سخنراني ديگر«علي تنهاست» مي باشد












سخنراني ديگر«علي تنهاست» مي باشد



(ديگري «چه نيازي به علي» است): اين تحليل زندگي حضرت علي است: حضرت علي در دوره ي رسالت پيغمبر جمعاً 23 سال با او بوده است، که 13 سال آن در مکه در راه فرد سازي و براي تشکيل يک گروه آگاه و مسؤول و تغيير دهنده ي نظام اجتماعي، و 10 سال در مدينه در جهاد با دشمن خارجي و در مسير ساختن يک جامعه (گذشته است). اوّلين کسي است که دعوت پيغمبر را آري گفت و تا لحظه اي که زندگي پيغمبر تمام مي شود و در دامن او جان مي دهد، با اوست.

بعد از آن در مدت 25 سال، (از سال 11) تا سال 35 هجري، که عثمان مي ميرد، علي، مردي که بايد رسالت پيغمبر را بدون وقفه و انقطاع ادامه مي داد، خانه نشين

[صفحه 8]

است، (در حالي که) اگر پس از مرگ پيغمبر او زمام مردم را به دست مي گرفت، به اعتراف خود عمر، اين شتر را- شتر خلافت و زمامداري و حکومت را- بر راه درستش مي راند، و به جاي اينکه 25 سال در ينبع چاه بکند، نخل بکارد و کشاورزي کند، قضاوت، مبارزه و رهبري مي کرد؛ و با 5 سال حکومتش، (جمعاً) 30 سال بعد از پيغمبر رهبري مداوم و پيوسته در دست علي مي بود (و شايد بعد به آن شکل زندگيش تمام نمي شد). (در اين صورت) سرنوشت اسلام طور ديگري بود و امروز اسلام ديگري داشتيم و مسلمين ديگري، و به جاي مجموعه اي از فتوحات، لشکر کشيها و غارتها، در شرق و غرب، به وسيله ي کساني که هنوز خودشان به آموزش درسهاي اوّليه ي اسلام نيازمند بودند، اما شمشير مسلمان کردن و رهبري کردن همه ي بشريت را بر روي مردم شرق و غرب کشيدند، نهضتهاي انسان ساز و اسلام فاتح داشتيم، نه شمشيرهاي فاتح، و اسلام در قلبها و انديشه ها، همچون آتشي که در هيزم خشک بيفتد، رشد مي کرد. ولي به هر حال سرنوشت عوض شد و بعد به صورتي در آمد که سرنوشت تشيع او را هم عوض کردند.

(بنابراين) 23 سال همگامي او با پيغمبر در جهاد گذشته؛ شعار اين 23 سال ايمان و مکتب بوده و يک مبارزه ي فکري براي توسعه ي يک ايدئولوژي، يک ايمان و عقيده ي الهي، و براي ايجاد يک کانون قدرت اعتقادي، يعني تحقق رسالت اجتماعي و همچنين رسالت معنوي و پيامبرانه ي پيغمبر اسلام. علي از آغاز تا انجام حيات پيغمبر- در دوره ي بعثتش-، پيشتاز جبهه ي مجاهدان در 13 سال مکه و- بخصوص- 10 سال مدينه است. در اينجا 23 سال جهاد براي مکتب است.

بعد از 25 سال تحمل، سکوت و ديدن زشت ترين تجاوزها، بدترين منظره ها و رنج آورترين رنجها، بديها و زشتيها، در متن اسلام، در قلب اسلام، در مدينه پيغمبر و به نام خود پيغمبر. اين دنيا و اين آسمان مي ديده که علي ريسمان چند شتر را در ينبع به دست دارد و آنجا چاه و قنات مي کند و نخل مي کارد و با دستهاي خودش زمين را شخم مي زند و مي کند؛ و در همين حال، کعب الاحبار بر مسند قضاوت اسلام نشسته است، و مروانها بر مسند قدرت اجرا و عثمانها و سعد بن ابي وقاصها و خالدبن وليدها، پا جاي پاي پيغمبر! اما رسالت بزرگ علي و بزرگتر از هر شهادت و

[صفحه 9]

