سخنان نهج البلاغه درباره خدا















سخنان نهج البلاغه درباره خدا



بطور کلي سخنان نهج البلاغه درباره ي خدا به چهار قسم اساسي تقسيم ميگردند:

قسم يکم :

بيان مختصات مقام شامخ خداونديست که در حقيقت بازگو کننده ي اوصاف جمال و جلال آن ذات اقدس است که بدون آنها، خدائي مطرح نيست و راه شناخت اين مختصات، توجه همه جانبه به مفهوم کامل مطلق است که ضروري ترين صفت اوست مانند:

«الحمد الله الذي علا بحوله و دنا بطوله، مانح کل غنيمه و فضل و کاشف کل عظيمه و ازل».[1] .

«سپاس مر خداي راست که به قدرت و سلطه ي ربوبيش بالاتر از همه ي جهان هستي و با احسان و عنايت پروردگاريش به همه ي موجودات نزديک است، اوست بخشنده ي هر سود و فضل و برطرف کننده ي هر حادثه ي بزرگ و تنگناي سخت.»

«الاول الذي لم يکن له قبل فيکون شيي ء قبله و الاخر الذي ليس له بعد فيکون شيي ء بعده»[2] .

«خدا آن ذات اول است که براي او هيچ قبلي نبوده است، تا پيش از ذات اقدس او چيزي وجود داشته باشد و آن آخر است که براي او بعدي وجود ندارد، تا چيزي بعد از او وجود داشته باشد.»

يعني آن ذات واجب مافوق هر ابتداء و انتها است که تصور شود. «الحمدالله المتجلي لخلقه بخلقه الظاهر لقلوبهم بحجته».[3] (سپاس مر خداي را که بوسيله ي خلقتي که فرموده است،

[صفحه 2]

به مخلوقاتش تجلي نموده و با حجت دروني در دلهاي آنان آشکار است.) همچنين در جملات ديگر از نهج البلاغه که علم مطلق و قدرت مطلقه خداوندي را با بيانات روشن توصيف مينمايد. و چنانکه ميدانيم اين توصيفات از قبيل تعريفات منطقي معمولي نيست که منظور از آنها، توضيحي درباره ي ذات خداوند ميباشد، زيرا هم از نظر عقلي و هم با نظر به جملات نهج البلاغه که در موارد متعدد آمده است، ذات اقدس الهي قابل شناخت نيست، بلکه چنانکه در مبحث بعدي بيان خواهيم کرد، رابطه ي انسانهاي رشيد يافته با خدا همانطور که اميرالمومنين (ع) فرموده است، تجلي اوست در دلهاي شايسته ي با نيروي ايمان. از آنجمله:

«و لا تقدر عظمه الله سبحانه علي قدر عقلک فتکون من الهالکين. هو القادر الذي اذا رتمت الاوهان لتدرک منقطع قدريه و حاول- الفکر المبرا من خطرات الوساوس ان يقع عليه في عميقات غيوب ملکوته و تولهيت القلوب اليه لتجري في کيفيه صفاته و غمضت مداخل العقول في حيث لا تبلغه الصفات لتناول علم ذاته ردعها و هي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصه اليه سبحانه فرجعت اذجبهت معترف بانه لاينال بجور الاعتساف کنه معرفته».[4] .

(عظمت خداوندي را باندازه ي عقل خود، اندازه گيري مکن، زيرا از هلاک شوندگان خواهي گشت. خداوند آن تواناي مطلق است که هر گاه اوهام انساني بخواهد نهايت قدرت او را درک کند و فکر تجريد شده و خالص از جريانات وسوسه ها بخواهد، در اعماق غيوب ملکوت الهي ذات او را دريابد و دلها با اشتياق براي دريافت کيفيت صفات او به فعاليت بيفتد و عقول انساني با دقيقترين راهها با نفوذ بسيار ظريف و دقيق بخواهد براي شناخت ذات او به مقامي که اوصاف توانائي رسيدن به آن را ندارد، وارد شوند، آن عقول را برميگرداند در حاليکه در مهلکه هاي تاريکيهاي غيوب سرگردانند. اين عقول که براي شناخت ذات خداوندي حرکت کرده بودند، در حاليکه دست رد به پيشاني آنها زده شده است برميگردند و اعتراف ميکنند که با تعدي تکلف آميز نميتوان به کنه معرفت او نائل گشت...)

