نظرخواهي عمر از كعب الاحبار











نظرخواهي عمر از کعب الاحبار



ابن ابي الحديد آورده: عمر در اواخر عمرش نسبت به اداره امور خلافت در خود احساس ناتواني و ضعف مي کرد، و به همين جهت پيوسته از خدا مي خواست که هر چه زودتر مرگش را برساند، در آن موقع روزي به کعب الاحبار گفت: حدس مي زنم مرگم نزديک شده از اين رو دوست دارم براي خود جانشيني معين کنم، نظر تو درباره علي چيست؟ و در اين باره در کتابهاي آسمانيتان چه خوانده اي؛ زيرا شما معتقديد که تمام حوادث و رويدادهاي اين پديده بزرگ تاريخ (نبوت و خلافت دين اسلام) در کتابهايتان مذکور است.

کعب پاسخ داد: اما نظر شخصي خودم اين است که آن صلاح نيست؛ زيرا علي مردي است انعطاف ناپذير که در امر دينش هيچ گونه گذشت و اغماضي نداشته و لغزش و خطايي را تحمل ننموده به راي و اجتهاد شخصي خود عمل نمي کند، و اينها همه دور از سياست مملکت و زمامداري است.

و اما آنچه که در اين باره در کتابهايمان آمده: اين است که نه او و نه فرزندانش متصدي اين امر- خلافت- نخواهند شد و اگر بشوند هرج و مرج شديد به وجود خواهد آمد.

عمر: چرا؟

کعب: زيرا او خونها ريخته است و بدين جهت خداوند او را از ملک و سلطنت محروم نموده است. چنانچه داود پيغمبر هنگامي که خواست ديوارهاي بيت المقدس را بالا ببرد، خداوند به او وحي نمود، تو اين کار را نکن، آن را به سليمان بسپار؛ زيرا تو خونها بر زمين ريخته اي.

عمر: مگر خونهايي که علي ريخته به حق نبوده؟

کعب: بله، داوود هم به حق خون ريخته بود.

عمر: بنابراين خلافت به چه کسي خواهد رسيد؟

کعب: آنچه که در کتابهايمان يافته ام اين است که خلافت پس از صاحب شريعت و دو تن از اصحاب او به دشمنان محارب او منتقل خواهد شد.

در اين موقع عمر چند بار استرجاع گفت و به ابن عباس که در آنجا حضور داشت رو کرده و گفت: شنيدي سخنان کعب را، به خدا سوگند خود من هم نظير اين مطالب را از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيده ام؛ از آن حضرت شنيدم که مي فرمود: بزودي بني اميه بر منبر من بالا خواهند رفت.[1] .

مؤلّف:

بايد توجه داشت که پيدايش حوادث و پديده ها داراي دو جنبه است؛ يکي تقدير الهي به معناي علم و آگاهي خداوند به صدور اعمال از عاملين آنها به اراده و اختيار خودشان، و ديگري به کارگيري تدبيرها و نقشه هاي خود عاملين در مقام انجام دادن آن اعمال، و روشن است که جهت اول علت و عذر براي دوم نخواهد شد. و اينک به منظور روشن شدن مقصود و اين که چه کس و چه چيز سبب وقوع آن وقايع و حوادث در تاريخ اسلام گشته، به چند سند تاريخي اشاره مي کنيم:

در کتاب انساب بلاذري آمده: هنگامي که حسين عليه السلام به شهادت رسيد عبدالله بن عمر به يزيد بن معاويه چنين نوشت: اما بعد؛ مصيبت حسين مصيبتي بزرگ و حادثه اي عظيم بود، و هيچ روزي مانند روز حسين نخواهد بود.