هر جهادي و بزرگتر از شمشيرهايي که در بدر و احد و خندق و حنين زد، تيغهايي است که اينجا خورده و به خاطر حفظ اسلام دم بر نياورده؛ به قول خودش،«خار در چشم و استخوان در حلقوم»، 25 سال ساکت ماند، تا اسلام بماند؛ همچون کودکي که ميان مادرش و زني مدعي و متجاوز مطرح شده، و مادر مي بيند که اگر به کشمکش و جنگ بپردازد، اين بچه- که اين زن بيگانه در آغوش گرفته و مدعي است که مال اوست- آسيب مي خورد، و هرگز چنين سرنوشتي اين مادر دروغين را وادار نمي کند که صرف نظر کند و تا همه جايش حاضر است؛ در اين حالت مادر است که از کشمکش صرف نظر مي کند، از مادريش صرفنظر مي کند تا کودک بماند، و لو در آغوش ديگري.

(بعد) 5 سال حکومت او بعد از عثمان است؛ بر خلاف 23 سال اوّل، که فقط يک جهاد فکري (و اجتماعي) براي اشاعه ي اسلام و مکتب بود و (برخلاف) 25 سال تحمل و نشان دادن عاليترين رشد اجتماعي و نفي خود و (نفي) حق خود و خاندان خود (حق مسلم مطلق است)، براي وحدت و به خاطر حفظ اين طفل نوزادي که سرپرستش را از دست داده، در اين 5 سالگي که حکومت به دست علي افتاده، جهاد در صحنه هاي مختلف فقط براي استقرار عدالت است. و عجيب است که اين 5 سال حکومت خيلي قابل مطالعه است، و متأسفانه از آن کم سخن گفته شده است.

غالب رهبران جهان دو دوره دارند: يکي دوره ي انقلابي، که در برابر قدرت حاکم مبارزه مي کنند و مي جنگند و بينش و برداشت و رفتار انقلابي دارند، و ديگري دوره اي که روي کار مي آيند، که برعکس، گرايش کم يا بيش محافظه کارانه مي يابند و به قول خودشان دوره ي زندگي آرام و دوره ي مصلحت انديشيهاي ملي و قومي پيش مي آيد. بر عکس، علي، در موقعي که زمام حکومت را به دست ندارد و خلفاي غصب کننده ي حق او روي کارند و حتي تيپي مثل عثمان ديگر همه ي ارزشها و همه ي روابط و ضوابط اسلامي را حتي در ظاهر حفظ نمي کند، در اين دوره که علي- از نظر مسؤوليت اجتماعي- يک فرد است و مقام غير رسمي است، و قدرت دست ديگران است، و او رهبر اقليت است، در اينجا مبارزه ي انقلابي ندارد و به خاطر وحدت تحمل مي کند؛ و بر عکس، از وقتي که روي کار مي آيد و حکومت را به دست مي گيرد و خودش زمامدار رسمي جامعه مي شود، دوره ي انقلابي آغاز مي شود و دست به انقلاب مي زند. و شايد اوّلين انساني

[صفحه 10]

است در تاريخ بشر که هنگامي که قدرت دستش نيست، به خاطر حفظ قدرت جامعه و اين ايمان و عقيده در برابر دشمن خارجي، ساکت است، و وقتي که حکومت به دستش مي آيد و بر اوضاع مسلط مي شود، انقلابي مي شود. اين است که 5 سال دوره ي انقلابي در زندگي علي، دوره ي حکومتش است.

اين غير از حرف جرج جرداق است. جرداق مي گويد که«همه رهبران عالم، (قبل از روي کار آمدن) رهبران بزرگ و مترقي و انقلابي بودند و وقتي که روي کار مي آمدند محافظه کار مي شدند، برخلاف علي که هم در دوره اي که حکومت دستش نبود انقلابي بود و هم وقتي که حکومت دستش آمد انقلابي ماند». اين حرف درستي است، اما با آنچه من مي گويم کمي اختلاف دارد، و آن اين است که وقتي که زمام دستش نيست، به خاطر حفظ قدرت، انقلاب نمي کند و تحمل مي کند ؛ انقلابي بودن و انقلاب کردن را از وقتي آغاز مي کند که رسماً حاکم است و قدرت در دستش است. اين است که 5 سال دوره ي انقلاب در زندگي علي، به عنوان يک رهبر، دوره ي پيش از رسيدنش به حکومت نيست، (بلکه) دوره ي حکومتش است، و آغاز دوران انقلابي در زندگي او، از نظر اجتماعي، آغاز روي کار آمدنش، از نظر سياسي، است.

