عمر و شورا











عمر و شورا



و نيز ابن ابي الحديد آورده: آنگاه که عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين کرد، درباره جانشين پس از خود به مشورت پرداخت... و آنگاه گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله از دنيا وفات نمود در حالي که از اين شش نفر از قريش راضي و خشنود بود؛ علي، عثمان، طلحه، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف، و من تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يک نفر را از بين خودشان براي تصدي خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت: اين شش نفر را نزد من بخوانيد!

آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالي که او در بستر مرگ آفرين لحظات زندگي خود را مي گذرانيد. عمر به آنان نگاهي افکنده به ايشان گفت: آيا همگي شما چشم طمع به خلافت نداريد؟

آنها از اين گفتار وي ناراحت شده سکوت اختيار کردند... و پس از آن به آنها گفت: آيا من همگي شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم؟

گفتند: بگو! که اگر بگوئيم نه، اعتنا نخواهي کرد. پس به زبير رو کرده و گفت: اما تو اي زبير! مردي زيرک، بد خلق، و بخيل هستي، در حال خشنودي، مومن، و در موقع غضب، کافر، يک روز انسان و روز ديگر شيطاني، اگر خلافت را به تو واگذار کنم مسلمانان در بطحا براي يک صاع جو سر و مغز يکديگر را خرد مي کنند، و اگر تو خليفه مسلمين باشي آن روز که خوي شيطاني بر تو غالب آيد چه کسي پيشواي اين مردم خواهد بود؟! و تا چنين خصلتهايي در تو هست خداوند سرنوشت اين امت را به دست تو نخواهد سپرد.

و آنگاه به طلحه رو کرد و در حالي که هنوز از روز وفات ابوبکر کينه او را در دل داشت، بدان جهت که طلحه به ابوبکر گفته بود: تو زنده اي و عمر اين گونه با ما مخالفت مي کند، چه رسد به روزي که تو نباشي و او زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت: آيا درباره تو هم بگويم و يا سکوت کنم؟ طلحه گفت: بگو که سخن خير نمي گويي.

عمر: من تو را از روز جنگ احد مي شناسم که بر اثر مختصر جراحتي که به انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابي نمودي. و نيز رسول خدا از دنيا رحلت نمود در حالي که نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخني که در موقع نزول آيه حجاب گفته بودي.جاحظ گفته: سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين بود که در حضور افرادي که بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود: حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودي براي او خواهد داشت آنگاه که از دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم؟!

جاحظ پس از نقل خبر اضافه کرده: اگر در اينجا کسي به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتي رسول خدا از دنيا وفات نمود در حالي که از اين شش نفر راضي بود، و اينک به طلحه مي گويي رسول خدا وفات کرد در حالي که نسبت به تو غضبناک بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول آيه حجاب پاسخي از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت. وليکن کيست که بتواند در برابر عمر کمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض!.[1] .

مؤلّف:

با توجه به اين تناقضي که در گفتار عمر وجود دارد ناچار مي بايست يکي از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايي که معمولا سخن دروغ به فراموشي سپرده مي شود ناگزير کلام اول او که گفته: پيغمبر از اين شش نفر راضي بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش کرده است، و اگر گفتار نخستين وي راست بود سخن دوم را که ضد آن است نمي گفت.

بنابراين، گفتار اولش افترايي بوده که به پاي پيغمبر صلي الله عليه و آله بسته است آن هم به منظور زمينه سازي براي تضعيف خلافت اميرالمومنين عليه السلام و تقويت خلافت عثمان.و اما سخن عمر به طلحه: من از روز جنگ احد تو را مي شناسم... داستانش اين بوده چنانچه بلاذري در انسابش[2] آورده که در جنگ احد مالک بن زهير جشمي تيري به جانب رسول خدا صلي الله عليه و آله افکند پس طلحه دست خود را در برابر آن سپر نمود، و تير به انگشت کوچک او اصابت کرد و آن را فلج نمود. و او در موقع اصابت تير گفت: حس، پس رسول خدا فرمود: اگر او به جاي اين کلمه بسم الله گفته بود داخل بهشت مي شد.

