خليفه ام يا پادشاه؟!











خليفه ام يا پادشاه؟!



ابن ابي الحديد مي نويسد: روزي عمر در حالي که مردم در اطرافش حلقه زده بودند، گفت: به خدا سوگند نمي دانم خليفه ام يا پادشاه؟! پس اگر پادشاه باشم در خطر بزرگي افتاده ام. يکي از حاضران به وي گفت: همانا که بين خليفه و پادشاه فرق هست، و کار تو به خواست خداوند نيکوست.

عمر: فرقشان چيست؟

مرد: خليفه نمي گيرد مگر به حق و صرف نمي کند مگر در حق تو و بحمدالله چنين هستي. و پادشاه مردم را به بيراهه مي برد و مال اين يکي را مي گيرد و به ديگري مي دهد. پس عمر ساکت شد و گفت: اميدوارم خليفه باشم.[1] .

مؤلّف:

گو اينکه همين اظهار ترديد و تشکيک عمر در کار خود که نمي دانسته خليفه است يا پادشاه کافي است در اثبات شق دوم، ولي به خدا سوگند او مي دانسته خليفه نيست و خودش هم به اين تصريح نموده و اهل کتاب نيز از پيش از اسلام به او خبر داده بودند.

اما اول:

خطيب در تاريخ بغداد از عتبه بن غزوان نقل کرده که مي گويد: عمر در زمان خلافتش سخنراني کرد و گفت: ما هفت نفر بوديم با رسول خدا صلي الله عليه و آله که بر اثر خوردن برگ درختان، گوشه لبهايمان زخم شده بود تا اين که من مقداري شير به دست آورده آن را بين خود و سعد تقسيم کردم، و امروز هر کدام ما فرمانروايي شهر و دياري هستيم، و هيچ نبوتي نبوده جز اين که با گذشت زمان به پادشاهي و سلطنت مبدل شده است


و اما دوم:

ابواحمد عسکري نقل کرده که: عمر با وليد بن مغيره به منظور تجارت براي وليد به شام مي رفتند و در آن موقع عمر هيجده ساله بود، و کارش براي وليد، شتر چراني و حمل بارها و نگهداري کالاهاي او بود، و چون به بلقا رسيدند، يکي از علماي روم با آنان برخورد نموده، عالم پيوسته به عمر نگاه مي کرد، نگاههايي طولاني، و آنگاه به عمر گفت: گمانم نام تو عامر يا عمران يا مانند اينها باشد، عمر پاسخ داد: اسم من عمر است.

عالم گفت: رانهايت را برهنه کن، و چون برهنه کرد بر يکي از آنها خال سياهي به قدر کف دستي بود، عالم از عمر خواست سرش را برهنه کند، پس اصلع بود، عالم از او خواست بر دستش تکيه کند، و او چپ دست بود سپس عالم به او گفت: تو پادشاه عرب خواهي شد.

عمر خنده اي مسخره آميز بر لبان گرفت.

عالم گفت: مي خندي؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عرب و فارس و روم خواهي شد، عمر با بي اعتنايي عالم را ترک گفت و به کار خود مشغول گرديد، و بعدا که شرح اين قصه را نقل مي کرد مي گفت که: آن عالم رومي در آن سفر، پيوسته مرا همراهي مي نمود تا زماني که وليد کالاهاي خود را فروخت و....[2] .

آري، تنها کسي که متصف به صفات خلفاي بر حق الهي بوده (آنان که نمي گيرند مگر به حق و صرف نمي کنند مگر در حق) اميرالمومنين علي عليه السلام است. چنانچه دوست و دشمن و خود عمر درباره او به اين مطلب اقرار نموده اند. چنانچه عمر در شوراء گفت: علي کسي است که اگر شمشير بر گردنش باشد او را از انجام حق باز نمي دارد. و ابن ملجم قاتل آن حضرت نيز درباره او گفته که: او همواره پايبند به حق و آمر به معروف و عدل بود، و ما تنها حکميت او را منکريم. و هرگز آن حضرت اهل سياست به معناي خدعه و نيرنگ نبود، و به همين جهت هم از حق خود صرفنظر کرد آنگاه که عبدالرحمن بن عوف به آن حضرت گفت: در صورتي با شما بيعت مي کنم. و همچنين حاضر شد خلافتش متزلزل باشد پس از به خلافت رسيدنش ولي راضي نشد که معاويه راحتي براي يک ساعت هم بر سر کارش نگهدارد. (هنگامي که مغيره بن شعبه به عنوان خيرخواهي به آن حضرت گفت: صلاح کار شما در اين است که معاويه را بر سر کارش باقي بگذاريد).[3] .









  1. شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 110.
  2. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 3، ص 143.
  3. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 77.