مولا و غلام مشتبه شدند











مولا و غلام مشتبه شدند



در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام مردي کوهستاني با غلام خود به حج مي رفتند، در بين راه غلام مرتکب تقصيري شده مولايش او را کتک زد. غلام بر آشفته، به مولاي خود گفت: تو مولاي من نيستي بلکه من مولا و تو غلام من مي باشي. و پيوسته يکديگر را تهديد نموده به هم مي گفتند: اي دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به کوفه رفته تو را به نزد اميرالمومنين عليه السلام ببرم. چون به کوفه آمدند هر دو با هم نزد علي رفتند و مولا (ضارب) گفت: اين شخص، غلام من است و مرتکب خلافي شده او را زده ام و بدين سبب از اطاعت من سر برتافته، مرا غلام خود مي خواند.

ديگري گفت: به خدا سوگند دروغ مي گويد و او غلام من مي باشد و پدرم وي را به منظور راهنمايي و تعليم مسائل حج با من فرستاده و او به مال من طمع کرده مرا غلام خود مي خواند تا از اين راه اموالم را تصرف نمايد.

اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: برويد و امشب با هم صلح و سازش کنيد و بامدادان به نزد من بياييد و خودتان حقيقت حال را بيان نماييد.چون صبح شد، اميرالمومنين عليه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در ديوار آماده کن! و آن حضرت عليه السلام عادت داشت همه روزه پس از اداي فريضه صبح به خواندن دعا و تعقيب مشغول مي شد تا خورشيد به اندازه نيزه اي در افق بالا مي آمد. آن روز هنوز از تعقيب نماز صبح فارغ نشده بود که آن دو مرد آمدند و مردم نيز در اطرافشان ازدحام کرده مي گفتند: امروز مشکل تازه اي براي اميرالمومنين روي داده که از عهده حل آن بر نمي آيد! تا اينکه امام عليه السلام پس از فراغ از عبادت به آن دو مرد رو کرده، فرمود: چه مي گوييد؟ آنان شروع کردند به قسم خوردن که من مولا هستم و ديگري غلام.علي عليه السلام به آنان فرمود: برخيزيد که مي دانم راست نمي گوييد، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان را در سوراخ داخل کنيد، و به قنبر فرمود: زود باش شمشير رسول خدا صلي الله عليه و آله را برايم بياور تا گردن غلام را بزنم، غلام از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و بدون اختيار سر را بيرون کشيد، و آن ديگر همچنان سرش را نگهداشت.

اميرالمومنين (ع) به غلام رو کرده، فرمود: مگر تو ادعا نمي کردي من غلام نيستم؟

گفت: آري، وليکن اين مرد بر من ستم نمود و من مرتکب چنين خطايي شدم.

پس آن حضرت عليه السلام از مولايش تعهد گرفت که ديگر او را آزار ندهد و غلام را به وي تسليم نمود.

و نظير همين داستان را شيخ کليني و صدوق و طوسي از امام صادق عليه السلام نقل کرده اند که مناسب است در اينجا بيان شود. راوي مي گويد: در مسجدالحرام ايستاده بودم و نگاه مي کردم که ديدم مردي از منصور دوانيقي خليفه عباسي که به طواف مشغول بود استمداد طلبيده به وي مي گفت: اي خليفه! اين دو مرد برادرم را شبانه از خانه بيرون برده و باز نياورده اند، به خدا سوگند نمي دانم با او چکار کرده اند.

منصور به آنان گفت: فردا به هنگام نماز عصر همين جا بياييد تا بين شما حکم کنم.

طرفين دعوي در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گرديدند، اتفاقا امام صادق عليه السلام حاضر و به دست مبارک تکيه زده بود. منصور به آن حضرت رو کرده و گفت: اي جعفر! بين ايشان داوري کن.

امام صادق عليه السلام فرمود: خودت بين آنان حکم کن! منصور اصرار کرد، و آن حضرت را سوگند داد تا حکم آنان را روشن سازد. امام عليه السلام پذيرفت. پس فرشي از ني براي آن حضرت انداختند و روي آن نشست و متخاصمين نيز در مقابلش نشستند، و آنگاه به مدعي رو کرده و فرمود: چه مي گويي؟

مرد گفت: اي پسر رسول خدا! اين دو نفر برادرم را شبانه از منزل بيرون برده و قسم به خدا باز نياورده اند و نمي دانم با او چکار کرده اند.

امام عليه السلام به آن دو مرد رو کرده، فرمود: شما چه مي گوييد؟

گفتند: ما برادر اين شخص را جهت گفتگويي از خانه اش بيرون برده ايم و پس از پايان گفتگو به خانه اش بازگشته است.

امام عليه السلام به مردي که آنجا ايستاده بود فرمود: بنويس:

بسم الله الرحمن الرحيم

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرموده: هر کس شخصي را شبانه از خانه بيرون برد ضامن اوست مگر اينکه گواه بياورد که او را به منزلش بازگردانده است.

اي غلام! اين يکي را دور کن و گردنش را بزن. مرد فرياد برآورد: اي پسر رسول خدا! به خدا سوگند من او را نکشته ام وليکن من او را گرفتم و اين مرد او را به قتل رسانيد.

آنگاه امام عليه السلام فرمود: من پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله هستم دستور مي دهم اين يکي را رها کن و ديگري را گردن بزن، پس آن مردي که محکوم به قتل شده بود گفت: يابن رسول الله! به خدا سوگند من او را شکنجه نداده ام و تنها با يک ضربه شمشير او را کشته ام، پس در اين هنگام که قاتل مشخص شده بود حضرت صادق عليه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن ديگري را با تازيانه تنبيه کنند. و سپس وي را به زندان ابد محکوم ساخت و فرمود: هر سال پنجاه تازيانه به او بزنند.[1] .









  1. فروع کافي، کتاب الديات، باب 11، حديث 3. تهذيب، ج 10 ص 221، حديث 1.