شايسته ترين












شايسته ترين



انگيزه ها و عواملي که زبان عمربن خطّاب را به حرکت درآورد تا از ابوبکر بخواهد که به سوي اهل سقيفه شتاب کند و قدمهاي ابوبکر را براي پاسخ گويي به آن ندا سريعاً به حرکت درآورد و به دنبالش ابوعبيده به آن سخن گوش داد و آواي آن را به گوش دل سپرد و قدم جاي قدم آنها گذاشت و در آن راه کوشيد، هر چه مي خواهد باشد، بدون هيچ اختلافي، «حقّ» قريش در خلافت رسول خدا (ص) در ميان مسلمانان محور گفته ها و اعمال بوده است. کمترين مرحله اش آن است که اين «حقّ» آشکارترين انگيزه و عامل مي باشد.

به علاوه آنچه که جدال و نزاعي در آن نبود آن است که عدّه اي طرفدار اين حق شدند و آن را برتري دادند و گروهي ديگر آن را ناديده گرفته ديگران را بر آنها ترجيح دادند. يا بنا به نظر عموم، صاحب آن حق، قريش بوده است با کوچک و بزرگش، با تمام عشاير و قبايلش، و يا با تمام قبايل و خانواده هاي پراکنده و متفرّقه اش؟ يا اينکه- همانگونه که براي اين قبيله و اين خانواده است- براي آن قبيله و آن خانواده ي ديگر نيز بوده است؟ آنگاه، به چه ترتيب مي توانيم اين مالکيّت را اثبات کنيم و نحوه ي اثبات آن چگونه است؟

[صفحه 2]

طبيعي و معقول آن است که اين جانشيني پيامبر (ص) حقّ رها شده اي نبود که مطلقاً متعلّق به قريش باشد و عموم افراد قريش از خاصّ و عامّ، از پيش کسوتان و متأخّرين، از مهاجرين به مدينه و مقيمين در مکّه، بدون استثنا همگي در آن حق داشته باشند.

همان گونه که اين مطلب از نظر عقلي واضح و روشن است، در عمل هم ثابت شده است؛ از همان نخستين لحظاتي که دوستان سه گانه عصر آن روز غمبار قدم به زمين سقيفه گذاشتند. هنوز در ديدگان انصار- که برگِرد رئيس خود، سعدبن عُباده حلقه زده بودند- آشکار نشده بودند که اختلافشان با آنها آغاز شد که حقّ خلافت از آنِ کدام يک از دو گروه است؟

ما نظريّه ي انصار را- که نيّت و تصميم بسياري از افراد آنان بر آن استوار و پايه گذاري شده بود- از زبان يکي از آنها بدينگونه مي شنويم که چنين مي گويد:

«ما ياران خدا و پيشقراولان اسلام و شما- اي گروه مهاجران- بخشي از ماييد...».

عقيده ي ايشان را درباره ي مهاجرين به هنگام هجرت بدينگونه مي شنويم:

«... پيامبر بيش از ده سال در بين قوم و قبيله اش به سر برد و جز چند نفر اندک همگي او را تکذيب کردند. آن چند نفر نتوانستند از او حمايت کنند و يا از خويشتن دفاع نمايند...».

و نيز از آنان مي شنويم که درباره ي نقش انصار در نشر و گسترش اسلام سخن مي گويند:

«... اي گروه انصار! شما در مقابل دشمنان او از مقابله با دشمنان خودتان سرسخت تر و از ديگران، نسبت به دشمنان او گرانبارتر بوديد؛ تا اينکه عرب در مقابل امر خداوند از روي ميل و يا اکراه تسليم شد. دوردستان با فروتني گردن نهادند. خداوند به وسيله ي شما رسولش را در روي زمين ياري کرد و بر ديگران پيروز ساخت و عرب با شمشير شما به زير افتاد... پس اين امر را به خود اختصاص دهيد و به ديگر مردم واگذار نکنيد».

