ماجرايي شگفت آور











ماجرايي شگفت آور



ابن عباس مي گويد: روزي عمر در زمان خلافتش براي اداي فريضه صبح به مسجد آمد ديد کسي در محراب خوابيده است، عمر به غلام خود گفت: او را براي نماز خواندن بيدار کن، غلام پيش رفت، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور کرد زني از انصار است او را حرکت داد، ولي حرکت نکرد، معلوم شد مردي است در لباس زنان که سرش بريده شده است.

عمر دستور داد کشته را در گوشه اي از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاي آورد، پس از نماز به حضرت امير عليه السلام عرضه داشت: نظرتان در اين قضيه چيست؟

آن حضرت فرمود: بگو کشته را دفن کنند و منتظر باش تا کودکي را در همين محراب ببيني.

عمر گفت: از کجا مي گويي؟

علي عليه السلام: برادر و حبيبم رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا از اين ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزي عمر براي نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداي گريه طفلي به گوشش رسيد. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت: نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از اداي نماز، طفل را آورد و در پيش روي حضرت علي عليه السلام گذاشت. اميرالمومنين فرمود: دايه اي از انصار پيدا کنند تا از طفل نگهداري نمايند. تولد کودک در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد.

دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امير عليه السلام آورد، حضرت به او فرمود: کودک را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زني را که کودک را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وي گفت: اي ستمديده، فرزند زن ستمديده! و اي فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور!

دايه، طفل را در آن جا برد، ديد زني از پشت سر او را صدا مي زند و مي گويد: تو را به حق محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله اندکي توقف کن! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت: اي مظلوم، فرزند مظلومه! و اي فرزند مرد ظالم! چقدر به کودک مرده من شباهت داري، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامي که طفل را به دايه رد کرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد.

زن گفت: مرا رها کن!

دايه گفت: تو را رها نمي کنم تا به نزد علي بن ابيطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: علي مرا در ميان مردم رسوا مي کند و اگر چنين کني در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم کرد، دايه حرفش را گوش نکرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت: مرا رها کن تو را به خانه مي برم و دو برد يمني و يک حله صنعايي و سيصد درهم هجري به تو مي دهم، دايه قبول کرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت، آنگاه به دايه گفت: اگر طفل را در روز عيد قربان بازآوري همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنين عليه السلام دايه را طلبيده به وي فرمود: اي دشمن خدا! سفارش مرا چه کردي؟

دايه گفت: کسي را نديدم.

آن حضرت به وي فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ مي گويي. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اي داد و گفت: اگر در روز عيد قربان او را بياوري همين هدايا را نيز به تو خواهم داد. دايه بر خود لرزيد و گفت: اي پسر عم رسول خدا! مگر غيب مي داني؟!

علي عليه السلام فرمود: جز خدا کسي غيب نمي داند وليکن رسول خدا صلي الله عليه و آله اين قضيه را به من خبر داده است.

زن گفت: بهترين گفتار، گفتار راست است. و ماجرا همان بود که فرموديد، اکنون اگر دستور دهيد زن را حاضر کنم.

علي عليه السلام فرمود: هنگامي که آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگري منتقل شد، حال بايد صبر کني تا روز عيد قربان او را بياوري تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت: اطاعت مي کنم. و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت: با من بيا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم.

دايه گفت: هرگز تو را رها نمي کنم، در اين موقع زن سر به سوي آسمان بلند کرده به درگاه الهي عرضه داشت: اي فريادرس درماندگان! و اي پناه دردمندان!.

و آنگاه با دايه به مسجد رفت. و چون بر حضرت علي عليه السلام وارد گرديد، آن حضرت به وي فرمود: تو مي گويي يا من بگويم؟!

زن: خودم مي گويم.

علي عليه السلام پس بگو!

زن: من دختر مردي از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجي در يکي از غزوات رسول خدا صلي الله عليه و آله در رکاب آن حضرت کشته شد. مادرم نيز در عهد خلافت ابوبکر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس مي گرفتم، و يک روز که با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم، پيرزني فرتوت که تسبيحي در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين که به من رسيد گفت: اسم تو چيست؟

گفتم: جميله.

دختر کيستي؟

دختر عامر انصاري.

پدر داري؟

خير.

ازدواج کرده اي؟

نه.

