اهتمام ويه به يتيمان











اهتمام ويژه به يتيمان



257. الکافي - به نقل از حبيب بن ابي ثابت-: براي امير مؤمنان، از منطقه ي همِدان و حلوان،[1] عسل و انجير آوردند. پس به سرشناسان قبايل دستور داد تا يتيمان را آوردند و آنان را بالاي ظرف هاي عسل، جاي داد تا هنگامي که آن را قدح قدحْ تقسيم مي کند، بليسند. گفته شد: اي امير مؤمنان! چرا آنان مي ليسند؟ فرمود: «امام، پدر يتيمان است و همانا آنان را به ليسيدن وا داشتم، به جاي پدرانشان».

258. ربيع الأبرار- به نقل از ابوطفيل-: علي را ديدم که يتيمان را فرا مي خواند و به آنان، عسل مي خورانْد تا آن جا که يکي از يارانش گفت: کاش من هم يتيمي بودم!

[صفحه 422]

259. أنساب الأشراف- به نقل از حَکَم-: علي را ديدم که برايش ظرفي عسل آوردند. پس يتيمان را فرا خواند و فرمود: آهسته حرکت کنيد و بليسيد، تا آن جا که آرزو کردم يتيمي بودم. آن گاه، عسل ها را ميان مردم، قسمت کرد و ظرفي باقي ماند. سپس دستور داد که به اهل مسجد، خورانده شود.

260. المناقب ابن شهر آشوب: علي، زني را ديد که مشک آبي بر دوش دارد. مشک را از او گرفت و تا خانه اش بُرد. آن گاه از احوالش پرسيد. زن گفت: علي بن ابي طالب، شوهرم را به جنگي فرستاد. او کشته شد و کودکاني يتيم برايم به جاي گذاشت. چيزي ندارم و نياز، مرا به کلفتي مردم، وا داشته است. علي بازگشت و آن شب را تا صبحْ مضطرب بود.

هنگامي که صبح شد، زنبيلي غذا به دوش گرفت. برخي گفتند: بگذار به جاي تو بر دوش کشيم. فرمود: «چه کسي روز قيامت، گناه مرا بر دوش مي کشد؟». سپس به درِ خانه آمد و در را کوبيد. زن گفت: کيستي؟ گفت: «بنده اي که ديروز ، مشک آبت را به دوش کشيد. در را باز کن. غذايي براي کودکان، همراه من است». زن گفت: خدا از تو خشنود باشد و ميان من و علي بن ابي طالب، داوري کند. سپس داخل خانه شد و فرمود: «دوست مي دارم ثوابي به دست آورم. تو خمير مي کني و نان مي پزي يا کودکان را سرگرم مي کني تا من نان بپزم؟». زن گفت: من به پختن نان، آگاه تر و بر آن، توانمندترم. تو با کودکان باش و آنان را سرگرم کن، تا از پختن نان، فارغ شوم.

زن به سوي آردها رفت و آنها را خمير کرد و علي عليه السلام به سوي گوشت رفت و آن را پخت و از خرما و گوشت و ديگر خوراکي ها، لقمه به دهان کودکان مي گذاشت، و هرگاه کودکان، لقمه اي مي خوردند،به آنها مي گفت: «فرزندم!

[صفحه 423]

علي بن ابي طالب را حلال کن از آنچه بر تو گذشته است». وقتي زن، آرد را خمير کرد، گفت: اي بنده ي خدا! تنور را روشن کن. علي، شتابان، براي روشن کردنش حرکت کرد. وقتي شعله ور شد و به صورتش برخورد کرد، گفت: «اي علي! بچش. اين است کيفر کسي که بيوه زنان و يتيمان را رها سازد».

زني [ديگر] که علي عليه السلام را مي شناخت، او را ديد و گفت: واي بر تو اي زن! اين، امير مؤمنان است. راوي گويد: زن، با شتاب مي گفت: شرمنده ات هستم اي امير مؤمنان! فرمود: «من شرمنده ي تو هستم، اي بنده ي خدا! از آن رو که درباره ات کوتاهي کرده ام».

261. کشف اليقين: گزارش شده که [ علي عليه السلام ]، شبي بر زني تهي دست عبور کرد که کودکاني خردسال داشت و از گرسنگي گريه مي کردند. آن زن، کودکان را سرگرم مي کرد و بازي مي داد تا بخوابند، و آتشي زير ديگي که فقط آب داشت، برافروخته بود، تا کودکان گمان برند که در ديگ، غذايي است که برايشان مي پَزَد.

امير مؤمنان، وضعيت زن را دانست. به سوي خانه اش راه افتاد، در حالي که قنبر نيز با او بود. سپس ظرفي خرما و کيسه اي آرد و مقداري چربي، برنج و نان برداشت و بر دوشش نهاد. قنبر خواست آن را بر دوش کشد، نگذاشت.

وقتي به خانه ي زن رسيد، اجازه خواست. زن، اجازه ي داخل شدن داد. سپس مقداري برنج در ديگ ريخت با مقداري چربي. وقتي پخته شد، آن را در اختيار کودکان گذاشت و از آنها خواست که بخورند. وقتي سير شدند، شروع کرد به دور اتاق گشتن و صداي «بع بع» در آوردن، و آنها مي خنديدند.

وقتي از خانه بيرون شد، قنبر به وي گفت: سرورم! ديشب امري شگفت ديدم که علّت بعضي از آن را دانستم و آن، بر دوش کشيدن توشه براي کسب ثواب بود؛ امّا علّت گشتن دورخانه بر دست و پا و صداي «بع بع» درآوردن را ندانستم. فرمود: «اي قنبر! من بر اين کودکان، وارد شدم، حال آن که از شدّت گرسنگي گريه مي کردند. دوست داشتم از نزد آنان بيرون روم، در حالي که با سيري مي خندند و دليلي جز اين نداشت».

[صفحه 424]


صفحه 422، 423، 424.








  1. حُلوان، نام شهري قديمي در ايران است که عرب ها آن را در سال 660 م، فتح کردند و سلجوقيان در سال 1046 م، آن را به آتش کشيدند و زلزله سال 1149 م، آن را ويران ساخت.