هنگامي که سخنان آنان بدين پايه رسيد که براي خود اين قدر و مقام را قائل شده خود را بر ديگران مقدّم دانستند، ابوبکر را مي بينيم که در مقام ردّ گفته هاي آنان

[صفحه 3]

بر مي آيد؛ در عين حال که فضيلت و ارزش آنان را بالا مي برد و نامشان را به بلندي ياد مي کند. آنگاه قوم و قبيله ي خود را در آنجايي که شايسته ي مقامشان است گذاشته از پيش گامي آنان ياد مي کند و حقّ آنان را استوار و پابرجا مي دارد.

در ضمنِ آنچه که وي درباره ي انصار به آنان مي گويد اين سخنان را مي شنويم:

«شما کساني هستيد که فضيلتشان در دين و سابقه شان در اسلام قابل انکار نيست. خداوند شما را به عنوان ياوران دين و رسول خود پسنديد و هجرت پيامبرش را به سوي شما قرار داد. بعد از مهاجرينِ نخستين، کسي به پايه ي شما نمي رسد. مشورت از شما فروگذار نخواهد شد و بدون شما کاري انجام نمي گردد...».

و درباره ي مهاجرين چنين مي گويد:

«خداوند، مهاجرين نخستين را از بين قوم رسول خدا (ص) به تصديق کردن و ايمان آوردن به او و صبر و پايداري به همراه او در سختي هاي آزار قوم و تکذيب آنان اختصاص داد؛ در حالي که همه ي مردم با آنان مخالف و بر آنان حمله ور بودند. لکن آنان از کمي نفرات وحشتي به خود راه ندادند. آنها نخستين نفراتي بودند که خداوند را در روي زمين پرستيدند و به پيامبر ايمان آوردند. آنان دوستان و خويشاوندان اويند و سزاوارترين مردم به حکومت بعد از آن حضرت مي باشند...».

سپس سخن خود را ادامه مي دهد؛ گويي که در حال نقطه گذاري روي حروف (و روشن ساختن مقصود خويش) است:

«... ما مهاجران، نخستين مردم در اسلام آوردن، گرامي ترينِ آنان در حسب و نسب، معتدل ترين خاندان، آبرومندترين افراد، پُر جمعيّت ترين گروه در بين اعراب و از جهت خويشاوندي نزديکترين افراد به رسول خدا (ص) هستيم. عرب اين امر را براي کسي ديگر جز همين خانواده از قريش نمي شناسد...».

ابوبکر در گفتارش به حديث مشهور: « الأئمّةُ مِن قريشٍ » اشاره نکرد؛ زيرا، به احتمال

[صفحه 4]

نزديک به يقين، اين جمله در نزد مهاجرين معروف نبود[1] و لذا نه قريش و نه خود ابوبکر براي گراميداشت موقعيّتشان به اين جمله استدلال نکردند؛ بلکه او به خويشاوندي با رسول خدا (ص) و به اينکه عرب اين امر را جز براي خانواده اي از قريش نمي شناسد استدلال نمود.[2] .

بنابراين، آيا مشکلي براي يک مؤمن پيش مي آيد اگر گمان کند که ابوبکر به هنگام بيان ويژگيهاي خليفه در سقيفه- به طوري که شنيديم- همان صفاتي را بازگو کرد که فقط در خودش وجود داشته است؟

آيا جز پيامبر (ص) و خديجه کسي از علي (ع) به اسلام نزديکتر بود؟ آيا در تمامي عرب کسي که به خانداني شريفتر و بزرگوارتر منسوب باشد غير از او مي توان يافت؟ آيا خانداني پاکيزه تر و گرامي تر و آبرومندتر و ارزشمندتر از خاندان علي (ع)- که نبيره ي هاشم و نواده ي عبدالمطّلب و فرزند ابوطالب بود- مي توان يافت؛ همانهايي که رياست و آقايي بر قريش را يکي بعد از ديگري با عزّت و فضيلت و بزرگواري ها در دست داشتند؟ آيا در بين مردم کسي که پيوستگي و خويشاوندي و نزديکي اش به پيامبر (ص) بيشتر از او باشد وجود داشت؟ که او برادر، پسر عمو، تربيت يافته ي دامان و برگزيده و دوست او و همسر زهراي او و پدر دو نواده ي او بود؟