بنابراين زندگي علي تقسيم مي شود به سه فصل: 23 سال جهاد براي مکتب، 25 سال تحمل براي وحدت و 5 سال انقلاب براي عدالت. اين، يکي از سخنرانيهايي بود که اينجا کردم و در اين عنوان، مسائل اساسي مطرح است.

اينها ابعاد اساسي زندگي حضرت علي است؛ اينکه به اين سخنرانيهايي که شده، اشاره مي کنم، به خاطر اين است که نمي خواهم فقط نقل قول کنم يا فقط يک اطلاع بدهم. اينها مسائل اساسي است که در زندگي علي- که امشب مي خواهم از آن صحبت کنم- مطرح است، و براي اينکه اين مسائل را، که در عين حال طرحشان لازم است، تکرار نکرده باشم، باين شکل فهرست وار عنوان مي کنم.

يک مسأله ي اساسي ديگر در زندگي علي اين است که برخلاف اينکه تشيع صفوي امروز مطرح شده و در کنار تشيع علوي خودنمايي مي کند، وقتي که مي گويم«تشيع صفوي»، به اين معني نيست که اين تشيع فقط از زمان صفويه ساخته شده و پيش از آن وجود نداشته. نه! اصولاً تشيع صفوي از زماني ساخته شده که تشيع علوي

[صفحه 11]

به وجود آمده. در زمان صفويه اين تشيع رسميت و حاکميت پيدا مي کند؛ والا تشيع صفوي، به عنوان يک نوع مکتب که ظاهراً بشکل تشيع علوي ساخته شده ولي از لحاظ محتوي ضد تشيع علوي است، از آغاز همگام با تشيع علي به وجود مي آيد و اوّلين کسي که در برابر علي و شيعيان راستين علي شعار تشيع مي دهد- اما«تشيع صفوي»-، ابوسفيان است. اوست که وقتي علي مي رود و خانه مي نشيند و با ابوبکر بيعت نمي کند، اما شمشير هم نمي کشد،[1] برافروخته وارد مي شود و به علي و عباس رو مي کند و مي گويد: اي خوارها، اي کساني که خواري را تحمل مي کنيد، چرا اينجا بنشينيد و حقتان را نگيريد و اين قبايل تميم و عدي بيايند و بر شما حاکم شوند؟ اين حق مال شماست؛ بلند شويد و جلو بيفتيد و حقتان را بخواهيد! من در دفاع از حکومت تو و ولايت تو تمام کوچه هاي مدينه را پر از سواره و پياده مي کنم!

(بنابراين) در برابر ولايت علي يک ولايت ضد علي هم وجود دارد، به نام علي و از حلقوم ابوسفيان: در همان موقعي که اوّلين قدرت تشيع در خانه فاطمه و در پيرامون علي خاموش و غمزده تشکيل مي شود (اوّلين نطفه تشيع در تاريخ تشکيل شده)، اين هم اوّلين فرياد تشيع ضد علي از حلقوم ابوسفيان است؛ و همان فرياد است که بعد همه کساني که مي خواستند تشيع را مسخ کنند و آن را وسيله اي براي نفي اسلام سازند،[2] کم کم آن را پرورش دادند، بزرگش کردند، عناصر خارجي را واردش کردند، چهره اش را دگرگون کردند و به قدري سرمايه دار و غني اش کردند که در دوره ي صفويه با يک کوشش

[صفحه 12]

بسيار آگاهانه و متفکرانه و متدبرانه صورت يک مکتب تدوين شده يافت، و همانطور که امام صادق، مکتب علوي را تأسيس علمي کرد و تدوين کرد، در اين دوره اينها مکتب تشيع صفوي را تأسيس و تدوين کردند و به شکل يک متن مبوب و مدون و رسمي اعلام کردند. بنابراين تشيع صفوي پيش از صفويه، از آن زمان، وجود داشته است.