قسم دوم :

بيان مختصاتي است که راه شناخت آنها آماده کردن درون براي پذيرش تجلي اوصاف آن ذات اقدس است. هيچ راهي براي تحصيل شايستگي درون جز تصفيه ي آن از آلودگي ها و کثافات حيواني وجود ندارد. بهمين جهت است که اميرالمومنين (ع) در هر موردي از سخنانش که درباره ي خدا مطلبي را بيان ميکند، کاملا روشن است که او درباره ي موجودي سخن مي گويد که از تجلي عالي او در درونش بخوبي برخوردار است، زيرا در درون اين انسان چنان تصفيه اي صورت گرفته است که حتي خيال ناچيري از آلودگيهاي حيواني و مادي راهي بآن ندارد. مانند آن جمله اي که ميگويد:

«اين العقول المستصحبه بمصابيح الهدي و الابصار اللامحه الي منار التقوي، اين القلوب

[صفحه 3]

التي وهبت لله و عوقدت علي طاعه الله».[5] .

(کجاست آن عقولي که با چراغي هدايت روشن شده اند و کجاست آن چشماني که به کانون نور تقوي مي نگرند و کجاست آن دلهائي که خود را به خدا بخشيده اند و به اطاعت خداوندي بسته شده اند).

قسم سوم :

سلب اوصاف مادي و جسماني و هر گونه وابستگيها و احتياجات و محدوديتها، از ذات اقدس ربوبي است. در کتاب نهج البلاغه اينگونه توصيفات سلبي فراوان است. اهميتي که اميرالمومنين عليه السلام به اوصاف سلبي ميدهد، ناشي از يک مسئله ضروري است که عبارتست از متوجه ساختن افکار مردم باين حقيقت که براي دريافت صحيحي از خدا بايد همه ي مفاهيم و اندازه گيريها و الگوهائي که آدمي بوسيله ي ارتباط با طبيعت عيني در ذهن خود منعکس مينمايد کنار گذاشت و از صورتگري با نمودهاي گوناگون جهان طبيعي براي تصويري بعنوان خدا اجتناب کرد، زيرا:


مور ضعيف و ناتوان چون شکل يزداني کشد
بيشک به شکل مورچه با شاخ حيواني کشد


مغز شبان هم نقشه ي موسي بن عمراني کشد
در ذهن ماني گر فتد، او صورت ماني کشد


ادراک هر جنبده نقش خويش را داراستي

گفته شده است که توصيفات سلبي مانند اينکه حقيقتي وجود دارد، نه شکلي وجود دارد، نه وزني نه رنگي دارد و نه هيچ کيفيتي، نه محسوس است، نه قابل تصورات معمولي... براي شناخت آن حقيقت هيچ فايده اي ندارد و اين گونه حقيقت مانند وجود مطلق در فلسفه ي هگل و امثال او است که با سلب هر گونه خصوصيات و تعنيات از آن وجود، يک مفهومي بتجريدي محض را مطرح ميکند. پاسخ اين اعتراض روشن است، زيرا اولا دلايل روشني واقعيت وجود خدا را اثبات ميکند که با قطع نظر از مناقشات لفظي و حرفه اي همواره عقول سليم را قانع ساخته است. بوسيله آن دلايل واقعيتي بعنوان خدا براي عقول انسانها مطرح شده است، ولي از آنجهت که اين واقعيت مافوق مختصات جسماني عالم طبيعت است، لذا براي دريافت آن، لازم است که افکار را متوجه عظمت آن دريافت شده نموده با نفي اوصاف جسماني و ساير محدوديتها، افکار را براي دريافت منطقي آن موجود راهنمائي کرد.اين روش ايجاب و سلب يا اثبات و نفي در واقعياتي مانند عدالت نيز جريان دارد. بدين ترتيب که نخست يک تعريف و توصيف اجمالي از عدالت مطرح ميگردد،

[صفحه 4]

(عدالت عبارتست از جريان مطابق قانون) سپس براي راهنمائي افکار از توصيفات سلبي استفاده ميشود، مثلا ميگوئيم: عدالت روش خوش آيند محض نيست. عدالت از نسخ احساسات نميباشد، عدالت وزن و شکل و رنگ ندارد...

