رابطه اميرالمومنين با انسانها















رابطه اميرالمومنين با انسانها



مطالبي است که رابطه ي اميرالمومنين (ع) را با انسانها بيان مي نمايد. نخست لازم است که انسان را بطور طبيعي از ديدگاه اميرالمومنين (ع) مورد بررسي قرار بدهيم. چند تقسيم مهم درباره ي انسان در نهج البلاغه ديده مي شود:

تقسيم يکم : در يکي از خطبه ها انسان را چنين تقسيم بندي فرموده است: «مردم بر چهار قسمند:»

قسم يکم : کساني هستند که هيچ علتي براي کنار رفتن و دوري گزيدن از افساد در روي زمين ندارند، مگر حقارت و ناتواني و کندي شمشير براي ورود در ميدان تنازع در بقاء و نداشتن امکانات مالي.

قسم دوم: کساني هستند که شمشير کشيده و پليدي و شر درونيش را اشکار ساخته و سواره و پياده ي خود را بسيج نموده. خود را آماده ي کارزار براي بدست آوردن سلطه گري نموده و دين خود را نابود ساخته است، براي چه؟ براي اينکه مال و منالي از دنيا بربايد، اسبهائي (براي ابزار حشمت و جلال) بدنبال خو بکشد، و در راه اعتلاء براي مردم در گفتار منبري را زير پا گذارد و عربده بکشد. چه کالاي بديست چنين دنيائي که به قيمت جانت خريداري مي کني و بعنوان عوض از آن نعمت والائي که خداوند بر تو آماده کرده است دست برمي داري!

قسم سوم : از مردم کساني هستند که عمل آخرت و معنوي را وسيله ي رسيدن به منافع دنيوي قرار داده و عمل دنيوي را وسيله وصول به آخرت تلقي نمي کنند. شخص خود را متواضع نشان مي دهد و قدمهايش را کوتاه بر مي دارد و قيافه ي خود را جدي نمايش مي دهد و نفس خو را براي نشان دادن اينکه اهل وفا و امانت است، ميارايد. اين مردم پرده پوشي خداوندي را وسيله ي معصيت قرار داده اند.

قسم چهارم : کساني هستند که ضعف و ناتواني شخصيتشان و نداشتن وسيله باعث بر کنار شدن آنان از سلطه جوئي گشته و اين ناتواني و محروميت از اسباب و وسائل در همان حالت ناچيزي که دارند. ميخکوبشان نموده است. اينان ظاهر خود ر با زيور قناعت آراسته و لباس پارسايان بر تن نموده اند، در صورتيکه در هيچ يک از صبحگاه و شامگاه زندگيشان اثري از آنچه

[صفحه 10]

که مي خواهند بمردم نشان بدهند، وجود ندارد. قسم ديگري از انسانها وجود دارد که بياد بودن سرنوشت نهائي که در انتظارشان بوده و لحظه به لحظه به آن نزديک مي شوند، ديدگان آن را از زر و زيور و سلطه گري پوشانده و اشکهاي آنان را ترس از روز باز شدن همه سطوح روان براي محاسبه ي حيات دنيوي بر رخسارشان فرو ريخته است... اينان در اقليتند. «فالناس علي اربعه اصناف: منهم من لا يمنعهم الفساد الامهانه نفسه و کلاله حده و نفيض و فره و منهم المصلت لسيفه و المجلب بخيله و رجله قد اشرط نفسه و اوبق دينه لحطام ينتهزه او تعنب يقوده او منبر يفرعه و لبس المتجران تري الدنيا لنفسک تمنا و معالک عند الله عوضا و منهم من يطلب الدنيا بعمل الاخره و لا يطلب الاخره بعمل الدنيا. قد طامن من شخصه و قارب من خطوه و شمر من ثوبه و زخرف من نفسه للامانه واتخذ سرا الله ذريعه الي المعصيه و منهم من ابعدد عن طلب الملک ضئوله نفسه وانقطاع سببه فقصرته الحال علي حاله فتخلي باسم القناعه و تزين بلباس اهل الزهاده و ليس من ذلک في مراح و لا معذي و بقي رجال غض ابصارهم ذکر المرجع و اراق دموعهم خوف المحشر....»[1] .

اين توصيف که اميرالمومنين (ع) درباره ي انسانها بيان فرموده است، با اشکال مختلف و مفاهيم گوناگون، جريان داشته و روشنگر اين حقيفقت است که در همه ي دورانها و جوامع اکثريت انسانها از بهره برداري منطقي از حيات و نيروهاي آن، بر کنارند و رشد يافتگان در اقليت اسف انگيزي هستند. رابطه ي اميرالمومنين عليه السلام با اقسام چهار گانه رابطه ي يک انسان کمال يافته با انسانهائي است که از کاروان منزلگه کمال عقب مانده و مشغول چريدن در چراگاه چارگاه خود خواهيها و شهوات و سلطه گريهاي تباه کننده هستند. مقتضاي اين رابطه تعليم و ارشاد آنان به راهي است که کاروان منزلگه هدف اعلاي زندگي در پيش گرفته اند. و در صورتي که آنان از حرکت در اين راه قصور ورزيدند، بدون اينکه مزاحم حيات انسانها باشند، باز با همه ي ابعاد وجودش در اصلاح و به حرکت درآوردن آنان در مسير کاروان منزلگه هدف اعلان زندگي مي کوشد و خوب راحت را بچشمش راه نمي دهد، تازيانه ي تاديب بدست، سخنان الهي بر زبان، انديشه اصلاح در مغز، دنبال آنان براه ميفتد. مگر نه چنانست که رابطه ي آنان را با خود رابطه ي اعضاي هيکلش با حياتش مي بيند و اگر بيماري شهوت پرستي و خود کامگي و سلطه گري چنان از پاي بياورد که نتوانند با هيکل اجتماعي علي بن ابيطالب هماهنگي در حيات نمايند و قيافه ي تزاحم و تصادم با انسانهاي جامعه بخود بگيرند که بمنزله ي تزاحم عضوي فاسد از بدن با ديگر اعضايش مي باشد، در اين هنگام ارزش حيات ديگر اعضاي جامعه حکم نابودي آنان را صادر مي کند و شمشير علي (ع) را بالا مي برد، نه براي آدمکشي، زيرا هيچ عاقل جاندارد عضو خود را قطع نمي کند، و هيچ انساني الهي حق حيات و موت را که مخصوص خالق زندگي و مرگ است، در خود نمي بيند و هيچ

[صفحه 11]

انسان آگاه که ممنوعيت منطقه ي حيات انسانها را مي داند، بآن منطقه نزديک نمي شود، بلکه شمشير برافراشته با دست علي خود اثبات کننده ممنوعيت منطقه حيات انسانها است که: ولکم في القصاص حيات يا اولي الالباب.[2] .