يزيد در پاسخش نوشت: اما بعد؛

اي مرد نادان! بدان که ما وارث نظام و حکومتي هستيم که از حريم آن دفاع نموده با دشمنانش نبرد کرده ايم، اگر در اين مبارزه حق با ما بوده پس از حق خود دفاع نموده ايم، و اگر حق با دشمن ما بوده پس پدر تو اول کسي بوده که اين گونه رفتار نموده و حق را از صاحبانش گرفته است.[2] .

و نيز مسعودي در مروج الذهب و ديگر مورخين نقل کرده اند که، معاويه در پاسخ نامه محمد بن ابي بکر چنين نگاشت: اما بعد؛ نامه تو به دستم رسيد، در نامه ات از فضائل علي بن ابيطالب و سوابق درخشان او در تاريخ اسلام، و نصرت و مواسات او نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله ياد کرده بودي... ما و پدر تو در زمان حيات رسول خدا صلي الله عليه و آله با هم بوديم و لزوم مراعات حق پسر ابيطالب و فضيلت بزرگي او بر همه ما ثابت و مسلم بود تا اين که رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حيات گفت، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولين کساني بودند که حق او (اميرالمومنين) را از او گرفته و در امر خلافت با او به مخالفت برخاسته، در اين باره با يکديگر عهد و پيمان بستند. و سپس او را به بيعت با خود تکليف نموده ولي او نپذيرفت تا اين که او را تحت فشار قرار داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بيعت کرد، ولي تصميم گرفتند که او را در کار خود (خلافت) شرکت ندهند، و بر اسرار خود مطلع نسازند تا اين که مرگشان فرا رسيد حال اگر اين قدرتي که ما در دست داريم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده، و اگر باطل و ناحق است باز هم پدر تو ريشه و اساس آن بوده و ما، همکاران و شرکاي او، که از او پيروي نموده ايم. و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با پسر ابوطالب مخالفت نمي کرديم؛ بلکه مطيع و تسليم او بوديم، ولي ما کارهاي پدر تو را ديديم پس قدم بر جاي قدم او نهاده به او اقتدا کرديم، بنابر اين، اگر ايراد و انتقادي داري بايد بر پدرت وارد سازي، وگرنه درگذر.[3] .


و همچنين ابن قتيبه در عيون از شعبي نقل کرده که مي گويد: خبر حرکت حسين بن علي عليه السلام به سوي عراق به عبدالله بن عمر رسيد، وي که به هنگام خروج آن حضرت از مدينه غايب بود، پس از طي سه روز راه، خود را به آن بزرگوار رسانيده به امام عرضه داشت: به کجا مي رويد؟

حسين عليه السلام: به جانب عراق. و آنگاه آن حضرت دعوتنامه ها و طومارهايي را که برايش فرستاده بودند به وي نشان داد، عبدالله امام را سوگند داد برگردد، ولي آن حضرت نپذيرفت و چون عبدالله از مراجعت آن حضرت مايوس گرديد گفت: حال که چنين است پس من حديثي برايتان نقل کنم: همانا جبرئيل به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد. و آن بزرگوار را بين زندگاني دنيا و آخرت مخير ساخت، و آن حضرت آخرت را برگزيد و شما نيز پاره تن پيامبريد. به خدا سوگند خلافت نه به شما خواهد رسيد و نه به کسي از اهل بيت شما، و البته اين تقدير الهي به خير و صلاحتان خواهد بود.[4] .

مؤلّف:

اگر کسي بگويد که واقعيت چنان نيست که در آن خبر (خبر ابن ابي الحديد) آمده- از اين که خلافت پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و دو تن از يارانش به دشمنان محارب آن حضرت منتقل شده است؛ زيرا خلافت بعد از آن دو به عثمان رسيده و عثمان از دشمنان پيغمبر نبوده، و دشمنان محارب رسول خدا ابوسفيان و معاويه و حکم بن ابي العاص و مروان و گروهي ديگر از بني اميه بوده اند- پاسخش اين است که سلطنت عثمان در حقيقت سلطنت بني اميه بوده که اميرالمومنين عليه السلام در اين باره مي فرمايد: وقام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع.[5] .

