اينجا صندوق علم است











اينجا صندوق علم است



اصبغ بن نباته گويد: هنگامي که اميرالمومنين عليه السلام به خلافت رسيد و مردم با او بيعت کردند، روزي به قصد رفتن به مسجد از خانه بيرون شد در حالي که لباس پيامبر صلي الله عليه و آله را به تن داشته و نعلين آن حضرت را بپا کرده و شمشيرش را حمايل نموده وارد مسجد گرديد و به منبر رفت و با هيبت و وقار بر منبر نشست و انگشتان دو دست را ميان هم گذاشته پايين شکم خود قرار داده و آنگاه فرمود:اي مردم! از من بپرسيد پيش از آن که مرا نيابيد و به سينه مبارک اشاره نمود و فرمود: اينجا صندوق علم است، اين جاي لعب دهان رسول خداست، از من بپرسيد، زيرا که من داراي علم اولين و آخرين هستم.

در اين هنگام مردي به نام ذعلب که سخنوري پردل بود برخاست و به مردم رو کرده و گفتن: پسر ابيطالب بر نردبان بلندي بالا رفته، و مقام شامخي به خود بسته است الان او را شرمنده خواهم کرد! پس گفت: يا اميرالمومنين! آيا پروردگارت را ديده اي؟

آن حضرت عليه السلام به وي فرمود: واي بر تو اي ذعلب! من هرگز به خداي ناديده ايمان نياورده و او را پرستش نمي کنم.

ذعلب گفت: پس نشانه هايش را براي ما بگو؟

علي عليه السلام: واي بر تو! ديده هاي ظاهري او را مشاهده ننموده وليکن دلهاي پاک به حقايق و نور ايمان او را ديده است.

واي بر تو اي ذعلب! پروردگار من به دوري و نزديکي و حرکت و سکون و ايستادن و رفتن وصف نمي شود، در عين لطافت به لطف وصف نمي شود، در عين بزرگي به عظمت وصف نمي شود، جليل است ولي به غلظت و جلالت وصف نمي شود، بسيار مهربان است ولي به دلسوزي وصف نمي شود، مؤمن است ولي نه به عبادت کردن، مدرک است ولي نه با لمس نمودن، گوينده است ولي نه با بر وجه مباينت و انقطاع، بالاي هر چيزي است، پس گرفته نمي شود چيزي بالاي اوست، جلو هر چيزي است پس گفته نمي شود چيزي جلوي اوست، در اشياء داخل است نه مانند داخل بودن چيزي در چيز ديگر، از اشياء خارج است نه مانند بيرون بودن چيزي از چيز ديگر.

در اين موقع ذعلب مدهوش شده بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت: به خدا سوگند هرگز مثل چنين جوابي نشنيده و نخواهم شنيد.

سپس فرمود: از من بپرسيد پيش از آن که مرا نيابيد. در اين وقت اشعث بن قيس بپا خاسته گفت: يا اميرالمومنين! چگونه از مجوس جزيه مي گيري با اين که نه پيامبري دارند و نه کتاب آسماني؟

آن حضرت فرمود: مجوس هم پيامبر داشته اند و هم کتاب آسماني تا زماني که شبي پادشاه آنان شراب نوشيده و در حال مستي با دختر خود زنا کرد و چون صبح شد و مردم از ماجراي شاه خبردار گرديدند به دور خانه اش گرد آمده و فرياد برآوردند اي پادشاه! تو آئين ما را آلوده و لکه دار نمودي، از خانه خارج شو تا بر تو اقامه حد کنيم.

پادشاه بر در خانه آمده و مردم را طلبيد و به آنان گفت: من با شما سخني دارم، اگر مرا تصديق کرديد پس مرتکب گناهي نشده ام وگرنه هر چه مي خواهيد درباره ام انجام دهيد. مردم از گوشه و کنار بر در کاخش اجتماع کردند، پادشاه از قصر بيرون آمده به مردم گفت: آيا مي دانيد که خداوند هيچ مخلوقي را از پدرمان آدم و مادرمان حوا گرامي تر نداشته؟

همگي گفتند: درست است.

گفت: آيا نه چنين است که آدم دخترانش را به ازدواج پسرانش درآورده است؟

گفتند: راست مي گوئي و دين حق همين است، و از آن زمان نکاح با محارم را حلال شمردند، پس خداوند بر آنان غضب نموده نور علم را از سينه هايشان بزدود، و کتاب آسمانيشان را از ميانشان برداشت، و آنها کافرند و اهل دوزخ مي باشند، و بدان اي اشعث! که اشخاص منافق حالشان از اين گروه بدتر است.[1] .

اشعث گفت: به خدا سوگند! هرگز مانند چنين جوابي نشنيده و نخواهم شنيد.[2] .









  1. اين جمله تعريض به اشعث بود؛ زيرا او مردي منافق بود، چنانچه آن حضرت (ع) در ضمن خطبه 19 نهج البلاغه به او خطاب کرده اي منافق و کافر زاده!. تا که سلوني بگفت قلب عدو را بکفت اشعث و ذعلب بيفت به خاک خذلان دوست.
  2. امالي، صدوق، مجلس 55. توحيد، صدوق، ص 304.