بررسي معيارهايي که آن پير تيْمي [ابوبکر] براي خلافت در بيانات خود برشمرد بدون ترديد کفّه ي ترازوي امام را برتري مي بخشد[3] و او را در جايگاه افرادِ به خلافت

[صفحه 5]

شايسته تر و سزاوارتر قرار مي دهد. شايد اين مطالب بدون توجّه از ابوبکر صادر شده باشد و به احتمالي گفتاري نسنجيده که پيش از آنکه درباره ي آن بينديشد از دهانش بيرون آمده است. لکن مي توانيم از احتجاج ابوبکر در مقابل انصار در سقيفه، قاعده اي کلّي براي انتخاب خليفه به دست آوريم که طبق آن استدلال، خلافت مي بايد بر پايه ي قومي و قبيله اي استوار شود. در اين صورت چاره اي نبود جز آنکه آن را در خانداني از قريش

[صفحه 6]

مانند خويشاوندان و دوستان و فاميل نزديک پيامبر (ص) منحصر نمود.

در همان روز و در همان مکان، عمر، همين قاعده ي کلّي را آشکارا گفت. وي- پيش از آنکه دوستش ابوبکر سخني بگويد- با انصار جدال سختي کرد تا آنان را از اينکه بخواهند نظري در رياست و خلافت داشته باشند باز دارد. وي طبق همان اخلاق هميشگي با خشونت و تندخويي- که بيش از مدارا و نرمي با او مناسبت داشت- در آن هنگامه ي حسّاس و سخت چنان وانمود کرد که با تمام وجود قصد دارد معني و مقصود خود را بدون مجامله و مدارا و بدون ترس از خشم و عصبانيّت طرف مقابلش به کرسي بنشاند.

در آن روز- در حالي که لبهايش با شدّت مي جنبيد و صورتش از عصبانيّت برافروخته بود- به انصار چنين مي گفت:

«نه؛ به خدا سوگند عرب نمي پسندد شما را امير خود گرداند که پيامبرشان از غير شماست لکن اگر کسي زمام امر را به دست گيرد که از خاندان پيامبر (ص) و وليّ امرشان باشد مخالفت نخواهند کرد. ما در مقابل کساني که منکر اين مطلب باشند دليلي آشکار و استدلالي روشن داريم».

مقصود از ولايت امر در دست داشتن آن است و وليّ امر مردم کسي است که حقّ مالکيّت بر آنان دارد و سلطه ي شرعي براي اداره ي کارها. تصرّف به حق در بين مردم و در کارهايشان از آنِ اوست.[4] .

وقتي مي بينيم که عمر، اين ولايت را در رديف نبوّت قرار مي دهد و به آن ملحق مي سازد- چنانکه عبارات او گوياي آن بود- در اين صورت وليّ امور امّت را به جاي نبي مي گذارد؛ با اين تفاوت که وحي فقط منحصر به پيامبر (ص) و نه ديگر مردم است.

همانگونه که عبارت عمربن خطّاب خلافت را تخصيص مي زند و چهره ي آن را به طوري ترسيم مي کند که دنباله ي رسالت و پيوسته به آن بوده رشته اش گسسته نمي شود، عبارت او نيز هم چنين گوياي سرآغاز مهمّي است که اختيار و انتخاب خليفه بر آن

[صفحه 7]

استوار است و آن قاعده و قانون اساسي را که ابوبکر در ضمن استدلالش آن را وضع کرد تأکيد مي کند. سپس صفتي ديگر بر آن مي افزايد که از دسترسي انتخاب و اختيار اشخاصي فراتر مي رود. بنابراين، خلافت، از مبدأ و پايه و اساسش، جانشيني «خويشاوندي» است و چاره اي جز اين ندارد که منحصر به کساني باشد که نبوّت و ولايت امر و مالکيّت زمام مردم در دست آنها بوده است.