قسم چهارم:

بيان روابطي که انسانها ميتوانند ميان خود و خدا برقرار سازند. به اتفاق همه ي صاحبنظران علوم اسلامي، اميرالمومنين عليه السلام تجسم يافته اي از قرآن بود. و شناخت او درباره ي قرآن و ايمان او به تمام محتويات آن در حد اعلاء بود. و اين تجسم در سخنان آن بزرگوار بخوبي روشن ميشود، لذا بطور قطع او نزديکي خدا را به خود مطابق آيه: «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد».[6] (و ما از رگ گردن به او نزديکتريم) و هو معکم اينما کنتم[7] (و او با شما است هر کجا که باشي) اعتقاد داشته و با يقين مشهودي آنرا دريافته است.

در مواردي متعدد از نهج البلاغه هم ارتباط مستقيم خود را با خدا توضيح داده است. از آنجمله:

يک : در آن هنگام که ذغلب يماني از او مي پرسد که هل رايت ربک (آيا پروردگارت را ديده اي؟) چنين پاسخ ميدهد: افا عبد ما لا اري؟! فقال و کيف تراه؟ فقال: لا تدرکه العيون بمشاهده العيان و لکن تدرکه القلوب بحقايق الايمان.[8] (آيا عبادت کنم چيزي را که نمي بينم، ذغلب پرسيد: چگونه خدا را مي بيني؟ فرمود: خدا را چشمها با مشاهده ي عيني نمي بينند، ولي دلها با حقايق ايمان آنرا درمي يابند)

دو: اللهم انک آني الاسين لاوليائک و احضرهم بالکفايه للمتوکلين عليک تشاهدهم في سرائرهم و تطلع عليهم في ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم فاسرارهم لک مکشوفه و قلوبهم اليک ملهوفه. ان اوحشتهم الغربه آنسهم ذکرک و ان صبت عليهم المصائب لجاوا الي الاستجاره بک علما بان ازمه الامور بيدک و مصادرها عن قضائک.[9] .

«خداوندا، توئي مانوس ترين مانوس ها با اوليائت، و توئي حاضرترين آنان براي کفايت به امور توکل کنندگان بر تو. توئي که نهاني هاي درون آنان را مي بيني و به حال آنان در درونشان آگاهي. اندازه بينائيهاي آنان را مي داني. اسرار پوشيده ي آنان براي تو آشکار و دلهايشان شيفته و بيقرار توست. اگر تنهائي در اين دنيا بوحشتشان بيندازد، بياد تو انس مي گيرند و اگر مصائب روزگار بر سر آنان فرو ريزد، پناه بسوي تو مي برند، زيرا آنان مي دانند که زمام همه امور بدست تست و مبناي آنها مستند به قضاي تست».

در اين جملات رابطه ي خداوندي با انسانها بقرار زير مطرح شده است:

رابطه ي انس :

هر اندازه که بر رشد شخصيت آدمي بيفزايد، انس وي با خدا بيشتر و سازنده تر مي گردد، زيرا اين يک قاعده ي کلي است که:


عقل باشي عقل را داني کمال
عشق گردي عشق را يابي جمال


انس با عقل و عظمت و شکوه آن، بدون به فعليت درآوردن تعقل امکان پدير نيست، درک

[صفحه 5]

زيبائي و لذت عشق بدون ورود به جاذبه ي معشوق محال است. هيچ رابطه اي براي انس با خداوند متعال جز برخورداري از اوصاف عاليه ي انساني که نمونه هائي از اوصاف خداوندي مي باشند، وجود ندارد. در حقيق وقتي که مي گوئيم: انسان بايد با خدا انس بگيرد، يعني انسان بايد عادل باشد. صادق و راستگو و راستکار باشد. بردبار و حق بين و ناظر بر اعمال خويشتن و ايفا کننده به تعهدها باشد. علم و جهان بيني را جزء «حيات معقول» براي تلاش تا آخرين لحظات زندگي بداند. با توجه کافي به اين مبناي رابطه ي انس است که پوچ بودن پندار بعضي از متفکران مغرب زميني که مي گويد: «تکيه بر خدا دليل ناتواني است، بخوبي آشکار مي گردد، اينان نه خدا را بطور صحيح دريافته اند و نه عظمت انساني را مي شناسند. اينان نمي فهمند يا نمي خواهند بفهمند که خدا مانند آن کانون نور و جاذبه است که اشعه هاي آن، نيروها و ابعاد والاي انساني را روشن مي سازد و با فعليت رسيدن آنها در منطقه جاذبيت الهي پيش مي رود و با او انس و الفت مي گيرد.

