم بدينش ايمان آورده اند. عفيف گفت: اي کاش من چهارمين نفرشان بودم.[1] .



صفحه 146.





  1. معصوم دوم.