به همين جهت جاي آن دارد که در پرتو مفهوم سخنان شيخين، انسان خلافت را در محدوده اي سربسته و معلوم منحصر کند و از آن تجاوز ننمايد و آن محدوده عبارت است از «خويشاوندان» رسول خدا (ص) و منحصر است به مرکز دايره؛ يعني همان کساني که نبوّت و حاکميّت يا مالکيّت در بين آنها بوده است و کسي که رسالت الهيّه بر او نازل شده و عهده دار اين مسؤوليّت بود از آنهاست.

اگر اين تحديد دقيق، انحصار خلافت را در بيت پيامبر (ص)- که مرکز دايره و قطب آسيا و فرودگاه نبوّت بودند- نمي رساند، چه مفهومي جز اين مي فهماند؟

در اينجا مناسب است که به يکي از موضع گيريهاي عمر اشاره کنيم که پذيرش و تصديق آن خيلي دشوار است؛ هرچند در اسناد و مراجع در حدّ اجماع راويان ثبت شده است. اين سند، تناقضي عجيب را براي ما بين نظر او در روز سقيفه درباره ي احقّيّت براي خلافت و نظري که بعد از آن براي ابن عبّاس اظهار کرد پيش مي آورد؛ هنگامي که مي خواهد اين کار قريش را توجيه کند که چرا علي بن ابي طالب (ع) را از خلافت محروم کردند؛ با اينکه امام براي خلافت در بين خاندان رسول خدا (ص)- که نبوّت و ولايت در آنها بود- بدون منازع، شايسته ترين فرد بود.

در آن روز، خليفه ي دوم، در مقام توجيه و تفسير و يا تعليل و تأويل اين خودداري از پذيرش ولايت علي (ع)، چنين مي گويد:

«اي پسر عبّاس... قريش خوشش نمي آمد که نبوّت و خلافت در يک خانه جمع شود».

يا اينکه گويد:

«... دوست نداشتند که نبوّت و خلافت براي شما در يک جا جمع شود... لذا قريش براي خود خليفه اي برگزيد و در اين کار موفّق شد...».

[صفحه 8]

آيا قريش در اين هنگام چنين حقّي را داشت که خلافت را در غير موضع خودش(132)، در هر جا که مي خواهد و هوي و هوسها(133) مي طلبد قرار دهد؟

آيا آنچه انجام شد، با فکر وانديشه ي دقيق برگزيده و انتخاب شد و يا شتاب زده و با انديشه و فکري که به ذهن دو(134) يا سه نفر از مردان قريش خطور کرد، خلافت را در آن موضع قرار دادند؟ يا اينکه فريادي برخاسته از تعصّبات قومي موجب پيدايش آن شد؟ يا ناخواسته در پيش روي کسي قرار گرفتند که با عصاي خود آنان را به جلو مي راند و بدون اراده تحت تأثير حرکت هاي اجتماعي حرکت مي کردند؛ مانند حرکت گلّه ي گوسفندي که رميده و ترسيده و به حکم غريزه ي حبّ بقأ و سلامت در يک مسير راه مي رود؟

نامه اي که براي ما نقل شده است که عمر به علي (ع) نوشت و در آن او را، به خاطر امتناع از بيعت با ابوبکر- در حالي که مردم با او بيعت کرده اند- سرزنش کرد، بر اين

[صفحه 9]

تناقض عجيب مي افزايد. در اين نامه چنين مي گويد:

«... رسول خدا (ص) در حالي از دنيا رفت که امر حکومت به او محدود و مقيّد بود و هيچ کس براي اين مقام، مورد نظر مردم نبود.... سخني درباره ي تو نگفت و نزول آيه اي را در شأن تو نخواست و حکم و فرماني در مورد تو صادر نفرمود...».

