داستان دست خدا











داستان دست خدا



کعبه چون هميشه، مانند درّي ميان حلقه انگشتري جمعيت مي درخشيد. نداي لَبيک اللهم لبيک از هر سو بلند بود و آواي پير و جوان، مرد و زن با يک طنين در فضا مي پيچيد. همه بر مـحـور خـانـه حـق مـي چـرخـيـدنـد و لبـيـک گـويـان بـر آستان خالق و معبود خويش سرمي سـايـيـدنـد. عـده اي به دعا و مناجات مشغول و گروهي به نماز ايستاده بودند و دسته اي طواف مي کردند، همه سفيدپوش و يکسان.

جـمعيتِ لبيک گو را که مي نگريستي مي توانستي در گوشه اي از جمعيت اميرمؤمنان علي (ع) را ببيني که با خضوع تمام مشغول طواف است و کمي آن سوتر، خليفه وقت عمر بن خطّاب.

در اين بين، جواني خام، بي توجه به آداب اسلامي، سر به هوا، گاهي به اين سو و گاهي بدان سو مي نگريست و سرگشته و بي قرار، چشم به اطراف مي گرداند. از خدا غافل و از خلقِ خدا بي خبر!

گـروهـي کـار ايـن جـوان را مـي ديـدند که گاهي به نقطه اي خيره مي شود و لختي بعد سـربـرمي گرداند و به محلّي ديگر چشم مي دوزد؛ امّا جراءت و توانِ اين که با تذکّري مُشفقانه و يا نهيبي مردانه او را ارشاد کنند نداشتند و جوان همچنان در سير و سفر!

امّا به يکباره، جمعيت طواف کننده را سکوتي معنا دار فرا گرفت، براي لحظه اي کوتاه صـداي لبـيک قطع شد و صداي نواختنِ يک سيلي در فضاي مسجدالحرام پيچيد. کسي به درستي نديد که چه اتفاقي افتاد. فقط مولاي متّقيان علي بن ابي طالب را ديدند که يک لحظه با جوان مواجه شد و بعد دست مولا به آرامي بالا رفت و به سختي فرود آمد. جوان سر به زير و خجالت زده، دست بر چشمان و صورت گرفت و سعي کرد راهش را از ميان جـمـعـيـت جـدا کـنـد. سـوزشـي عجيب در چشم و صورتش احساس کرد و شورشي عجيب تر در قلبش! او نمي توانست به چشم هاي خدابينِ علي نگاه کند، گويا زبانش بند آمده و توان عـذرخـواهـي نـيـز از او سلب شده بود. مولا کريمانه به راه خود ادامه داد و به مناجات با حـضـرت حـق مـشـغـول شـد. جـوان پـس از کـمي توقف چاره اي جز ادامه مسير نداشت. در اين فـاصـله عـمـر بـن خـطـاب کـه در بـين جمعيت مشغول طواف بود سر رسيد و جوان را با آن حال زار مشاهده کرد. خليفه نگاهي به صورت سياه و چشمان قرمز جوان انداخت و پرسيد:

ـ جوان! چه کسي تو را زده است؟

جـوان بـه تـصور اينکه خليفه او را بي گناه خواهد شناخت ـ با احترام به مولا ـ به عمر گفت: ابوالحسن علي بن ابي طالب مرا زده است!

عـمـر سـخـت در انـديشه فرو رفت و از خود پرسيد: چرا علي، اين جوان را اين گونه زده است؟! حتماً بدون دليل نمي تواند باشد، سپس رو به جوان کرد و گفت:

صبر کن تا علي برسد.

امـام کـه وظـيـفـه خـويـش را انـجـام شـده مـي ديـد، فـارغ از هـرگـونـه تـزلزل و اضطرابي مشغول طواف بود. عُمَر و جوان ايستادند تا امام به آن نقطه رسيد. عمر رو به مولاي متقيان کرد و پرسيد: يا علي! آيا تو اين جوان را زده اي؟

ـ آري من او را زده ام!

جوان گردن برافراشت و خوشحال از اينکه امام، خود اعتراف کرده که او را زده است، به انتظارِ عکس العمل عمر نشست. عمر از مولا پرسيد:

ـ چه چيز موجب شد او را بزني؟

امام در يک کلام، بي آن که در گفتنِ حق پروايي داشته باشد فرمود:

«او را ديدم که در حال طواف به زنان مسلمان و به ناموس مردم نگاه مي کرد.»

مولا به چهره عمر نگريست و عمر خشمگين به چهره جوان! جوان که فهميده بود چه خطاي بـزرگـي از او سـر زده اسـت بـاز هـم شـرمـنـده و خجل نگاهش را به زمين دوخت. عمر به جوان گفت:

اي جـوان! خـدا تـو را لعـنـت کـنـد (تـو در حـال احـرام بـه ايـن عـمـل زشـت دسـت زده اي) و (عـلي) چـشـم خـداسـت کـه (عـمـل زشـت) تـو را ديـده و دسـتـانِ او (بـه مـنـزله) دسـتـانِ خـداسـت کـه تـو را زده اسـت![1] .

جـوان مـتـعـجـب و مـبـهوت، چشم به دهان عمر دوخته بود که چگونه در وصف علي (ع) سخن سرايي مي کند و يک سؤال بزرگ در ذهنش گره خورد!

اگـر تو خود مي گويي که علي چشمش، چشم خدا و دستش دست خداست، پس ‍ چرا نبايد او بر مسند حکومت مسلمين تکيه زند که در اجراي عدالت لحظه اي درنگ نمي کند؟!

جـوان، تـازه شـيـريـنـيِ آن سيليِ هشدار دهنده را دريافت و به زيباييِ کار امام پي بُرد، گويا شلاقي بيدار کننده بر وجدان خفته اش نواخته شده باشد.[2] .

والسلام









  1. فَقَدْ رَآک عَيْنُ اللّهِ وَ ضَرَبَکَ يَدُ اللّهِ.
  2. بحارالانوار، ج 39، ص 340؛ رياض النضره، محب طبري، ج 3، ص 164.