عدالته القيّمة











عدالته القيّمة



وَاللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَقَدْ أَمْلَقَ حَتَّي اسْتََماحَنِي مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً، وَرَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ، غُبْرَ الْأَلْوَانِ، مِنْ فَقْرِهِمْ، کَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ، وَعَاوَدَنِي مُؤَکِّداً، وَکَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي، وَأَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي، فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا، فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا، وَکَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا، فَقُلْتُ لَهُ:

ثَکِلَتْکَ الثَّوَاکِلُ، يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ، وَتَجُرُّنِي إِلَي نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ!

أَتَئِنُّ مِنَ الْأَذَي وَلَا أَئِنُّ مِنْ لَظًي؟! وَأَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا، وَمَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا، کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا، فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَکَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ!

فَقَالَ: لَا ذَا وَلَا ذَاکَ، وَلکِنَّهَا هَدِيَّةٌ.

فَقُلْتُ: هَبِلَتْکَ الْهُبُولُ! أَعَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لَتَخْدَعَنِي؟ أَمُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ، أَمْ تَهْجُرُ؟ وَاللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا، عَلَي أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ، وَإِنَّ دُنْيَاکُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا.

مَا لِعَلِيٍّ وَلِنَعِيمٍ يَفْنَي، وَلَذَّةٍ لَا تَبْقَي! نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ، وَقُبْحِ الزَّلَلِ. وَبِهِ نَسْتَعِينُ.

ترجمه: پرهيز از امتياز خواهي

به خدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم که به شدّت تهيدست شده و از من درخواست داشت تا يک من از گندمهاي بيت المال را به او ببخشم، کودکانش را ديدم که از گرسنگي داراي موهاي ژوليده، و رنگشان تيره شده بود گويا با نيل رنگ شده بودند.

پي در پي مرا ديدار و درخواست خود را تکرار مي کرد، چون گفته هاي او را گوش فرا دادم پنداشت که دين خود را به او واگذار مي کنم، و به دلخواه او رفتار و از راه و رسم عادلانه خود دست برمي دارم، روزي آهني را در آتش گداخته به جسمش نزديک کردم تا او را بيازمايم، پس چونان بيمار از درد فرياد زد و نزديک بود از حرارت آن بسوزد به او گفتم، اي عقيل: گريه کنندگان بر تو بگريند، از حرارت آهني مي نالي که انساني به بازيچه آن را گرم ساخته است؟

امّا مرا به آتش دوزخي مي خواني که خداي جبّارش با خشم خود آن را گداخته است تو از حرارت ناچيز مي نالي و من از حرارت آتش الهي ننالم؟ و از اين حادثه شگفت آور اينکه شب هنگام کسي بديدار ما آمد[1] و ظرفي سر پوشيده پر از حلوا داشت، معجوني در آن ظرف بود که از آن تنفّر داشتم، گويا آن را با آب دهان مار سمّي، يا قي کرده آن مخلوط کردند، به او گفتم: هديه است؟ يا زکاة يا صدقه؟ که اين دو بر ما اهل بيت پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم حرام است.

گفت: نه، نه زکاة است نه صدقه، بلکه هديه است.

گفتم: زنان بچّه مرده بر تو بگريند، آيا از راه دين وارد شدي که مرا بفريبي؟ يا عقلت آشفته شده يا جن زده شدي؟ يا هذيان مي گوئي؟

به خدا سوگند! اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانهاست به من دهند تا خدا را نافرماني کنم که پوست جوي را از مورچه اي ناروا بگيرم، چنين نخواهم کرد، و همانا اين دنياي آلوده شما نزد من از برگ جويده شده دهان ملخ پَست تر است، علي را با نعمت هاي فناپذير، و لذّت هاي ناپايدار چه کار؟!! به خدا پناه مي بريم از خفتن عقل، و زشتي لغزش ها، و از او ياري مي جوئيم.[2] .









  1. نوشتند که اشعث بن قيس بود.
  2. خطبه 224 نهج البلاغه معجم المفهرس مؤلّف.