و اما راجع به اين مطلب که در خبر آمده: عمر از روز وفات ابوبکر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبري در تاريخش[3] از اسماء بنت عميس نقل کرده که مي گويد: طلحه بر ابوبکر وارد شد به او گفت: عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفي نموده اي حال آن که اکنون که با او هستي مي بيني چگونه با مردم بدرفتاري مي کند، چه رسد به آن موقع که تو نباشي و او خليفه مسلمين شده باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.

و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خدا صلي الله عليه و آله که عمر به آن اشاره کرده، هنگامي که ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا رفتند و رسول خدا صلي الله عليه و آله با همسرانشان ام سلمه و حفصه ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان ازدواج کند ولي ما نتوانيم... به خدا سوگند آنگاه که او از دنيا رود بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام سلمه. پس آيه شريفه نازل شد.

و ما کان لکم ان توذوا رسول الله ولا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلکم کان عندالله عظيما.[4] .

و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نکاح خود درآوريد که اين کار نزد خدا گناهي بسيار بزرگ است.

و نيز اين آيه: ان تبدوا شيئا او تخفوه فان الله کان بکل شيء عليما؛[5] هر چيزي را اگر آشکار يا پنهان کنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان کاملا آگاه است.

و همچنين اين آيه: ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا والاخره واعد لهم عذابا مهينا.[6] .

آنان که خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت مي کنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت کرده، بر آنان عذابي خوار کننده مهيا ساخته است.

ولي عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت؛ زيرا که به او علاقه مند بود، چون عثمان بر عکس طلحه با خلافت او موافق بود و زماني که ابوبکر درباره جانشين نمودن عمر پس از خود با عثمان مشورت کرد عثمان از عمر تعريف و تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعي که ابوبکر خواست عهدنامه (مربوط به تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش گرديد، عثمان از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت کرد. چنانچه طبري در تاريخش[7] آورده: ابوبکر به عثمان گفت: نظرت درباره عمر چيست؟

عثمان گفت: خدايا تو مي داني آنچه که من درباره عمر مي دانم اين است که نهان او از آشکارش بهتر، و در ميان ما هيچکس به خوبي او نيست!.

و نيز آورده:[8] ابوبکر در بيماري وفات خود عثمان را طلبيد و به او گفت: بنويس: اين عهدي است که ابوبکر بن ابوقحانه براي مسلمين مي نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش گرديد، پس عثمان به انشاي خود چنين ادامه داد اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم براي شما تعيين نمودم.... و سپس ابوبکر به هوش آمد و به عثمان گفت: نوشته ات را برايم بخوان، عثمان نوشتارش را براي او قرائت کرد، پس ابوبکر تکبير گفت و بر آن صحه گذاشت، و به او گفت: گمانم مي ترسيدي که من در حال بيهوشي بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!

عثمان: آري، و همينها سبب گرديد که عمر نيز به عنوان تشکر و قدرداني از او، خلافت پس از خودش را براي وي تدبير کند.

گذشته از اينها، در صورتي که طلحه متکبر و مغضوب رسول خدابوده، و زبير نيز بخيل و کافر الغضب و شيطان صفت که عمر در اول خبر گفته و سعد بن ابي وقاص نيز صاحب تير و کمان و احشام، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و نالايق علاوه بر اين که او و سعد از قبيله زهره بوده، و زهره کجا و زمامداري کجا؟! و عثمان را نيز قريش به خلافت رسانده ولي او بني اميه و بني ابي معيط را بر گردن مردم سوار نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايي که گروهي از عرب بر او شوريده و او را در بسترش خواهند کشت. چنانچه اين مطالب را عمر در آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار داده با اين که خودش به عدم صلاحيت آنان براي خلافت اعتراف نموده است، بويژه عثمان، با اين که عمر خلافت را به وسيله تشکيل آن شورا، تنها براي عثمان تدبير کرده بود و مي دانست که سرانجام نقشه او پياده شده و عثمان به خلافت خواهد رسيد.

چنانچه در ادامه همين خبر آمده: عمر به عثمان گفت: گويا مي بينم قريش خلافت را همچون قلاده اي در گردنت درآورده به علت علاقه اي که به تو دارد و تو بني اميه و بني ابي معيط را بر گردن مردم سوار خواهي نمود... به خدا سوگند اين پيش بيني که درباره تو گفتم واقع خواهي شد، و آن موقع است که مردم به انتقام تو را خواهند کشت. و سپس موهاي پيشاني عثمان را به دست گرفت و به او گفت: آنگاه که اين حوادث اتفاق افتاد اين گفتار مرا بيادآور؛ زيرا اينها که به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.