پس انس با خدا يعني به فعليت رسيدن امتيازات عالي انساني مانند علم و قدرت و عدل و صدق و احساس تعهد که همه ي آنها عامل جذب شدن به کمال مي باشند. آنانکه در اين دنيا در جستجوي انس و الفت با خدا نيستند. همان کساني هستند که اگر از آنان بپرسيد آيا شما با «حيات معقول» که زندگي شما و هدف آنرا از روي منطق واقعي مي تواند تفسير کند، انس و لافت داريد؟ پاسخي براي شما جز اين نخواهند داد که کجاست آن تيمارستاني که بدون معالجه ي کامل ترا رها کرده است که امروز بيائي و سئوالي از ما کني که زندگي انتخاب شده ي ما را مشکوک جلوه بدهي!! اينان هرگز نمي توانند بفکر امکان انس با موجودي برتر از جماد و نبات و حيوان و انسانهائي مانند خودشان بيفتند، زيرا هرگز درباره ي خوذشان نينديشيده اند، تا بفهمند که آشناي قابل انس و الفت آن خود کيست و بيگانه از آن خود کدام است. اين يک قاعده ي کلي است که هر اندازه شخصيت (خود) رشد پيدا مي کند، قوه دافعه پستي ها و رذالت ها و مردم پست و رذل او را از خود دفع نموده و بيگانگي خود را براي شخصيت رشد يافته، بيشتر اثبات مي کنند. چنانکه جاذبه ي عظمت ها و کمالات و انسانهاي با عظمت و کمال او را بيشتر به خود جذب مي نمايند. يک قاعده ي کلي ديگر اين است که انسان موجودي است که نمي تواند از پستي ها و رذالت ها بريده و عمري را از عظمت هاو کمالات انساني مهجور و دور زندگي کند. زيرا اگر اين بريدن از پستي ها روي آگاهي و نفرت از آنها بوده باشد، خود کاشف از آن است که جاذبيت عظمت ها و کمالات او را بسوي خود تحريک مي کند و مي کشاند. حافظ که مي گويد:


سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
جان ز تنهائي به لب آمد خدايا همدمي


بريدگي او را از پستي ها و رذالت ها و مردم پست و رذل بخوبي نشان مي دهد، لذا در صدد قرار گرفتن در جاذبه ي عظمت ها و کمالات و انسانهاي رشد يافته برآمده و مي گويد:

[صفحه 6]

آدمي در عالم خاکي نمي ياد بدست
عالمي ديگر ببايد ساخت و زنو آدمي


اين آدمي که بايد از نو در اين جهان نو حرکت کند و انسانهاي ديگر بتوانند در جاذبه ي او و صفات او بحرکت بيفتند، کيست؟


اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست
رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بيغمي


حافظ تا اينجا در خط صعودي سير مي کند، سپس بجاي آنکه مانند مولانا اين صعود را ادامه بدهد و بگويد: با اين رهروي مداوم:


حمله ي ديگر بميرم از بشر
تا برآرم چون ملائک بال و پر


از ملک هم بايدم جستن زجو
کل شي ءها لک الا وجهه


بار ديگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم


پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويد انا اليه راجعون


گويا برمي گردد و سراغ آن عواملي را مي گيرد که از آنها بريده و بسراغ جاذبيت آدم نو رفته! و مي گويد:


خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهم
کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي


البته اگر مقصودش از ترک سمرقندي معشوق هاي مجازي بوده باشد. پس معناي انس با خدا، انس با هدف اعلاي زندگيست نه انس با يک موجود توانا فقط براي ترس از نکبت و بدبختي.

رابطه توکل منطقي :

اين رابطه عبارتست از همراه ساختن نهايت تلاش و کوشش براي رسيدن به هدفهاي معقول زندگي، با اعتقاد به باز بودن سيستم هر دو قلمرو انسان و جهان در برابر رويدادهاي جاري.


هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا


عمر همچون جوي نو نو ميرسد
مستمري مي نمايد در جسد


(مولوي)

هيچ ناداني ضرر بارتر از ناداني به باز بودن سيستم جريان انسان و جهان سراغ نداريم که آن دو را مانند دو صندوق بسته در توي يکديگر تلق مي کند!!

و اگر حقيقتي تازه و رويدادي جديد بسراغ شکستن قفل آن دو صندوق برآيد، آن را بازي روزگار تلقي مي نمايد و مي گويد: «چرخ از اين بازيچه ها بسيار دارد.»


