دو مادر و يك فرزند











دو مادر و يک فرزند



در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکي نزاع مي کردند و هر کدام او را فرزند خود مي خواند، نزاع به نزد عمر بردند، عمر نتوانست مشکلشان را حل کند از اين رو دست به دامان اميرالمومنين عليه السلام گرديد.

اميرالمومنين عليه السلام ابتداء آن دو زن را فراخوانده آنان را موعظه و نصيحت فرمود وليکن سودي نبخشيد و ايشان همچنان به مشاجره خود ادامه مي دادند.

اميرالمومنين عليه السلام چون اين دستور داد اره اي بياورند، در اين موقع آن دو زن گفتند: يا اميرالمومنين! مي خواهي با اين اره چکار کني؟

امام عليه السلام فرمود: مي خواهم فرزند را دو نصف کنم براي هر کدامتان يک نصف! از شنيدن اين سخن يکي از آن دو ساکت ماند، ولي ديگر فرياد برآورد: خدا را خدا را! يا اباالحسن! اگر حکم کودک اين است که بايد دو نيم شود من از حق خودم صرفنظر کردم و راضي نمي شوم عزيزم کشته شود.

آنگاه اميرالمومنين عليه السلام فرمود: الله اکبر! اين کودک پسر توست و اگر پسر آن ديگري مي بود او نيز به حالش رحم مي کرد و بدين عمل راضي نمي شد، در اين موقع آن زن هم اقرار به حق نموده به کذب خود اعتراف کرد، و به واسطه قضاوت آن حضرت عليه السلام حزن و اندوه از عمر برطرف گرديده براي آن حضرت دعاي خير نمود.[1] .

در اذکياء ابن جوزي آمده: مردي کنيزي خريداري نموده، پس از انجام معامله، مدعي کودني او گرديده خواست معامله را بهم زند، فروشنده انکار مي کرد، نزاع به نزد اياس بردند، اياس کنيزک را آزمايش نموده به وي گفت: کداميک از دو پايت درازترست؟ گفت: اين يکي، اياس پرسيد آيا شبي را که از مادر متولد شدي به خاطر داري؟ گفت: آري، در اين موقع اياس به خريدار رو کرده، گفت: او را برگردان! او را برگردان!

و نيز آورده: مردي مالي را به نزد شخصي به وديعت نهاد. و پس از چندي مال خود را از طرف مطالبه نمود، طرف انکار نموده منکر وديعه گرديد، نزاع به نزد اياس بردند. مدعي به اياس گفت: من مالي را نزد اين شخص به امانت گذاشته ام، اياس پرسيد؛ در آن موقع چه کسي حاضر بود؟ گفت در فلان محل مال را به او تحويل دادم و کسي حاضر نبود، اياس پرسيد چه چيز آنجا بود گفت: درختي، اياس به او گفت: حال به نزد درخت برو و قدري به آن بنگر، شايد واقع قضيه معلوم گردد، شايد مالت را در زير آن درخت خاک کرده و فراموش نموده اي و با ديدن درخت يادت بيايد، مرد رفت، اياس به منکر گفت: بنشين تا طرف تو برگردد. اياس به کار قضاوت خود مشغول شده پس از زماني به آن مرد رو کرده، گفت: به نظر تو آن مرد به درخت رسيده؟ گفت: نه، در اين موقع اياس گفت: اي دشمن خدا! تو خيانتکاري، و مرد اعتراف نموده گفت: مرا ببخش! خدا تو را ببخشد، اياس دستور داد او را بازداشت کنند تا اين که آن شخص برگشت، اياس به او گفت: خصم تو اعتراف نمود مالت را از او بگير....[2] .









  1. ارشاد، مفيد، قضاياه عليه السلام في خلافه عمر.
  2. اذکياء الباب الثاني عشر، ص 66.