مؤلّف:

و شايد پاسخ آنان از همه اين اشکالات اين است که اين خبر دال بر فراست و صحت حدس عمر مي باشد چنانچه ابن ابي الحديد گفته که: خبر مذکور را عده اي بجز جاحظ در باب فراست عمر ذکر کرده اند. همانگونه که جاحظ نيز از تناقض گويي عمر درباره طلحه چنين عذر آورده: که عمر داراي چنان مهابتي بوده که کسي را ياري توجه دادن او به لغزشهايش نبوده است.

و نيز در ضمن خبر گذشته آمده: عمر به علي عليه السلام رو کرد و گفت: به خدا سوگند تو شايسته خلافتي جز اين که در تو حالت مزاح و دعابه هست، به خدا سوگند اگر تو خليفه گردي مردم را در راه راست و طريق روشن رهنمون خواهي شد.

مؤلّف:

به عمر بايد گفت: با اين که تو خصلتي را که موجب خدا و رسول او بوده، و خود اميرالمومنين عليه السلام آن را از صفات مومنين شمرده مي فرمايد: المومن بشره في وجهه فلي قلبه؛ مومن همواره چهره اش خندان، و اندوه او در قلبش پنهان مي باشد دعابه ناميده اي و بخاطر همين گفتار تو منافقين نيز جرات کرده همين سخن را با اضافه اي به آن حضرت بگويند، مانند عمرو بن عاص، و هنگامي که اميرالمومنين شنيد که عمرو بن عاص چنين مطلبي درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به شاميان مي گويد که در او دعا به است و او مردي بازيگر است، حقا که به دروغ سخن گفته و به گناه نطق کرده است.

اگر ما اين افتراي تو را نسبت به اميرالمومنين عليه السلام بپذيريم، روشن است که آن خوش خلقي به مراتب از خشونتي که تو داشته اي بهتر بوده است؛ زيرا طبع مردم نسبت به انسان خوشخو متمايل تر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همين سبب بوده که مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همين هم به قيمت جانش تمام شد.

چنانچه عمر بن ميمون مي گويد: روزي که عمر کشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم، و هيبتش مانع گرديد از اين که در صف اول شرکت نمايم؛ زيرا عمر عادت داشت که قبل از شروع نماز شخصا صف اول را منظم مي نمود و اگر کسي جلو يا عقب ايستاده بود او را با تازيانه مي نواخت پس به نماز صبح مشغول گرديد و معمولا آن را در موقع تاريکي هوا به جاي مي آورد، در اين هنگام ابولولو، غلام مغيره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده از پاي درآورد.[9] .

و در هر حال اگر چنانچه اميرالمومنين عليه السلام تنها کسي بوده که در صورت تصدي خلافت مردم را به سوي خدا و راه خدا و طريق روشن هدايت مي نموده بنا به گفته عمر، و روشن است که تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و کتابهاي آسماني هم جز اين، چيز ديگر نيست، پس بر عمر واجب بوده که حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به عنوان خليفه مسلمين معرفي کند، نه اين که آن حضرت را در صورت ظاهر همانند يک نفر از افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حکم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان که تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نمايد.

و به همين جهت آن امام بزرگوار عليه السلام در خطبه شقشقيه مي فرمايد: زعم اني احدهم؛ گمان مي کرد عمر که من يکي از آنان هستم يعني به دروغ. و آيا عمر گفتار خدا را نشنيده بود که: افمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امن لا يهدي الا ان يهدي فما لکم کيف تحکمون.[10] .

آيا کسي که خلق را به حق رهبري مي کند سزاوارترست پيروي شود يا کسي که راه نمي يابد مگر اين که خود هدايت شود، شما را چه مي شود چگونه حکم مي کنيد؟.









  1. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 62، ذيل خطبه شقشقيه.
  2. انساب، بلاذري، ج 1، ص 318.
  3. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 55.
  4. سوره احزاب، آيه 53.
  5. سوره احزاب، آيه 54.
  6. سوره احزاب، آيه 57.
  7. تاريخ طبري، ج 2، ص 618.
  8. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 55.
  9. تاريخ الخفاء، ابن قتيبه، ص 20.
  10. سوره يونس آيه 35.