گفت من تيع از پي حق مي زنم
مالک روحم نه مملوک تنم


خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد کي از جا برو ميغ مرا


تو نگاريده ي کف موليستي
آن حقي کرده ي من نيستي


تقسيم دوم : تقسيم دوم ديگر درباره ي انسانها در نهج البلاغه ديده مي شود که باز مي توان رابطه ي اميرالمومنين عليه السلام را با انسانها توضيح بدهد. در اين تقسيم آدميان را از نظر تلاش در هدفهاي عالي حيات مطرح مي کند:

قسم يکم: کساني هستند که بمقتضاي متن حقيقي حيات و مباني طبيعي و روحي آن در تکاپو و تلاش بسر مي برند. اينان ديدار خداوندي (لقاء الله) و ورود در جاذبيت خداوندي را فقط در تکاپو و تلاش در مسير «حيات معقول» مي بينند: يا ايها الانسان انک کادح الي ربک کدحا فملاقيه.[3] .

(اي انسان، بطور قطع تو تنها در تکاپو و تلاش بسوي پروردگارت بديدار او نائل خواهي گشت.)


دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي


اندرين ره مي تراش و مي خراش
تا دم آخر دمي فارغ مباش


گر چه رخنه نيست در عالم پديد
خيره يوسف وار مي بايد دويد


(مولوي)

قسم دوم: جويندگاني هستند کندرو که همواره نسيمي از اميد در دلهاي آنان ميوزد. نيتي پاک و علاقه به حرکت در مسير هدف «حيات معقول» دارند ولي بآن اندازه جديت و سرعت در حرکت که هدف «حيات معقول» نياز به آن دارد، توجهي ندارند، اينان مردمي متوسط الحالند که نه در ميان کاروان تکاپو گر «حيات معقول» در حرکتند و نه چنان از آن کاروان دورند که حتي گردي هم از آن را نبينند. اميدي بر نجات اينان از گرداب هولناک زندگي وجود دارد.

قسم سوم :کساني هستند که نيروهاي فضيلت و ارزشهاي انساني را مي دهند و وقاحت و پليدي را ميخرند، جان مي دهند و جاني مي گردند، عقل را با پندارهاي بي اساس و وجدان را با تمايلات حيواني مبادله مي کنند. اينان در آتشي که با دست خود آن را شعله ور ساخته اند، تباه خواهند گشت: «ساع سريع نجا و طالب بطي ء و مقصر في النار هوي».[4] .

تقسيم سوم : تقسيم سوم درباره ي انسانها- «اي مالک، مردم بر دو قسمند: يا برادر ديني تو هستند و يا همنوع تو در خلقت» «اما اخ لک في الدين او نظير لک في الخلق»[5] اين تقسيم يکي از آن حقايق است که جاوداني بودن شخصيت اميرالمومنين عليه السلام را که تجسمي از اسلام است تامين

[صفحه 12]

نموده است.

مي دانيم که مبناي 30 ماده ي اعلاميه ي جهاني حقوق بشر همان ماده ي اول است که مي گويد: انسانها برابر و آزاد هستند. اگر درست دقت شود، روشن مي گردد که اميرالمومنين عليه السلام در فرمان مالک اشتر، مخصوصا در جمله ي فوق که انسانها را تقسيم مي کند، با اينکه تساوي افراد نوع انساني را در ارزش حيات و حقوق آن تصريح مي نمايد، ضمنا گوشزد مي کند که نوع انساني داريا يک تقسيم آرماني است و آن اينست که افرادي از اين نوع معتقد به عقايد و احکامي هستند که در حرکت بسوي هدف اعلاي زندگي با آگاهي و احساس تعهد گام بر مي دارند. اينان باضافه ي اينکه انسانند، از جان خود آگاهي نيز دارند.


چيست دين برخاستن از روي خاک
تا که آگه گردد از خود جان پاک


(مولوي)

اين نکته از امتيازات بسيار با اهميت فرمان مالک اشتر بر اعلاميه ي جهاني حقوق بشر است که طبيعت محض انسانها را در نظر گرفته، فرقي ميان سقراط و قضات نابکار آتن که حکمه به اعدامش دادند، نمي گذارد! نرون در اين اعلاميه ي حقوقي همان اندازه انسان است که مارک اورل زمامدار حکيم رم! موسي بن عمران و فرعون طاغوت از اين اعلاميه به يکسان برخوردارند و ماکس پلانک انسان و هيتلر ضد انسان بطور مساوي مشمول مواد اين اعلاميه مي باشند! ويکتوره هوگو همان قيافه و شخصيت را در اين اعلاميه دارد که نويسندگان تباه کننده ارواح بشري! علي بن ابيطالب (ع) و معاويه مالک اشتر و عمرو بن العاص شخصيت فروش، ابوذر غفاري و ابو جهل، حسين (ع) و يزيد، هه اين اضداد غير قابل اجتماع بدون تفاوت مشمول اعلاميه جهاني حقوق بشرند!! ما مي دانيم که حقوق دانان حرفه اي همان مقدار از اين سخني که مي گوئيم، بخنده خواهند افتاد که متدينان حرفه اي از ماده ي اول اعلاميه، ولي هر دو خنده بيمورد و ناشي از جهل به طبيعت محص انسان و انسان به اضافه ي فضيلت و شرافت و تقوي است. همانگونه که يک متدين حرفه اي نه متدين واقعي که عبارتست از انسان شکفته شده با عاليترين اصول انساني- الهي، نمي فهمد که ارزش حيات که جلوه گاه مشيت خداوندي است، مطلق است و بدون دليل نبايد ارزش حيات و حقوق آن را از نوع انساني سلب کرد. يک حقوقدان حرفه اي که مبناي حقوق روي نموده هاي فيزيکي محض انسان استوار مي سازد، نمي فهمد که حکم به تساوي مطلق از همه جهات درباره ي انسان، تاريخ انساني را به تاريخ طبيعي مبدل مي سازد. اين يک کار شايان تمجيد نيست که مدتي است حقوقدان حرفه اي پيش گرفته، ارزش و حقوق جسماني انسانها را از ارزش و حقوق ارواح آدميان تفکيک نموده، بعنوان قويترين عامل تبديل انسان به ماشين، انقلابي در زندگي بشري بوجود بياورند، انقلاب از کدام موقعيت بکدامين موقعيت؟ انقلاب از تاريخ انساني به تاريخ

[صفحه 13]