آنگاه؛ پا را فراتر نهاده بين علي (ع) و ابوبکر مقايسه مي کند که کدام يک براي حکومت، سزاوارتر و براي ولايت بر مردم، شايسته تر مي باشند:

«... سوگند به جان خودم تو از جهت خويشاوندي نزديکترين افراد به رسول خدا (ص) مي باشي لکن ابوبکر از حيث نزديکي، به او نزديکتر است. خويشاوندي، گوشت و خون است و نزديکي، روح و جان و اين تفاوتي است که مؤمنين بخوبي آن را مي شناسند. لذا همگي به سوي او رفتند».

«قربت» و «قربي» و «قرابت» و «مقربه» به يک معني است که نزديکي در رحم و همخوني باشد. قربت از تقرّب و وسيله ي قرباني کردن و امثال آن نيز مي آيد و به معناي نزديک بودن منزلت و مقام نيز هست.

ما در اينجا نمي خواهيم اين مقايسه و مفاضله ي عمر را بررسي و نقد کنيم؛ زيرا برتري دادن در مقايسه ها بسياري از اوقات نمي تواند از انگيزه هاي عاطفي خالي باشد و نمي گذارد مقايسه کننده، شخصيّت فرد برتر را متوجّه شود و به درستي بسنجد و قضاوت کند. وقتي که آن مرد چنين نظر مي دهد که ابوبکر موقعيّت و منزلتي نزديکتر به پيامبر (ص) داشته است، بايد او را به خودش و آنچه که احساسش او را بدان فرا مي خواند واگذارد.

لکن، نمي توانيم در اينجا براي فهميدن موقعيّت امام علي بن ابي طالب (ع) در قلب عموزاده ي بزرگ وي از آن حقيقتي که بر زبان عايشه دختر ابوبکر جاري شد بگذريم: هنگامي که از او مي پرسند چه کسي به پيامبر (ص) از همه محبوب تر بود؟[5] به رغم

[صفحه 10]

دشمني[6] و رقابتي که با علي (ع) داشت، گفت: «فاطمة». و وقتي سؤال شد که از مردها چه کسي؟ پاسخ داد: «شوهرش».

چه اينکه قريش از فرمانروايي امام خوشش نيايد يا اينکه عمر از رأي خودش برگردد، از جمله چيزهايي که شکّي در آن نيست آن است که شيخين (ابوبکر و عمر) معيار برتري وسنجش بين افراد را چيز ديگري غير از معيارهايي مي دانستند که اسلام وضع کرده است. چنانکه معلوم و واضح است، تقواي الهي، آن معيار عمومي است. هر کس با تقواتر و پرهيزگارتر باشد، در نزد خداوند گرامي تر است و هر کس نزد خداوند گرامي تر باشد، به خدا نزديکتر خواهد بود. چنين شخصي سزاوارتر است که مردم وي را در آن جايگاه که خداي سبحان قرار داده قرارش بدهند. با وجود معيار الهي قاعدتاً ديگر معيارهاي نَسَبي و حَسَبي ارزشي ندارد. احترام و عزّت به خاطر داشتن نفرات و اموال و يا نزديکي و مصاحبت با پيامبر (ص) و امثال اين گونه امتيازات- هر چند در نظر مردم ارزشش بالا باشد- يک برتري دنيوي است و در ترازو و ميزان دين، ملاک برتري نمي باشد.

