زني كه فرزند خويش را انكار مي كرد











زني که فرزند خويش را انکار مي کرد



او که جواني نورس بود سراسيمه و شوريده حال در کوچه هاي مدينه گردش مي کرد، و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا مي ناليد: اي عادل ترين عادلان!

ميان من و مادرم حکم کن.

عمر به وي رسيد و گفت: اي جوان! چرا به مادرت نفرين مي کني؟!

جوان: مادرم مرا نه ماه در شکم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت: تو پسر من نيستي!

عمر رو به زن کرد و گفت: اين پسر چه مي گويد؟

زن: اي خليفه! سوگند به خدايي که در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده اي او را نمي بيند، و سوگند به محمد صلي الله عليه و آله و خاندانش! من هرگز او را نشناخته و نمي دانم از کدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا! او مي خواهد با اين ادعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد. و من دوشيزه اي هستم از قريش و تاکنون شوهر ننموده ام.

عمر: بر اين مطلب که مي گويي شاهد داري؟

زن: آري، و چهل نفر از برادران عشيره اي خود را جهت شهادت حاضر ساخت.

گواهان نزد عمر شهادت دادند که اين پسر دروغ گفته، مي خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.

عمر به ماموران گفت: جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادتري بشود و چنانچه گواهيشان به صحت پيوست بر جوان حد افتراء[1] جاري کنم.

ماموران جوان را به طرف زندان مي بردند که اتفاقا حضرت اميرالمومنين عليه السلام در بين راه با ايشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: اي پسر عم رسول خدا! از من ستمديده دادخواهي کن. و ماجراي خود را براي آن حضرت شرح داد.

اميرالمومنين عليه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عمر از ديدن آنان برآشفت و گفت: من که دستور داده بودم جوان را زنداني کنيد چرا او را بازگردانديد؟!

ماموران گفتند: اي خليفه! علي بن ابيطالب به ما چنين فرماني را داد، و ما از خودت شنيده ايم که گفته اي: هرگز از دستورات علي عليه السلام سرپيچي مکنيد.

در اين هنگام علي عليه السلام وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر کنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو کرده و فرمود: چه مي گويي؟

جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت.

علي عليه السلام به عمر رو کرد و فرمود: آيا اذن مي دهي بين ايشان داوري کنم؟

عمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با اين که از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم که فرمود: علي بن ابيطالب از همه شما داناترست.اميرالمومنين عليه السلام به زن فرمود: آيا براي اثبات ادعاي خود گواه داري؟

زن: آري، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهي دادند.

علي عليه السلام: اکنون چنان بين آنان داوري کنم که آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتي که حبيبم رسول خدا صلي الله عليه و آله به من آموخته است، سپس به زن فرمود:

آيا ولي و سرپرستي داري؟

زن: آري، اين شهود همه برادران و اولياي من هستند.

اميرالمومنين عليه السلام به آنان رو کرد و فرمود: حکم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است؟

همگي گفتند: آري.

و آنگاه فرمود: گواه مي گيرم خدا را و تمام مسلماناني را که در اين مجلس حضور دارند که عقد بستم اين زن را براي اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم، اي قنبر! برخيز درهمها را بياور. قنبر درهمها را آورد، علي عليه السلام آنها را در دست جوان ريخت و به وي فرمود: اين درهمها را در دامن زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين که در تو اثر زفاف باشد (يعني غسل کرده باشي).

جوان برخاست و درهمها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت: برخيز!

در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش! آتش! اي پسر عم رسول خدا! مي خواهي مرا به عقد فرزندم در آوري! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انکار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردي فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او بهمرسيد، و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد کردند که فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است. و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.

در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر علي نبود عمر هلاک مي شد.[2] .









  1. هشتاد تازيانه.
  2. فروع کافي، کتاب القضايا والاحکام، باب النوادر، حديث 6. تهذيب، باب الزيادات في القضايا والاحکام، حديث 56.