طبيعي. انقلاب از آگاهي و آزادي و اختيار به ماشين ناخود آگاه و وسيله ي جبري محض!! تاکنون هيچ دليل منطقي بر اين دو قطعه کردن انسان: قطعه ي حقوقي و قطعه ي اخلاقي ديده نشده است، مگر ترجيح جانب آن انسان نماها که هدفي والا براي زندگي سراغ نداشته اند. جز حداکثر بهره برداري از لذت و غوطه خوردن در لجن خود خواهي که در فرمول معروف توماس هايس خلاصه مي شود. اين فرمول انسان کش چنين است: «انسان گرگ انسان است» يا «انسان صياد انسان است» ما نمي گوئيم: هويت اخلاقي آرماني انسانها عين هويت حقوقي او است، زيرا ما کاملا مي دانيم که حقوق بر مبناي زندگي جبري اجتماعي استوار است و هدف حقوق امکان پذير ساختن جو اجتماع براي زندگي متشکل و دسته جمعي است، در صورتي که اخلاق و بعد روحاني مذهب، به اضافه تحريک مردم جامعه به تحصيل آزادي رواني و سياسي سازنده فضيلت ارزشهاي والاي انساني و عشق به زندگي و تقويت عقل و وجدان را در آن انسانها که آماده ي انسان شدن هستند، به فضيلت مي رسانند و اميد تکامل را در نوع انساني تحقق مي بخشند. اين نکته را هم فراموش نمي کنيم که توصيه و پيشنهاد و اضافه کردن «ترجيح با فضيلت و شرافت» بر نخستين ماده ي اعلاميه ي جهاني حقوق بشر، مفهوم مخالفش ناديده گرفتن حقوق طبيعي انسانها نيست که 29 ماده ي ديگر را تباه کند، بلکه منظور ترجيح مردم با ايمان و با فضيلت و با وجدان از نظر رشد رواني و شخصيتي است که موجب تحرک انسانها به رشد و تکاپو و مجاهده در راه نجات دادن انسانها از پوچي زندگي است که مقداري حماسه هاي بي محتوا و مواد مخدر و فرمول بنيان کن «باري بهر جهت» و بي بند و باريهاي نفس پسند، پرده ي ضخيمي روي آن پوچي کشيده و نمي گذارد انسانها با سوال «سپس چه؟!» درباره ي حيات خود و ديگري بينديشند.

تقسيم چهارم : مردم بر سه گونه اند: عالم رباني و متعلم در راه رستگاري و مردمي که مانند مگسهاي ناچيز نه تعقلي دارند و نه وجدان آگاه، دنباله رو هر عربده اي هستند که آنان را بخود جلب نمايد، با هر بادي که ميوزد، حرکت مي کنند، دلهاي آنان با تور علم روشن نگشته است و تکيه بر رکن محکم و مورد اعتماد ندارند.» «الناس ثلاثه: علام رباني و متعلم علي سبيل النجاه و همج رعاع ابتاع کل ناعق يميلون مع کل ريح، لم يستضيوا بنور العلم و لم يلجئوا الي رکن وثيق»[6] .

توضيحي درباره ي سه صنف انسانها:

عالم رباني :

منظور اميرالمومنين عليه السلام از عالم رباني هر انساني است که معرفتي را که درباره ي طبيعت و انسان و مجموع جهان هستي و الهيات اندوخته است، در راه «حيات معقول» خود و ديگران بکار ببندد. اين توصيف در چند مورد از خطبه ي همام چنين آمده است: «آن انسانهاي با تقوي گوشهاي خود را به علومي فرا مي دهند که براي آنان سودي داشته باشد. (وقفوا اسماعهم علي العلم النافع لهم)[7] .

اما در روز، آنان «انسانهائي حليم و عالم و

[صفحه 14]

نيکوکار و اهل تقوي هستند» (و اما النهار فحلماء، علماء ابرار، اتقياء[8] .

«از علامات هر يک از آنان اينست که در دين نيرومند و در عين احتياط داراي نرمش، و ايمان در يقين و اشتياق شديد به علم و علم در حلم و اقتصاد در بي نيازيث و خشوع در عبادت... «فمن علامه احدهم انک تري له قوه في دين و حرما في لين و ايمانا في يقين و حرصا في علم و علما في حلم و قصدا في غني و خشوعا في عباده».[9] .

«علم را با حلم و گفتار را با عمل در مياميزد» (يغزج الحلم بالعلم و القول بالعمل)[10] .

اميرالمومنين عليه السلام اوصاف عالم رباني را بدين ترتيب مطرح مي کند:

روشنائي دروني:

که غير از انعکاس نموه هاي عيني در آئينه ذهن است. ما در تاريخ معرفت بشر افراد فراواني از متفکران را سراغ داريم که مطالب زيادي را از علم در ذهن خود اندوخته اند، ولي داراي آن روشنائي دروني نبوده اند که مطالب زيادي را از علم در ذهن خود اندوخته اند، ولي داراي آن روشنائي دروني نبوده اند که زندگي آنان را روشن بسازد که اگر عمل عيني آنان را در شکل قضيه کلي درآورند، قانوني قابل پيروي بوده باشد. روشنائي علم براي اينان نه تنها اثري مثبت ندارد، بلکه گاهي مزاحم زندگي خود آنان و عامل اختلال زندگي ديگران نيز مي باشد. آيا اين علم است که روزگار ديگران را سياه کند و روزگار خود صاحب علم را تباه بسازد؟! ماهيت علم سه روشنائي دارد يکي روشنائي موضوعي که عبارتست از آگاه شدن بيک موضوع که معلوم ناميده مي شود، مانند روشن شدن ذهن باينکه «خردمند بر جامعه ي خود مفيد است» مفيد بودن خردمند بر جامعه ي معلومي است که ذهن کسي را که آن را بدست آورده است، روشن ساخته و مي تواند بوسيله آن روشنائي واقعيتها و مختصات آن معلوم را درک نموده و در مسير زندگيش در مواقع ارتباط با آنها، به چاه نيفتد، زيرا اين معلوم چراغي در دست کسي است که آن را بدست آورده است. روشنائي دوم، عبارتست از قابل مشاهده بودن موجوديت دروني عالم بوسيله ي آن روشنائي. در همان مثالي که متذکر شديم، وقتي که اين عالم «خردمند بر جامعه ي خود مفيد است» در ذهن بوجود ميايد، و ادا مي کند که عالم به اين قضيه معناي خرد و جامعه و مفيد بودن را درک نمايد، با درک اين حقايق مي خواهد در باره ي نيروي عقل و تلاشي که آن را بصورت خرد در مياورد و هم چنين درباره ي جامعه و عناصر تشکيل دهنده و احتياج آن را براهنمائي خردمندان و همچنين ارزش مفيد بودن بر جامعه را هم بخوبي درک کند. درک اين حقايق روشنائيهاي فراواني را در درون انسان بوجود مياورد که از نظر ارزش علمي و امکانات تطبيق عمل به آنها در جامعه قابل مقايسه با روشنائي ناچيز و بسيار محدود خود قضيه مزبور «خردمند بر جامعه ي خود مفيد است» نمي باشد. روشنائي سوم- که از نظر اهميت و ارزش فوق العاده مهم است، عبارتست از احساس و پذيرش واقعيات ناب که از پالايشگاه ذهن عبور کرده و به صحنه روح وارد شده است. گوئي

