مجسّمه عدالت











مجسّمه عدالت



بـه خـدا سـوگـنـد بـرادرم عـقـيـل را در حـالي ديـدم کـه سـخـت فـقـيـر و پـريـشـان حال گشته بود. او از من خواست تا يک من از گندم شما را به او دهم.

کودکانش را ديدم که گيسواني ژوليده داشتند و از شدت فقر و گرسنگي رنگشان تيره گشته بود گويي رخسارشان را با نيل سياه کرده بودند.

عقيل پي در پي نزد من آمد و گفته خود را تکرار نمود. من به سخنانش گوش کردم و حرف هايش را نيک شنيدم. او مي پنداشت که من هم اينک دين خود را به او مي فروشم و راه خود را به کناري مي نهم و به دنبال او راه مي افتم.

پس آهني براي او گداختم و آن را نزديک تنش بردم تا عبرت گيرد. چنان فرياد برآورد و از درد بـه شـيـون افتاد که از سنگيني درد نزديک بود از داغ آن بگدازد. به او گفتم: اي عـقيل! نوحه گران در سوگ تو بگريند! آيا از آهن پاره اي مي نالي که انساني به بـازيـچـه آن را گـرم ساخته؟ اما تو مرا به آتشي مي کشاني که خداي جبّارش به خشم گداخته است.

آيا تو از اين درد مختصر مي نالي و من از سوزش آتش پروردگار ننالم؟

شـگـفـت تـر از قـصـه عـقـيـل، حـرکـت احـمقانه کسي بود که شب هنگام به ديدار ما آمد، با ارمـغاني درون ظرفِ سر پوشيده و حلوايي آميخته، که حتي ديدنش را خوش نداشتم، تو گويي آب دهان مار يا استفراغ آن را بر آن ريخته اند.

پـرسـيـدم: هـديـه اسـت يـا زکـات يـا بـراي رضـاي خـداسـت؟ که گرفتن صدقه بر ما نارواست.

گفت: نه اين است و نه آن، بلکه ارمغان است!

گفتم: مادر در سوگت بگريد! آيا از راه دين خدا آمده اي مرا بفريبي؟! تو يا ديوانه اي يا جن زده شده اي و يا بيهوده سخن مي گويي!

بـه خدا سوگند! اگر هفت اقليم را با آن چه در آن است به من بدهند تا خدا را نافرماني کنم و پوست جويي را از مورچه اي به ناروا بستانم، چنين نخواهم کرد.[1] .









  1. خـاطـرات امـيـرالمـؤمـنـيـن، ص 442، بـه نقل از نهج البلاغه، ترجمه شهيدي، خطبه 224.