ديدگاه ابوبکر و عمر، در آئينه ي استدلالاتشان در سقيفه، شايستگي براي جانشيني پيامبر (ص) را با معيارهاي قومي و قبيله اي اثبات مي کرد. بدون شک «عليّ» با همين معيار هم از ديگر افراد خاندان و دوستان پيامبر (ص) شايسته تر و سزاوارتر بود؛ چه آنکه از نظر رحِم به او نزديکتر باشند يا دورتر. با وجود اين، ما مدّعي آن نيستيم که تنها همين قاعده ملاک گزينش است، بلکه امتيازات ديگري از بزرگواري ها و تواناييها و مواهب الهي در او بوده است که صدر نشيني و تقدّم بر همه ي مسلمانها را بدو منحصر مي سازد و اگر اين ويژگيها در او نبود در خاندان پيامبر (ص) افراد ديگري نيز، در

[صفحه 11]

انتساب و خويشاوندي رقيب و هم طراز او بودند.[7] .

عقيده اي که ما درباره ي نظريّه ي آن دو نفر اظهار کرديم عقيده اي ساختگي و بي دليل و برخاسته از شرايط و اوضاع نيست؛ يک نظريّه ي صريح و آشکاري است که در ذهن علي (ع) وجود داشته و آن را به زبان آورده است. امام، آن قاعده و اساس قومي و قبيله اي را- که آن دو در مقابل مردم ارائه داده آن را اساس و ملاک خلافت دانستند- از آنها نپذيرفت و نظر آنان را در اين مورد قبول نفرمود، بلکه آن را نقض نمود و رد کرد؛ هر چند در همين گفتارش دليلي کوبنده بر شايسته تر بودنش براي خلافت و جانشيني رسول خدا (ص) ارائه داده است که آن دليل، او را در مقابل تمام رقيبان و مخالفين، پيروز و بر حق مي دارد.

امام چنين گفت:

«واعَجَباهُ! أتَکُونُ الْخِلافَةُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟

«شگفتا! آيا خلافت به هم صحبتي و خويشاوندي [با پيامبر (ص)] است...؟»[8] .

نه؛ چنين نيست.

قرابت و خويشاوندي به خودي خود يک فضيلت نيست. ارتباط خوني يک فضيلت نيست. در اسلام هيچ نَسَبي بالا نمي رود و هيچ نَسَبي پايين نمي آيد، مگر اينکه همراه با عملي مقبول و يا عملي پست باشد. هر کس حقوق الهي را رعايت و از نواهي و منهيّات خودداري کند- هر چند برده اي سياه چرده باشد- بر ديگران مقدّم مي شود و هر کس که اين کارها را نکند- هر چند داراي شخصيّت خانوادگي و رياست و آقايي باشد- در آخرين مرحله ي صف قرار مي گيرد.

حکومت بر مؤمنين برتر از آن است که کسي بتواند با نردبان پيوندهاي خانوادگي از

[صفحه 12]

آن بالا رود؛ زيرا ممکن است کسي بدون تقوا و طهارت باشد و بدون کوشش و تلاش و کاري شايسته- که به انگيزه ي نزديک شدن به پروردگار و نفع مردم و مصلحت آخرتش پيش از آنکه به حال دنيايش مفيد باشد انجام دهد- در عين حال داراي آن پيوند خانوادگي و ارتباط خويشاوندي باشد.

منزلت و مقام علي بن ابي طالب (ع) در اسلام و در پيشگاه رسول خدا (ص) بالاتر و برتر از آن است که با مقياس خويشاوندي سنجيده شود؛ زيرا به دست آمده از کمالات و امتيازات او و چکيده و نتيجه ي پيکار و مجاهدات آن بزرگوار براي پيشبرد و اعتلاي نام و آيين خداوند بود.

بنابراين، بيهوده نيست که رسول خدا (ص) او را برگزيده و فرد مخصوص به خود قرار داد.

بيهوده نيست که سفره ي علم و دانش خود را براي او گسترد و رازهاي نهفته اش را براي وي گشود.

بيهوده نيست که بعد از هجرت از بين تمام خويشاوندان و صحابه ي با اخلاص فقط او را برادر خود خواند.

بيهوده نيست که او را براي ابلاغ سوره ي «برائت» که تمام تعهّدات با مشرکين را نقض مي کرد انتخاب کرد.

