من نبودم، دوستم بود











من نبودم، دوستم بود



دميري در حيوه الحيوان از قبيصه بن جابر نقل کرده که مي گويد: در حال احرام آهويي صيد کردم، پس در حکم آن شک نمودم از اين رو نزد عمر رفته تا حکم مسأله را از او جويا شوم، ديدم مردي سفيد چهره و لاغر اندام در کنار او نشسته است، او عبدالرحمن بن عوف بود. مساله ام را از عمر پرسيدم، عمر به عبدالرحمن رو کرده و به او گفت: به نظر تو قرباني گوسفندي براي او کافي است؟

عبدالرحمن گفت: آري.

پس عمر به من گفت: تا گوسفندي ذبح کنم. و چون از نزد او برخاستم مردي که همراهم بود به من گفت: مثل اين که اميرالمومنين عمر حکم مسأله را بلد نبود و از ديگري پرسيد. عمر بعضي از سخنان او را شنيد، پس با تازيانه ضربه اي به او زد و آنگاه هم متوجه من شد تا مرا نيز بزند ولي من گفتم من که چيزي نگفتم، رفيقم بود، پس از من صرفنظر کرد.[1] .









  1. حياه الحيوان، ج 2، ص 125، عنوان ظبي.