[صفحه 15]

روح انساني با بدست آوردن معلوم نه تنها نقصي را از خود برطرف کرده است، که در انتظار آن بوده است، بلکه آن واقعيات ناب، فضاي روح را روشن ساخته، خود مانند بعدي از انسان نشان مي دهد که بايستي او را با همان بعد به انسان و جهان بنگرد. ممکن است گفته شود: اين روشنائي دروني چگونه در علوم طبيعي که منعکس ساختن اجزاء طبيعت و روابط موجود در ميان آنها، تصور مي شود، يعني علم به اينکه اين گياه مخصوص در فلان شرايط مي رويد، چه روشنائي دروني، غير از همان روشنائي ذهني، درباره معلوم مزبور، بوجود ميارود؟ پاسخ اين اعتراض با نظر به اينکه آشنائي انسان با هر جزئي از طبيعت، مانند آشنائي او با جزئي از کالبد جسماني خويش است، دشوار نيست، چنانکه آدمي با شناخت جزئي از کالبد جسماني خود، جزئي از ميدان و وسيله ي فعاليت روح خود را درک مي کند. با اين درک ضروري و مفيد به انواع روابطي که مي توان ما بني روح و نموده هاي جهان طبيعت، برقرار بسازد روشن مي شود از اين روابط بسود فعاليتهاي مثبت روح بهره برداري نمايد همچنين هر شناختي از اجزاء و روابط طبيعت، مساوي شناختي از ميدان بسيار وسيع براي فعاليت روح مي باشد. اگر با يک ديد عالي و عميق و در روشنائي عمومي که جهان هستي را فرا گرفته اسا، وارد فعاليتهاي معرفتي بشويم، علم ما بيک سنگ خارا و مختصاتش علم به آيتي از آيات الهي خواهد بود، در صورتي که با قطع نظر از اين ديد عالي و عميق، هر معلومي از جهان طبيعت، ذهن با روح ما را هم سنخ خود ساخته و ما را در خود فرو خواهد برد.


اي برادر تو همي انديشه اي
مابقي خود استخوان و ريشه اي


گر بود انديشه ات گل گلشني
ور بود خاري تو هيمه ي گلخني


(مولوي)

اين شناخت


به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست


(سعدي)


چه عروسي است در جان که جهان زعکس رويش
چو دو دست نو عروسان تر و پرنگار بادا


(مولوي)

شعر پردازي خيالي نيست، بلکه حقيقتي است دروني که ناشي از روشنائي حاصل از واقعيات ناب در صحنه ي روح مي باشد. درک تفاوت ما بين شناختي که روح را پائين آورد. و جزئي از عالم طبيعت نا آگاه مي کند و شناختي که طبيعت را بالا برده و بوسيله ي روح صيقلي و شفاف نموده و بعنوان بعدي از ابعاد روح در آورد، چندان دشوار نيست که عشاق احساساتي طبيعت شناسي محض مي پندارند.

[صفحه 16]

سودمند بودن علم:

يکي از اوصاف عالي علم واقعي عبارت از سودمند بودن آن است. منظور از سودمند بودن، تحصيل وسائل رفع ضرورتهاي مادي و معنوي انسانها است. اين علمي که نتواند از عهده اين وظيفه حياتي برآيد، جز سائيدن اسباب ذهن و بيهوده تلف کردن نيروهاي کارگاه مغز و سپري کردن نابکارانه عمر گرانبها و افزودن به دردهاي بشري، هيچ نتيجه اي را ببار نمي آورد. علم با نظر به اين مختص وسيله اي بيش نيست، وسيله اي براي تماس با واقعيات در برآوردن احتياجات انساني در مسير «حيات معقول» اشتغال ذهن به معماهاي ناگشودني بوسيله ي آن قسمت از معلومات که ناتواني خود را از حل آن معماهاي ناگشودني نشان داده است، خبر آتش زدن بهمه ي نيروهاي جسمي و رواني چيز ديگري نيست. علمي که نه در قلمرو ماده و نه در عالم معني اثري نداشته باشد، آن بند بازي يا شطرنج بازيتس که هرگز بازي کننده موفق به برد نخواهد بود. ماهيت اين شطرنج باختن است و بس.


برد نقد عمر نراد سپهرت پاک تو
هي بگردان طاس تا دادت ز ششدر بگذرد


(حجت الاسلام نير)

حلم :

از اوصاف عالم واقعي از ديدگاه اميرالمومنين عليه السلام حلم است. آيا مقصود از حلم همان معناي معمولي اخلاق رسمي است که عبارتست از جلوگيري از هيجان و مهار کردن خشم و شتاب در وصول به خواسته ها؟ البته نه، اگر چه حلم بهمين معناي اخلاقي رسمي يکي از صفات خوب انساني و عامل استحکام شخصيت و پيروزي در ميدان زندگيست، ولي بنظر مي رسد که معناي حلم که اميرالمومنين (ع) بارها در نهج البلاغه آن را ضميمه ي عل ساخته يا آنرا شرط برخورداري از علم قرار داده است، بالاتر از آن معناي رسمي است. اين معنا را مي توان بدينگونه توضيح داد که مقصود از حلم آن ظرفيت و متانت روحي است که انسان را از اسارت در چار چوبه ي آن معلوم که بگمانش «جهاني است بنشسته در گوشه اي!» نجات مي بخشد.

بنابراين معني کاري که حلم به راي عالم انجام مي دهد، بسيار متنوع و مفيد است. از آنجمله:

يک : ظرفيت انسان عالم را زيادتر مي کند و درک مي کند که آدمي هر اندازه هم از دانشهاي زياد برخوردار باشد، بقول بعضي از نوابغ بزرگ: مثل ما مثل کودک تازه براه افتاده ايست که در کنار اقيانوسي بي پايان از واقعيات مجهول ايستاده و فقط سنگريزه ها و شنهاي رنگارنگي را در پيش رويش، زير آب مي بيند و گمان مي برد همه چيز را در آن اقيانوس مي بيند!! اين ظرفيت موجب اشتياق به افزودن علم مي نمايد و به معلومات محدود قناعت نمي ورزد.