اين امتيازات و بسياري از امتيازات ديگري که همه و همه برتري و والايي مقام و مرتبه ي او را در پيشگاه پيامبر (ص) تأکيد و اثبات مي کند.

بيهوده نيست که او را در هر جا نشانه اي و در هر هنگام دليلي و برهاني بود.[9] آيا در

[صفحه 13]

بين تمام جهانيان کسي هست که بعد از پيامبر (ص)، فضايلي هم چون فضايل علي (ع) داشته باشد که پايه هاي شخصيّت منحصر به فرد او را تشکيل دهد و از عظمت و بزرگواري و از گسترش و اشتهار به جايي برسد که زبان از بيانش عاجز و از شمارشش ناتوان باشد؟


صفحه 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10، 11، 12، 13.








  1. شايد هم عدم اشاره ي ابوبکر به «الائمّة من قريش» بدان هدف بود که يادآور حديث زير مي گرديد که در بحارالأنوار (ج33، صص152 و 266) آمده است:

    «پيامبر خدا (ص) را در خواب ديد که مرداني از قريش پيشواي ضلالت بر منبر آن حضرت مي روند و به صورت ميمون فرود مي آيند و آنان را يکايک نام برد...».

    و شايد هم مردم را به ياد روايات ديگري از نبيّ اکرم مي انداخت که جانشينان واقعي والهي بعد از خود را به طور دقيق معرّفي و نام آنان را از اميرمؤمنان (ع) و امام حسن مجتبي و امام حسين و نه نفر از فرزندانش تا حضرت بقيّة الله مشخّص و معيّن فرموده بود.

  2. محمة رضا المظفّر: السقيفه، [الفصل الأوّل،6] (مؤلّف).
  3. به عبارت ديگر، ابوبکر در سقيفه چهره ي اميرالمؤمنين (ع) را بدون نام ترسيم کرد امّا قيافه ي ديگري از پشت آن بيرون آمد! براي توضيح بهتر به کتاب الامام علي بن ابي طالب (ع) (ج، ص54 تا 259) مراجعه مي کنيم:

    «اگر ابوبکر آن صاحب حق را با نام و نشان به زبان نياورد با تحديد صفاتي که به زبان آورد او را معيّن کرد و در برابر چشم مردم، مردي از اوّلين مهاجران را نمايان ساخت که در ايمان به آيين پيشرو و در ميان خويشان پيامبر وليّ نزديک او بود؛ همان کسي که پهلو به پهلوي پيامبر (ص) ايستاد و هيچ گونه سختي پشت او را خم نکرد و از تنهايي و بي کسي نهراسيد و به پرستش خداوند يکتا روي آورد، پيش از آنکه در روي زمين جز او کسي اين کلمه را بشناسد.

    ابوبکر در سخن خود چهره ي همان او را رسم کرد و نمايان ساخت؛ گرچه ترسيمش کلّي بود و قيافه ي ديگري از آن هويدا گشت. به هر حال چشم کنجکاو و بصير از خلال رسم و نقش ابوبکر جز آن چهره را نمي نگرد. آن چهره اي که اين الوان تنها در ناحيه ي او روشن و نمايان و کامل بود و بس!.. آري اين برش و اندازه گيري، اين صفات و امتيازات جز براندام و شخصيّت يک تن راست نمي آيد! در اين شکّي نيست که قريش پيوسته در ميان قبايل عرب برتري داشت و نيز اين تيره ي قريش از ديگران برتر بود؛ ولي در اين هم شک نداريم که آل هاشم بر قريش و همه ي عرب برتري داشت. خانه ي آنان ميانتر و آتششان فروزانتر و همسايگيشان عزّتبخش تر بود. براي فضيلت بني هاشم همين بس که رسول خدا (ص) از ميان آنان برخاست. آيا مجموع آن سايه روشن ها- که ابوبکر تصوير و رنگ آميزي کرد و از آن صورت کسي که حقّ ولايت بر مردم را دارد بيرون آورد- در وجود کسي جز علي (ع) ديده مي شود؟ تو خود گوينده و شنونده را به حال خود گذار تا مردي را اختيار کنند که تمام اين صفات در او جمع باشد، اگر بتوانند اختيار کنند!