نداند بجز ذات پروردگار
که فردا چه بازي کند روزگار


يا با تمام بي اعتنائي به همه ي قوانين علمي و جهان بيني، به تصادف و شانس و بخت و اتفاق که جز مفاهيم کودکانه چيزي نيستند، پناهنده مي شوند. اين تصورات بي پايه که ضد علم بودن آنها براي عقلاي ژرف نگر روشن است، فقط براي آنست که از دخالت مستمر مشيت الهي در دو

[صفحه 7]

قلمرو جهان و انسان به جهت آلرژي (حساسيتي) که بآن دارد، بگريزد. معناي رابطه ي توکل منطقي با خدا مرکب از دو عنصر است:

عنصر توانائي آدمي بر کار و انديشه در زندگاني:

که از مجراي اجزاء و قوانين طبيعت که جلوه گاه مشيت خداوندي هستند. در موجوديت آدمي بوجود ميايد. اين عنصر توکل تکويني و طبيعي است که با نظر به حرکت و تجدد دائمي و مستمر همه ي عوامل توانائي آدمي بر کار و انديشه ي او را با خدا مربوط مي سازد.

عنصر اختياري توکل:

که عبارتست از احساس بوجود آمدن کار و انديشه در قلمرو انسان و جهان با سيستم باز که خود همين احساس موجب افزودن بر کار و انديشه هاي آگاهانه و همه جانبه بوده، و انسان با اعتقاد به اينکه فيض و خلاقيت خداوندي در اين سيستم باز از روي حکمت و عدالت محض است، در رو يا رو شدن با خلاف خواسته ها و خطاي انديشه ها و خنثي گشتن فعاليتها، هيچ ياس و نوميدي بخود راه نمي دهد.

رابطه ي عالم با معلوم:

اگر کسي ادعا کند که با قطع نظر از همه عواملي که براي انسان شدن وجود دارد، فقط و فقط، درک اين حقيقت که خداوند آن موجود اعلي همه ي حرکات و سکنات و پديده ها و فعاليتهاي دروني و بروني او را مي بيند، کافي است که انسان همه ي شئون زندگي خود را در مسير «حيات معقول» تنظيم نمايد، مطلبي بگزاف نگفته است. اين حقيقتي است بعضي از متفکران جهان بين به آن اذعان کرده اند و مي گويند: «درک عظمت آن سطحي که بشر مي تواند به آن برسد، آن موقع امکان پذير است که بشر بداند که موجودين برين بر همه ي موجوديت و کار و انديشه ي او آگاه است و مي خواهد او را به بالاترين کمال ممکن برساند.

سه : در خطبه اي ديگر رابطه ي انسان را با خداوند از نظر معرفت به مقام کبريائي او، چنين بيان مي کند: «اذهان بشري او را در مي يابد، ولي نه با مشاعر معمولي که فعاليتهايش مستند به حواس است. همه ي ديدنيها شهادت به وجود او مي دهد، نه با حضور جسماني. اوهام بشري نمي تواند بر او احاطه نمايد، بلکه او بوسيله ي درک عالي بدرون آدمي تجلي مي نمايد و از کميت و کيفيت جوئي توجيهات امتناع مي ورزد.» «تتلقاه الاذهان لا بمشاعره و تشهد له المرائي لا بمحاضره، لم تحط به الاوهام، بلي تجلي لها بها و بها امتنع منها».

درباره ي خداشناسي، سخني بالاتر از اين جمله گفته نشده است. آن رابطه ي شناخت همه توجيهات و خيالات پوچي را کنار ميزند و خامي آن متفکران را که درباره ي دريافت خداوندي در صحنه ي ذهن اثبات و نفي مي کنند بخوبي اثبات مي نمايد. رابطه ي خدا با انسان در قلمرو شناخت را نمي توان رابطه ي انعکاس و تصور و ديگر نموده ها و فعاليتهاي طبيعي ذهن تلقي نمود، بلکه رابطه ي شناخت تجلي خداوندي در دلهاي انسانها است که مانند دريافت «من» داراي نمود و صورت نيست.


صفحه 2، 3، 4، 5، 6، 7.








  1. ج 1/ شماره ي 83.
  2. ج 1/ شماره ي 91.
  3. ج 1/ شماره ي 108.
  4. ج 1/ شماره ي 91.
  5. ج 1/ شماره ي 144.
  6. ق آيه ي 16.
  7. الحديد آيه ي 4.
  8. ج 1/ خطبه ي 179.
  9. خطبه ي 227.