به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر که علفهاي بهاري را مي خورد، مال خدا را مي خوردند.

جوهري در سقيفه آورده: هنگامي که مردم با عثمان بيعت کردند، ابوسفيان گفت: ابتدا اين امر (خلافت) در قبيله تيم بود (ابوبکر)، ولي تيم کي شايستگي اداره چنين مسوليتي را داشت و سپس در طائفه عدي قرار گرفت (عمر) و آنگاه دورتر شد، تا اين که سرانجام در جاي واقعي خود (بني اميه) قرار گرفت، هم اکنون شما اي بني اميه! آن را همانند توپ کودکان به يکديگر پاس دهيد.[6] .

و نيز آورده: ابوسفيان به عثمان گفت: پدرم فداي تو باد! به مردم انفاق و بخشش کن و مانند ابوحجر (عمر) بخيل مباش، و شما اي بني اميه! خلافت را همانند توپ کودکان بين خودتان بگردانيد که به خدا سوگند نه بهشتي هست و نه دوزخي، اتفاقا زبير در آنجا حاضر بود و سخنان او را مي شنيد، از اينرو عثمان به ابوسفيان گفت: آهسته تر بگو!

ابوسفيان گفت: مگر کسي هست؟

زبير گفت: بله من هستم.[7] .

و از اين خبر بخوبي روشن مي شود که ابوسفيان نسبت به عثمان کاملا مطمئن بوده که او از اين گفتارش که گفته: خلافت را همچون توپ به همديگر پاس دهيد هيچ گونه ابا و انکاري ندارد، و گمان مي کرد که غير از بني اميه کسي آنجا نيست- چون نابينا بود- و موقعي که عثمان به او گفت: آهسته تر بگو! فهميد افراد ديگري هم هستند... و عثمان در زمامداريش تمام کارهاي حکومت را به مروان واگذار کرده و در واقع مروان حاکم بود و عثمان در صورت ظاهر...

چنانچه در تواريخ آمده: هنگامي که مصريان از عامل عثمان در مصر، يعني، ابن ابي سرح به نزد عثمان شکايت بردند عثمان ولايت مصر را به محمد بن ابي بکر سپرد، وي به همراه مصريان از مدينه به سوي مصر حرکت کرد تا اين که پس از طي سه روز راه، ناگهان غلام سياهي را ديدند که شتابان از مدينه به جانب مصر در حرکت بود، پس او را تفتيش نموده چيزي با او نيافتند و آنگاه بعضي از وسائل و ادوات او را شکافته به نامه اي برخوردند، (از عثمان براي ابن ابي سرح) که در آن نوشته شده بود: آن هنگام که محمد بن ابي بکر با همراهانش به نزد تو آمدند همگي آنان را به قتل رسانده نامه ماموريتش را پاره نموده و خودت تا اطلاع ثانوي همچنان بر کارت ثابت باش.

آنان چون نامه را مطالعه کردند دهشتزده به مدينه بازگشته به نزد عثمان رفتند و نامه و غلام و شتر او را نيز به همراه برده به عثمان گفتند: اين غلام، غلام تو و اين شتر شتر تو، و مهر، مهر تو مي باشد! عثمان گفت: درست است ولي من اين نامه را ننوشته ام، آنان دريافتند که نويسنده و فرستنده نامه مروان بوده از اين رو از عثمان خواستند تا مروان را به آنان تحويل دهد، ولي او نپذيرفت، لاجرم او را محاصره نموده به قتل رساندند.[8] .









  1. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 3، ص 115.
  2. طرائف، ابن طاووس.
  3. مروج الذهب، ج 3، ص 12.
  4. عيون، ج 2، ص 211.
  5. نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 3 شقشقيه.
  6. السقيفه، جوهري، ص 86.
  7. السقيفه، ص 38.
  8. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 165.