    ما باور نداريم که ابوبکر اين سخن را درست و آماده ساخت و قصدش ترويج علي و دعوت به او بوده است.... او سخنش را خوب آورد ولي مقصودش را بروشني معيّن نکرد. اگر ابوبکر نام آن جواني که ناديده اش گرفت و پُشت سرش گذارد- همان که بالاي جنازه ي پيامبر (ص) و پسر عمويش اکنون ايستاده بود و آماده اش مي ساخت- به زبان مي آورد شايد انصار روشي جز آنچه داشتند پيش مي گرفتند و بدون هيچ معارضه و محاجّه اي گوش و دل و زمام خود را به او مي دادند؛ ولي ابوبکر... مي خواست زمين را وجب به وجب به اختيار خود آورد و نمي خواست گامهاي بلند بردارد!».

  4. الشيخ عبدالله السُّبَيْتي العامِلي: تحت رايةِ الحقّ.
  5. دکتر فاروق ابوزيد، از مقاله ي (يک کتاب ناشناخته ي اسلامي) که عبدالله نديم آن را تنظيم کرده و نامه اي را که ابوحيان توحيدي از ابوبکر نقل کرده در آنجا آورده است. نگاه کنيد به مجّله الاًّذاعة و التليفزيون (مجلّه ي راديو و تلويزيون) شماره 2152.
  6. «عايشه در تمام عمر با علي سرسنگين بود و تا آخرين دقيقه ي زندگي خود کينه ي او را در دل مي پروراند و پيوسته دلها را از او مي رماند و شمشيرها را بر او مي شوراند». (الامام علي بن ابي طالب (ع)، ج1، ص179).
  7. حقيقت اين است که در امتيازات خويشاوندي نيز آن حضرت بي رقيب بود؛ چه، پسر عمو و تربيت شده و داماد رسول خدا (ص) و اين سه با هم در هيچ کس تحقّق نيافت.
  8. محمّد عبدُه: «شرح نهج البلاغه». [حکمت 190]. در نسخه ي ابن ابي الحديد آمده است: «أتَکُونُ الْخِلافَةُ بالصَّحابَةِ و لا تَکُونُ بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ؟؛ آيا مصاحب بودن معيار خلافت تواند بود امّا مصاحب و خويشاوندي (با هم) معيار نيست؟».
  9. «مردم... چون رسول خدا (ص) را دوست داشتند علي (ع) را دوست مي داشتند[.و از آنجا که] او در دل رسول خدا (ص) جاي داشت، او را در دل خود جاي داده بودند. بيش از اين او را خصلتها و فضيلتهايي بود که اين عواطف را در دلها محکمتر و او را در چشمها بالاتر مي برد. او همان مقام را داشت که پسر عمويش رسول خدا داشت؛ جز آنکه بر او از آسمان وحي نمي رسيد. اين مردم علي (ع) را از دوره ي طفوليّت و گهواره مي شناختند و در همه ي ادوار زندگي او جز سر فرود آوردن در مقابل عظمتش چاره اي نداشتند. هر چه خوبي در خوبان سراغ داشتند در او به تنهايي مي ديدند. يک صفت بر صفات برجسته اش در اين چند سال افزوده و نمايان شد که بيشتر دلهاي با محبّت توده را به سويش کشاند و آن همان مظلوميّت و محروميّت و صبرش بود. تا اين تاريخ بيش از ده سال بود که از حقّ و ميراثش محرومش داشتند. همين صفت بس بود که قلوب توده اي را که با تلخي محروميّت آشنا بودند به سويش کشاند». (الامام علي بن ابي طالب(ع)، ج1، ص416 -415 و نيز رک. ص67 و 113 -112).