داستان گريه معاويه















داستان گريه معاويه



شخصي به نام ضرار ابن ضمره[1] مي گويد با معاويه برخورد کردم و او درباره ي حضرت امير (ع) از من سوال کرد. من مسامحه کردم و از پاسخ گفتن عذر خواستم و معاويه اصرار کرد، آن گاه من چنين گفتم: خدا شاهد است در دل شب در محراب مي ايستاد و محاسنش را در دست مي گرفت و مانند مار گزيده به خود مي پيچد[2] و مانند يک شخص ناراحت و مصيبت ديده،گريه مي کرد و مي فرمود: اي دنيا مرا رها کن. آيا خود رابه من عرضه مي کني؟ يا مرا مي خواني؟ چه آرزوي دور و درازي داري! من به تو کاري ندارم، سراغ ديگري برو. من ترا سه طلاقه کرده ام. عمرت کوتاه و اهميت تو اندک و آرزويت پست است. اي داد از کمي توشه و درازي راه و دوري سفر آخرت و سختي قبر و قيامت.

آن گاه معاويه منقلب شد و گريه کرد و من فکر نمي کنم گيره اش ساختگي باشد زيرا اين داستان پس از شهادت حضرت بوده و واقعا هم گريه دارد کسي که در مقابل نفسش آن قدر کوچک است که خود را مانند اين علي خليفه ي پيامبر مي داند وقتي خود را با او مقايسه مي کند بايد گريه کند. حضرت مي فرمايند مرا آن قدر پايين آوردند که با معاويه برابر ساختند!!









  1. ضرار بن ضمره ي ضبابي از ياران نزديک حضرت امير (ع) بود.
  2. حکمت شماره ي 77 (از شرح عبده، ج 2، ص 158 و ترجمه ي فيض، ص 1108).