نهج البلاغه كتاب دل











نهج البلاغه کتاب دل



دريايي پيش روي ماست به گستردگي تاريخ چهارده قرنه اسلام، و به ژرفاي زمان، نامش «نهج البلاغه».

آن کـه مـي خـواهـد «عـلي» را بـشـناسد و با روح علوي انس بگيرد، بايد جان را در زير آبشار خطبه هاي اين مجموعه بگيرد تا به طهارت و طراوت برسد.

و آن کـس کـه بـخـواهـد «اسـلام» را بـشناسد، اما در چهره علي و در سخن مولا، بايد نهج البلاغه را بخواند و از اين کوثر، جرعه هايي بنوشد.

اسلام را بايد از قرآن فرا گرفت، ولي نهج البلاغه هم، ترجمان همان قرآن است.

نـهـج البـلاغـه آيـيـنـه اي اسـت کـه سـيـمـاي قرآن را نشان مي دهد و هر دو به مبداء الهي وصل اند.

«نهج البلاغه» برادر «قرآن» است؛

تفسير دين است؛

سخن علي (ع) است؛

رهگشاي فصاحت و بلاغت است؛

کتاب «ارشاد و آموزش» است؛

کـتـاب «تـشـويـق و تـوبـيخ»، «بعثت و بشارت» و «برهان و بصيرت» است؛ کتاب «سنّت و سياست»، «حکمت و حکومت»، «قضا و قدر»، «قرآن و قيامت» و «معاش و معاد» است.

نهج البلاغه، کتاب دل است،

کتاب «اخلاق» و تهذيب نفس است.

کتاب «رهبري» و «رهروي» است؛

اسوه «سير و سلوک» است؛

پيوند دهنده «حيات و ممات» است؛

برنامه زندگي است. دستورالعملِ «چگونه بودن» است،

مرامنامه «هستي» است؛ قانون «حيات» است؛

طراز «زيستن» است؛ منشور «حکومت» است.

نهج البلاغه، نردبان تعالي روح است؛

بال معراج جان، و سکوي پرواز در ملکوت است؛

خمير مايه تبلور احساس است؛

ابزار معرفت «خدا» است؛ آيينه شناخت «خود» است؛ محک آزمونِ اخلاص ‍ است.

رسواگر چهره «نفاق» و افشاگر زواياي پنهان «شرک» است.

نهج البلاغه «دنيا» را تحقير مي کند، تا «آخرت» را بزرگ بدارد.

«عدل» را تجليل مي کند، تا دنائت ستم را ترسيم کند.

«جان» را مي گيرد، تا «جانان» بدهد.

«دل» را مي ستاند، تا «دلدار» بدهد.

نهج البلاغه چشم را در زمزم «بصيرت» مي شويد.

گوش را از آهنگ زيباي هستي، پر مي کند.

مشام جان را با «عطر معرفت» معطّر مي سازد.

دل را از زلال «يقين» مي آکند. زبان را به گفتن «حق» مي گشايد.

راه را از چاه بازمي شناسد.

هدف رسالت انبياء را باز مي گويد.

فلسفه آفرينش را مي شکافد.

«نفاق» را بي پرده و عريان مي نماياند.

«تقوا» را در عرصه عمل نشان مي دهد.

نهج البلاغه، ديدگاه امام علي (ع) درباره خدا و انسان و جهان و مبداء و معاد است.

نهج البلاغه، دانشکده الهيات و کلاس معارف است.

در نهج البلاغه با طبيعتي آشنا مي شوي، جاندار و با شعور، درّاک و گويا. با حياتي مواجه مي شوي، هدف دار، از اويي و به سوي اويي.

بـا مـرگي آشنا مي شوي که دالان عبور به جهان شگفت و عجيب و ناشناخته برزخ و قيامت است، با بهشتي زيبا، که پاداش نيکان است.

با دوزخي سوزان، که جزاي تبهکاران است.

با «قرب» و رضايي که اوج اجر صابران و تقوا پيشگان است.

با «زهدي» که برداشت کم براي بازدهيِ زياد است.

با «عشقي» که بنده را به پرستش مي کشد.

با «تقوايي» که رداي مصونيّت از آلودگي به «گناه» است.

با «ذکري» که بازدارنده از غفلت است.

با «عبادتي» که ثمره «معرفت» است.

با «عدالتي» که بها دهنده به «حکومت» است.

با «جهادي» که دري از درهاي بهشت است.

با «شهادتي» که بهترين مرگ «خيرالموت» است.

با «سکوتي» پر فرياد و تلخ.

با «فريادي» شکوهمند و دشمن شکن.

نهج البلاغه، يک «معلّم» است، يک مکتب است.

به «مالک اشتر» آيين زمامداري مي آموزد.

به «عثمان بن حنيف» شيوه هاي حکومت مردمي ياد مي دهد.

به «امام حسن (ع») فلسفه بلند هستي مي آموزد.

به «محمد حَنَفيّه» از فنون رزم مي گويد.

به «سلمان فارسي» دنيا را مي شناساند.

به «کميل بن زياد» از مردم شناسي مي گويد.

به «حارث همداني» درس اخلاق مي دهد.

به «ابوذر غفاري» استقامت در راه هدف را توصيه مي کند.

«عقيل» را در آستان عدالت، بر سر «عقل» مي آورد.

«ابوموسي اشعري» را در پيشگاه «شعور» و وجدان و منطق به محاکمه مي کشد.

شيطنتِ «معاويه» و رياست طلبيِ طلحه و زبير را برملا مي کند.

آري... آري...

نـهـج البـلاغـه سـوگنامه فراق ياران است، رنجنامه عهدشکني هاي دوستان ناآگاه و هم پيمانان سست اراده و غمنامه مظلوميت «عدل» و محکوميت «حق» است.

نهج البلاغه منشوري است چند بعدي، که هر زمان، يک چهره اش مي درخشد و براي هر کس يک بُعْد از آن متجلّي مي شود.

در هـر مـقـوله اي مـقـاله اي دارد و بـراي هر درد، درماني! و براي هر نيازي، پاسخي! و البته که بي دردان، از نهج البلاغه درماني هم نخواهند يافت.


چون نداري درد، درمان هم مخواه
درد پيدا کن که درمانت کنند[1] .









  1. روايت انقلاب، جواد محدثي، ج 1، ص 260.