پس به حال من ترحم نموده گريه کرد و گفت: مايل نيستي زني نزد تو آمده به تو کمک کند و انيس و مونس تو باشد.

دختر: بله مايلم.

پيرزن: من حاضرم براي تو مادري مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبي از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا کردم و چون آنها را ديد گريه کرد، گفتم: چرا گريه مي کني؟

پيرزن: دخترم! خوراک من عبارت است از يک نان جو يا اندکي نمک و باز هم گريه کرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نيست، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مي خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين که از نماز عشاء فارغ گرديد، من يک قرص نان جو و مقداري نمک برايش آوردم آنگاه به من گفت مقداري خاکستر برايم بياور، چون آوردم خاکسترها را با نمک مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار کرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وي نزديک شده بر سرش بوسه زدم و گفتم: برايم دعا کن، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعاي تو مستجاب است. در اين موقع به من گفت: تو دختري زيبا هستي و من هنگامي که از خانه خارج مي شوم بر تو مي ترسم تنها بماني، بايد زني در کنار تو باشد، و من دختري عابده و خردمند دارم که از تو بزرگتر است، اگر بخواهي او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد.

گفتم: چرا نخواهم؟

پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولي پس از زماني خود تنها برگشت.

گفتم: چرا خواهرم را به همراه نياوردي؟

گفت: دختر من با کسي انس نمي گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد مي کنند و مزاحم انجام عباداتش مي شوند.

گفتم: تا موقعي که دختر تو در خانه من است نمي گذارم کسي به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتي برگشت و زني با او بود که تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم: چرا داخل نمي شوي؟

عجوزه گفت: از ديدار تو چنان خوشحال شده که از خود بيخود گشته است.

گفتم: الان مي روم در خانه را مي بندم تا کسي وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز کن، ولي قبول نکرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جواني است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان، پس من زاري و فزع نموده به او گفتم: چرا مرتکب چنين جنايتي شدي؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمي ترسي؟ و خواستم از او دور شوم که بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشکي بودم در چنگال عقابي پس با من مباشرت نمود و از شدت مستي که داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با کاردي که بر کمرش بسته بود سر از بدنش جدا کردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:

خدايا! تو مي داني که اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا کرده است و من بر تو توکل مي کنم، اي خدايي که هرگاه بنده اي بر او توکل کند او را کفايت نمايد! اي خدايي که نيکو پرده پوشي. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن شدم. و چون فرزند را زاييدم، خواستم او را بکشم ولي گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افکندم. اين ماجراي من بود اي پسر عم رسول خدا!

عمر گفت: گواهي مي دهم که از رسول خدا شنيدم که فرمود: من شهر علمم و علي در آن است.

و نيز فرمود: برادرم علي بحق سخن مي گويد.

و آنگاه گفت: يا اباالحسن! حکم آنان چيست؟

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: مقتول ديه اي ندارد؛ زيرا مرتکب گناهي بزرگ شده است و بر زن حدي نيست؛ زيرا بدين عمل مجبور شده، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم.

زن گفت: سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد کن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوي پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در کوچه اي ديد، پس او را بگرفت و کشان کشان به نزد علي عليه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت علي عليه السلام به پيرزن فرمود: اي دشمن خدا! مي داني که من علي بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبر صلي الله عليه و آله است اکنون حقيقت حال را بگو!

پيرزن گفت: من اين زن را نمي شناسم و از قضيه اطلاعي ندارم!

اميرالمومنين به وي فرمود: قسم مي خوري؟

پيرزن: آري.

حضرت به او فرمود: دستت را روي قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد کن، و چون پيرزن سوگند ياد کرد ناگهان صورتش سياه شد. اميرالمومنين عليه السلام دستور داد آيينه اي آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه کرد و صورت خود را سياه ديد از روي ندامت صيحه زد، علي عليه السلام به درگاه خدا عرض کرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان، ولي آن سياهي برطرف نشد، حضرت به وي فرمود: چگونه توبه کرده اي با آن که خداوند از سر تقصير تو نگذشته است؟!

آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج کرده سنگسارش نمايند.[1] .

ابن ابي الحديد اين قضيه را بطور اختصار نقل کرده و مي گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.









  1. درر المطالب.