دو: بدانجهت که علم در همه ي دورانها و همه ي جوامع امتيازي تلقي مي شود که براي عالم نوعي برتري بر ديگران را اثبات مي کند، لذا مناسبترين وسيله براي خود نمائي و خود خواهي مي گردد و به عبارت ديگر علم او را در ويتريني مي گارد که تماشاگري خوشايند براي ديگران بوده

[صفحه 17]

باشد، وي از اين تماشا بيش از آن لذت مي برد که از داشتن خود آن معلوم و نتايجش. حلم بهترين دواي اين بيماري تباه کننده است که متاسفانه در طبقه بندي علم الامراض جائي را که تاکنون اشغال ننموده است. مولوي سخني با اين علم فروشان خود نما دارد که در زير مي بينيد:


دم بجنبانيم ز استدلال و مکر
تا که حيران ماند از ما زيد و بکر


(مولوي)

بدين ترتيب هدف حيات اين بيماران تباه کننده ي جامعه، جز اين نيست که مردم در تماشاي قيافه ي زيباي! آنان و در موقع شنيدن سخنان و ديدن آثار قلمي شان انگشت حيرت بدندان بگزند و با چند عدد به به و چه چه و احنست و آفرين زهرها در جان بيمارش بريزند. آري، آنان جان مي فروشند تا حيرت و بهت بخرند:


طالب حيراني خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيت زديم


(مولوي)

آري. اينان عشاق مسموم جان خويش بوسيله ي حيرت و سجده و تعظيم مردمند:


هر که را مردم سجودي مي کنند
زهرها در جان او مي آکنند


(مولوي)

و با کمال حماقت اين زهر قاتل روح را شربت گواراي جان مي پندارند. اگر تو راست مي گوئي که به باغ و بوستان معرفت وارد شده و مشام جانت را با عطرهاي متنوع گلها و رياحين نوازش داده اي چرا از وجود خودت سدي براي مردم ايجاد کرده از حرکت آنان بسوي همان باغ و بوستان که تو رفته اي، جلوگيري مي نمائي؟! آيا اين توئي که مي خواهي زنجير گرانبار جهل را از دست و پاي روح مردم برداري؟! تو نمي تواني اين گام بزرگ را در راه انسانها برداري، زيرا تو خود در ميان حلقه هاي زنجير خود خواهي و خود نمائي مشغول جان کندن هستي:


در هوي آنکه گويندت زهي
بسته اي بر گردن جانت زهي


(مولوي)

يک معناي ديگر حلم که بايد علم را آبياري کند و آن را از زهر جانگداز بودن به شربت گوارا مبدل بسازد، همين است که دارنده ي علم را با رسالتي که بوسيله ي علم مي توان اجرا کرد، از سد پولادين بودن در مقابل مردم به مسير و عامل تحريک انسان دگرگون مي سازد.

سه : علمي که مقرون به حلم باشد، انسان عالم در طوفانهاي شک و ترديد و گمان و پندار کلافه نمي شود و دست و پاي خود را گم نمي کند و با ظرفيت و بردباري معقول نه تنها هراسي از شک و پندار بخود راه نمي دهد بلکه خود سراغ شک و ترديد را مي گيرد و با تحريک و بر هم زدن شک و ترديد و گمان و پندار واقعيتهاي ناب و خالص را از آنها استخراج مي کند، چنانکه با بر هم

[صفحه 18]

زدن شير کره ي خالص را استخراج مي کنند. مغز آدمي کار گاهي بس شگفت انگيز است که اگر کسي بطور جدي واقعيات را پيگيري کند، باضافه ي اينکه اگر هم بآن واقعيات نرسد، حقايق مفيدي را در مسيري که پيش گرفته است، براي او قابل درک خواهد ساخت، اين کارگاه عالمي خود کار در اختيار دارد که اگر جوينده، گمشده ي خود را رها نکند و از آن چشم پوشي نکند، عامل مزبور دست بکار مي شود و بدون اينکه خود انسان آگاهي و توجه داشته باشد، دنبال آن گمشده را گرفته در شرايطي غير قابل پيش بيني وارد صحنه ي آگاه ذهن مي نمايد.

اين يک پديده ي مغزي استثنائي نيست، بلکه نوابغ فراواني پس از خسته شدن در پيگيري آگاهانه گمشده ها آن را بخود کارگاه مغز سپرده بکار ديگر مشغول شده اند، ناگهان بدون اينکه محقق نابغه آگاهي و پيگيري فعلي درباره ي آن گمشده داشته باشد، عامل مزبور کار خود را کرده و نتيجه ي مطلوب را در اختيار وي گذاشته است. بعنوان مثال هانري پوانکاره رياضيدان معروف مي گويد: بارها اتفاق افتاده است که براي حل يک مسئله پيچيده ي رياضي ماهها کار مي کردم، پس از احساس ناتواني از حل مسئله، آن را مسکوت گذاشته، به مسائل ديگري مي پرداختيم پس از مدتي ناگهان راه حل مسئله به ذهنم خطور مي کرد و موفق به حل قاطعانه مسئله مي گشتم. حتما بعضي از مسائل که در خواب براي بعضي از دانشمندان حل شده است، اطلاع داريد.

البته چنانکه اشاره کرديم، شرط فعاليت عامل مزبور اينست که محقق مسئله مورد تحقيق خود را از مغز خود نراند و از آن چشم پوشي نکند.

متعلم در راه رستگاري

گروه ديگر از انسانها در تقسيم چهارم- دانش پژوهي است که در راه رستگاري مي کوشد. منظور از رستگاري تحصيل بنياني و اندوختن دانش نه براي آنکه وسيله ي قدرت بدست آورد و به تورم خود طبيعي بپردازد و ابزاري براي پيروزي بر ناتوا در عرصه ي تنازع در بقاء تحصيل نمايد و نه آن علمي که امروزه وقتي صحبت از آن به ميان ميايد، مردم بي قدرت همانگونه به وحشت و هراس ميفتند که از شنيدن بمبهاي آتشزا و نقشه هاي ماهرانه براي سلطه گريهاي اقتصادي و سياسي و حتي اخلاقي و فرهنگي. بلکه تکاپو در راه تحصيل علمي که بتوانا طرق گوناگون «حيات معقول» را براي خود و ديگران هموار نمايد. مسلم است که براي تعليم و تربيت چنين دانش پژوهاني، همان علماي رباني مورد نياز است که در همين تقسيم مطرح نموديم. و اين تعليم و تربيت در جامعه اي امکان پذير است که داراي آرمانها و هدفهاي اعلاي «حيات معقول» بوده باشد. نه جامعه اي که با قالبهاي پيش ساخته پيشروانش، به مراد قدرتمندان و يکه تازان آن جامعه توجيه مي گردد.

مردم عامي ناآگاه :

مردم عامي ناآگاه و بي شخصيت که از زندگي جز حرکت و احساس جبري و توليد مثل چيز ديگري ندارند. آرمانها و هدفهاي آنان در زندگي بر دو قسم است: قسمي از آنها که مي تواند در اختيارشان باشد، لذايذ و آلام محدود و انتخاب انواع تخدير و اشباع خواسته هاي

[صفحه 19]

بي اساس و باز کردن موقعيت در جامعه براي نام و شهرت و برخورداري از قدرتي که بتواند بر آن تکيه نموده و موجوديت خود را اثبات نمايد. قسم دوم- از آرمانها و هدفها که عاميان نا آگاه تحت تاثير آنها قرار مي گيرند، چيزهائي هستند که قدرتمندان بر آنان تعيين و تحميل مي نمايند. اين عاميان ناآگاه با خود طبيعي هاي تفسير نشده همواره در مجراي عوامل قويتر زندگي خود را مي گذرانند و مي داني براي آزمايش و جست و خيزهاي اقويا و وسيله اي براي سلطه گران مي باشند. اگر وضع زندگي جوامع بطوري بود که عاميان ناآگاه و ناتوان مي توانستند زندگي مستقلي داشته و اختيار زندگي خود را دارا بوده باشند اگر چه در درجات پائين از حيات ولي مستند بخود آنان حرکت مي کردند و آلت دست نمي شدند آنقدرها جاي تاسف نبود که در ميان جوامعي آنان را تعيين مي نمايند، از ديدگاه آلت و وسيله و ابزار بآنان بنگرند. و با اين همه ناتوان کشي ادعاي قهرماني و بزرگي هم براه بيندازند. اين مردم الهمج الرعاع (باصطلاح اميرالمومنين (ع)) اگر مي دانستند که اقوياء با چه نظري به آنان مي نگرند و اگر اين مستضعفان مي دانستند که مستکبران درباره ي آنان شب و روز چه فکر مي کنند و چه نقشه هائي مي کشند، مي توانستند بصورت قدرتي برآنيد که ريشه اقوياء و مستکبران را از تاريخ برکنند، بشرط اينکه خود آنان پس از پيروزي عاشق قدرت و استکبار در جامعه نباشند، که خود موجب توليد مستضعف و ناتوان مي باشد. جريان معمولي تاريخ همين را نشان مي دهد که مثل مستضعفين و مستکبرين مثل تخم مرغ و مرغ بوده است، يا به اصطلاح بعضي از متفکرين: ضدي بوده است که ضد خود را در درون خود پرورانده است. اين جمله که «اکنون نوبت ما است» با نظر به جريان تنازغ در بقاء جمله ي پر محتوا و بسيار ريشه دار است که نمي توان آن را شوخي تلقي نمود، اين تسلسل طبيعي در تاريخ طبيعي انسانها هرگز انقطاع نخواهد پذيرفت، مگر اينکه تاريخ انساني شروع شود و مستضعف و بينوا از قاموس بشر حذف گردد و در کتابهاي تاريخ فقط براي مطالعه سرگذشت طبيعي بشر ثبت شود. بهر حال اين گروه سوم (الهمج الرعاع) تا آن زمان که قدرت و سلطه گري در جوامع بشري وجود دارد، مطرح خواهد بود. در اين بيت صائب تبريزي دقت کنيد:


از مردم افتاده مدد جوي که اين قوم
با بي پر و بالي پر و بال دگرانند


در صورتي که اگر قدرتها در اشکال متنوعي که دارند، از دست قدرت پرستان در آمده و با توزيع عادلانه در جوامع مورد بهره برداري قرار بگيرد، هيچ انساني بي بال و پر در ميان انسانها وجود نخواهد داشت تا بال و پري براي پرواز قدرتمندان خود خواه باشند. مسئله اي که در اين صورت مطرح خواهد گشت پروازهاي طولاني و نزديک و کوتاه و مرتفع خواهد بود که اين تفاوت کمي در جامعه اي که کيفيت انساني زير بناي «حيات معقول» آنان است، نه حقارتي ايجاد مي کند و نه محروميتي از حق و عدل.

رابطه ي اميرالمومنين با اين سه گروه:

رابطه ي اميرالمومنين (ع) با اين سه گروه نيز کاملا مشخص است. اما

[صفحه 20]

گروه اول و دوم (عالم رباني و متعلم در راه رستگاري) تجسم يافته از آرمانهاي انساني- الهي اميرالمومنين (ع) است. اينان همان کاروانياني هستند که اميرالمومنين (ع) از پيشتازان آن کاروان است. اما گروه سوم (الهمج الرعاع) براي اين انسان الهي فوق العاده مورد اهميت است، تعليم و تربيت افراد اين گروه براي اين معلم و مربي بزرگ اساسي ترين تکليف انساني- الهي است. گرفتن حقوق اين گروه از دست قدرتمندان خود کامه مانند تنفس ضروري براي انسان زنده است. ما در سير نهج البلاغه با اين حقيقت صريح روبرو هستيم که مي گويد: اينکه من زمامداري را پذيرفته ام، هدفي جز احقاق حق مردم و جلوگيري از ستم ستمکاران ندارم. اين عبارت را دقت فرمائيد: «اما و الذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقا روا علي کظه ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت حبلها علي غاربها و لسقيت آخرها بکاس اولها و لا لفيتم دنياکم هذه از هد عندي من عفطه غذ.»[11] .

(سوگند به آن خدائي که دانه را شکافت و نفوس انسانها را آفريد، اگر عده اي براي ياري بمن حاضر نمي شدند و با وجود ياور حجت براي من تمام نمي شد و اگر چنين نبود که خداوند دانايان را مسئول و متعهد قرار داده است که پر خوري ستمکار و گرسنگي مظلوم را نپذيرند، افسار اين خلافت را بگردنش مي انداختم و با همان بي اعتنائي آن را بپايان مي رساندم که آغازش را پذيرفته بودم. آنگاه مي ديديد که زر و زيور و مزاياي فريبنده ي اين دنياي شما در نزد من محقرتر و ناچيزتر از فضولات بيني يک بز است.)

عدل و دادگري و احقاق حقوق بينوايان تنفس اميرالمومنين در زندگي زمامداري او است. در فرمان مالک اشتر دستور اميرالمومنين (ع) براي مالک درباره ي گروه بينوايان فوق العاده جالب است. از آنجمله: هنگامي که سخن از اين گروه بميان مياورد، دوباره اسم ذات خداوندي را متذکر مي شود: الله الله، در هيچ سخني تاکيدي بالاتر از اين تذکر قابل تصور نيست يعني اي مالک، خدا را در نظر بگير، يا خدا را در اين محاسبه جدي حياتي بياد بياور: «الله الله في الطبقه السفلي من الذين لا حيله لهم من المساکين و المحتاجين و اهل البوسي و الزمني... فلا يشغلنک عنهم بطرفانک لا تعذر بتضيعک التافه لا حکامک الکثير المهم فلا تشخص همک عنهم و لا تصعر خدک و تفقا امور من لايصل اليک منهم حمن تقتحمه العيون و تحقره الرجال فمرغ لاولئک ثقتک من اهل الخشيه و التواضع فليرفع اليک امورهم. ثم اعمل فيهم بالاعذار الي الله يوم تلقاه فان هولاء من بين الرعيه احوج الي الانصاف من غيرهم و کل فاعذر الي الله في تاديه حته اليه»[12] .

(خدا را در محاسبه جدي حيات زمامداري بياد بياور، درباره ي طبقه پائين بينواياني که چاره ايي ندارند و نيازمند و غوطه ور در مشقتها و ناگواريهائي که آنان را از حرکت باز داشته است... هيچ خود کامگي ترا از آنان مشغول نکند، زيرا براي ضايع کردن و پوچ ساختن وظايف

[صفحه 21]

فراوان و مهمي که بر تو متوجه است، هيچ عذري نداري. همت جدي خود را از آنان دريغ مدار، با نشان دادن نيمرخ متکبرانه نخوت بر آنان مفروش و شئون زندگي اين مردم را که چشمها از آنان بسرعت تجاوز مي نمايد و مورد تحقير چشمگران قرار مي گيرند، تفقد تحقق نما. همواره اشخاصي مورد اطمينان را که خدا براي آنان چنان جلوه کرده است که دائما از او خشيت دارند و مردم فروتن هستند، به تنظيم کارهاي آنان منصوب نما تا شئون زندگي آنان را بدون کم و کاست براي تو بازگو کنند سپس اي مالک، عمل تو درباره ي آن بينوايان چنان باشد که در روز ديدار خداوندي بتواني نتيجه عمل يا عذرت را به پيشگاه الهي عرضه نمائي، زيرا اين مردم به انصاف و عدالت نيازمندتر از ديگران هستند، و اداي حقوق همه ي مردم جامعه را چنان بجاي بياور که عذرت در نزد خدا مسموع و قابل پذيرش باشد.)

در جمله ي ديگر از همين فرمان درباره ي همين مردم که متن جامعه را تشکيل مي دهند چنين دستور مي دهد: «ولکين احب الامور اليک اوسطها في الحق و اعمها في العدل و اجمعها لرضي الرعيه فان سخط الامه يجحف برضي الخاصه و ان سخط الخاصه يغتفر مع رضي العامه»[13] .

(مالکا محبوبترين امور براي تو معتدلترين آنها در رسيدن به حق و فراگيرترين آنها در دادگري و جامع ترين آنها به رضاي اين مردم باشد که متن جامعه را تشکيل مي دهند، زيرا خشم و غضب اين مردم رضا و خشنودي خواص و چشمگيران را از بين مي برد، ولي خشم و غضب خواص و چشمگيران با خشنودي اين مردم بخشوده مي شود.) با امثال اين جملات رابطه ي اميرالمومنين (ع) با اين گروه سوم بخوبي روشن مي شود که پرداختن به آن چه از نظر سياسي و چه از نظر اخلاق الهي در درجه ي اول از اهميت تلقي شده است.

تقسيم پنجم :

اين تقسيم که درباره ي انسانهائي است که وظائفي را بعنوان عبادت خدا انجام مي دهند، چنين است:

1- گروهي هستند که خدا را از روي رغبت در نعمتهاي دنيوي و اخروي الهي عبادت مي کنند، اينگونه عبادت مخصوص تجار سوداگر است.

2- گروهي ديگر خدا را بجهت ترس عبادت مي کنند، اين عبادت ه کار بردگان ناتوان و بي اختيار است.

3- مردمي هستند که خدا را بانگيزگي لزوم سپاسگزاري عبادت مي کنند، اينست عبادت آزادگان که از سوداگري و چيز ناتواني رها و آزادند. «ان قوما عبدوا لله رغبه فتلک عباده التجار و ان قوما عبدو الله رهبه فتلک عباده العبيد و ان قوما عبدو الله شکرا فتلک عباده الاحرار»[14] .

در بعضي از روايات ديگر چنين آمده است که در اميرالمومنين (ع) فرموده است: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا في جنتک بل وجدتک اهلا للعباده فعبدتک» (پروردگارا من ترا نه براي ترس از آتش عبادت مي کنم و نه از روي طمع براي بهشت تو، بلکه من ترا شايسته عبادت يافته و عبادتت

[صفحه 22]

نمودم، تفاوت ميان دو روايت در گروه سوم است که روايت اول مي گويد: عبادت انسانهاي آزاد از بيم و اميد به انگيزگي شکر و سپاسگزاريست و روايت دوم مي گويد: انگيزه عبادت علي بن ابيطالب (ع) که سر دسته ي آزادگان بشري است، احساس شايستگي خداوند براي عبادتست. اگر معناي شکر را يک مفهوم وسيع در نظر بگيريم که شامل احساس عالي درباره ي قيوميت و فياضيت الهي که جهان هستي نشاني از آنست، با همان معناي شايستگي خداوند براي عبادت مساوي مي باشد، شکر باين معني که عبارتست از توجه به صفت قيوميت و فياضيت الهي و قرار گرفتن در جاذبه ي آنست، مانند معلول توجه به شايستگي مطلق خداوندي براي عبادتست. اما در گروه اول و دوم که عبادت را فقط بر مبناي بيم و اميد بجاي مياورند، در حقيقت سود و زيان خود را در نظر دارند، نه رشد و تکامل خود را که تنها راهش عبادت است.

آيا نتيجه عبادت بخود انسان مربوط مي شود يا بخدا؟

در افکار عاميانه، حتي در ذهن بعضي از متفکران، در معناي عبادت و نتيجه ي آن، يک اشتباه بزرگي وجود دارد که موجب محروميت خود و ديگران از عبادت مي شود. اين اشتباه مرکب از دو عنصر است:

عنصر يک- معناي عبادت.

عنصر دوم- نتيجه ي عبادت.

اشتباه در معناي عبادت چنين است که گمان مي برند عبارتست از مقداري الفاظ و حرکاتي معين که با شرايطي خاص و در اوقات مشخصي بايد انجام بگيرند. اينان فکر نمي کنند که آيا اين کارهاي ناچيز مخصوصا در آن مواقع که جنبه ي حرفه اي يا اعتيادي، يا ريائي بخود مي گيرند، مي توانند هدف خلقت جهان هستي و انسان با آن همه اسرار و عظمت بوده باشند؟!! چگونه مي توان تصور کرد که بکار افتادن گردونه هستي و ميليونها کهکشانها و کارزارها و بوجود آمدن ميلياردها ميليارد حقايق و واقعيات با يک نظم بهت انگيز و ظهور انسان در روي زمين با آنهمه ابعاد و استعدادها و تکاپوها و جريان لذايذ و آلام و ستم و جورهاي رقت انگيز و دانش و بينش و خوشي ها و عدالتها و آرمانها و هدف گيريهاي والا فقط و فقط براي اين بوده است که عده اي معدود، الفاظ و حرکات و سکنات ناچيزي را انجام بدهند که يکصدم انگيزه هاي آنان، الهي واقعي نمي باشد!! عبادت که در آيه ي «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون»[15] .

(من جن و انس را نيافريدم، مگر اينکه مرا عبادت کنند) بطور صريح هدف آفرينش جن و انس معرفي شده است، آگاهي و گرايش به کمال مطلق است که صفت خداوندي است. اين آگاهي و گرايش مي تواند همه ي روابط انسان را با همنوعان خود و با جهان و همه گفتار و کردار و فعاليتهاي مغزي و رواني آدمي را معناي عبادت ببخشد. اين بيت زير را دقت فرمائيد:


چيست دين؟ برخاستن از روي خاک
تا که آگه گردد از خون جان پاک


(مولوي)

[صفحه 23]

آغاز عبادت آگاهي از جان پاک است که شعاعي از اشعه ي خداوندي است و پايان آن رسانيدن اين جان به جاذبه ي ربوبي. دوام اين آگاهي اساسي ترين عامل کامل آدمي است، خواه در محراب باشد، خواه در ميدان جنگ با تبهکاران ضد انسان، چه در تفريح و خوشيهاي معقول باشد و چه در ناگواريها و تلاش براي نجات زندگي، خواه در خنده ها و خواه در گريه ها. آگاهي از جان پاک مغز عبادتست اين آگاهي چه بطور آگاهانه و چه بطور نا آگاه و ارتکازي در روان همه لحظات عمر آدمي را که در جريان قانون معقول حيات سپري مي شود، عبادت مي نمايد. بنابر اين از ناچيزترين حرکت علمي تا فوق دانشگاه ها عبادت و جاهائي که تکاپوي علمي در آنها صورت مي گيرد خود معبدي است. از ناچيز ترين کاري که براي آسايش مادي و معنوي انساني صورت مي گيرد، تا معظم ترين کارهاي عضلاني و فکري عبادت و کار گاهي که کار در آن بوجود ميايد، خود معبدي است. همچنين جايگاههائي که براي رابطه ي مستقيم با خدا ساخته شده است، و مساجد ناميده مي شوند، همه ي اينها معابدي هستند که کره خاکي ما را بصورت معبد کل يعني رصد گاهي که براي نظارت و انجذاب به بي نهايت نصب شده است، در آورده اند. يک دانش آموز ابتدائي همان مقدار که بفهمد براي آگاهي از واقعيت در کلاس درس حاضر شده است، مانند آن محقق بزرگ که مشغول خواندن کتاب هستي براي شناخت راه «حيات معقول» است: دو رکوع انجام مي دهد: رکوع يکم- خم شدن در حال نماز است. رکوع دوم- خم شدن بر روي کتاب است. چه شبيه است خيره شدن يک دانش پژوه به دهان استاد که چه خبري از واقعيت براي او مي دهد، با خيره شدن يک نماز گزار راستين در نماز گاهش به عالم ملکوت. بنابر اين، معناي عبادت خيلي والاتر از آن است که عاميان گمان مي برند و خيلي با معناتر از آنست متفکران سطح نگر و بيخبر از آب حيات جان آدمي مي پندارند. عنصر دوم- اشتباه در نتيجه ي عبادتست. واقعا گروه زيادي از مردم معمولي و حتي آنان که تا حدودي علم و فضلي تحصيل کرده اند، گمان مي کنند که عبادتي که مردم انجام مي دهند، منفعتش بخدا مي رسد و خدا هم مانند انسانها سود مي خواهد و اين سود پاداشي است که مردم در برابر کار خدا درباره ي خلقت به او مي پردازند!!! مسلم است که اينان کلمه ي خدا را شنيده اند و رابطه ي نامعقول اکثريت مردم را در گفتار و طرز تفکرات و اعمال با خدا، ملاک قرار داده، از عظمت و بي نيازي مطلق او اطلاعي ندارند. اينان نمي دانند که آن موجودي که نياز به سود دارد، قطعا ناقص است و نقص در هر شکل که باشد با ذات خداوندي سازگار نيست، زيرا معناي کامل مطلق اينست که هيچگونه نيازي نداشته باشد. حضرت سيد الشهدا عليه السلام در دعاي عرفه جمله اي دارد که عرض مي کند: «خداوندا، تو بي نيازتر از آن هستي که براي خودت سودي برساني. چگونه من مي توانم براي تو برسانم! ولي چه مي توان گفت که خداي ساخته ي مغزهاي بشري مورد بحث بعضي از متفکران قرار مي گيرد و درباره ي چنين خداي موهوم به نفي و اثبات و

[صفحه 24]

ترديد مي پردازند!!


صفحه 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16، 17، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24.








  1. ج 1/ شماره ي 32.
  2. البقره آيه ي 179.
  3. الانشقاق آيه ي 6.
  4. ج 1/ شماره ي 16.
  5. ج 2/ شماره ي 53 فرمان مالک بن الحارث اشتر.
  6. ج 3/ شماره ي 147.
  7. ج 1/ شماره ي 191.
  8. ج 1/ شماره ي 191.
  9. ج 1/ شماره ي 191.
  10. ج 1/ شماره ي 191.
  11. ج 1/ شماره ي 3.
  12. ج 2/ شماره ي 53 فرمان مالک اشتر.
  13. ج 2/ شماره ي 53 فرمان مالک اشتر.
  14. ج/ شماره ي 237.
  15. ج/ شماره ي 237.