و نيز وقتي که مي گويم تشيع صفوي بعد از (ظهور) صفويه رسميت پيدا کرد، به اين معني نيست که آنچه بعد از صفويه هست، همه اش تشيع صفوي است. خيلي ساده است: خصوصيات و ضوابط تشيع علوي و تشيع صفوي، ولايت ابوسفياني و ولايت علوي، در کنار هم کاملاً مشخص است، معاني اش معلوم است و رفتارش مشخص است؛ بينشش، گرايشش، وظايفش، مسؤوليت اجتماعيش، ارزشهاي انساني- اخلاقي اش، بينش فکريش، همه مشخص است، و امروز هر کسي مي تواند تشخيص بدهد که اين بينش، اين برداشت، اين نوع راه و اين طرز تفکر از تشيع صفوي است يا از تشيع علوي است، و بر اساس اين ضابطه هاي دقيق، آدمها، فعاليتها، کارها و برنامه ها را ارزيابي دقيق کند و بشناسد. از زمان صفويه تا الان نيز همواره بزرگترين پاسداران حقيقت، پاسداران حريت، پاسداران اسلام راستين و پاسداران حقيقت راه علي، به نام علماي راستين تشيع و علماي بزرگ تشيع علوي، وجود داشته اند و وجود دارند، و در کنارشان نيز روحانيون تشيع صفوي و افراد معتقد به تشيع صفوي بنابراين اين سؤ تفاهم پيش نيايد که وقتي مي گويم، از زمان صفويه، تشيع صفوي روي کار آمد و رسميت پيدا کرد، به اين معني است که تشيع علوي منقرض شد. هرگز! و خوشبختانه، علي رغم آن همه کوششها و آن همه کششها و هوشياريها، هنوز جاذبه تشيع علوي، بينش تشيع علوي و راه و حقيقت تشيع علوي زنده است، و هنوز در متن جامعه ي علمي ما، در متن جامعه ي راستين علماي ديني ما، تشيع علوي قدرت، نيرو و جاذبه دارد و پاسدار و حامي دارد.

آنچه مي خواستم امشب عرض کنم به صورت يک درس بود، ولي متأسفانه بسيار مفصل است و فرصت بسيار اندک، و شايد امشب، چون شب ميلاد حضرت امير است، فرصت و مجال گوش دادن به يک سبک بيان درسي براي عده ي زيادي نباشد. اين

[صفحه 13]

است که لحن درسي و همچنين استدلالات رسمي درسي را درز مي گيرم و اين بحث را براي يک فرصت ديگر مي گذارم و مسأله کلي را مطرح مي کنم.

آن مسأله به اين عنوان است که امشب مي خواهم، همانطور که درپدر، مادر، ما متهميم[3] بنمايندگي از نسلي سخن گفتم که از دين گريزان است و اعتراضاتش اين است و علت گريزش از مذهب اين است (بعد بعضيها جواب مرا دادند!)، در اينجا از قول طبقه اي همفکر يا همراه يا همسن يا هم طبقه ي فرهنگي خودم، در اين زمان، در ايران و خارج از ايران، در کشورهاي اسلامي و در دنياي سوم، يا اصلاً در قرن بيستم، (سخن بگويم)؛ بي آنکه تکيه بر مذهب خاص داشته باشم، بي آنکه بخواهم بر اساس ضابطه هاي ديني مسأله را عنوان کنم، بي آنکه مسأله کلامي و حديثي و اختلافات فکري و اعتقادي ومذهبي بسيار پيچيده اي را، که در پيرامون اين مسأله وجود دارد- و خود منهم تا جايي که مي توانستم مطرح کردم-، طرح کنم.[4] .

[صفحه 14]

فرض را بر اين مي گذارم که ما يک عده جوان روشنفکر و جز طبقه انتلکتوئل، از آمريکاي لاتين، خاور دور، آسيا، يا آفريقا هستيم. مقصودم «تصديق دار» نيست، بلکه جوان آگاهي است که در راه سرنوشت ملت خود، نسل خود و زمان خودش احساس مسؤوليت مي کند و متعهد است، و براي استقرار حقيقتي که او معتقد است و شعارهايي که مکتب او و آرمان او اعلام مي کند، مبارزه مي کند و جبهه ي مبارزه اش مشخص است، و همچنين کاملاً نسبت به تعهد انساني خودش در جامعه ي خودش آگاه است. اين، مخاطب من است، و من خودم جز اينها هستم، و با هم مي خواهيم مسأله را مطرح کنيم. چه مسأله اي را؟ مي خواهيم نيازهاي خودمان را مطرح کنيم.

[صفحه 15]

مسلماً آن دانشجو يا جواني که در آمريکاي لاتين است، وضع زندگيش، زندگي اجتماعيش، نظام سياسي اش، نظام اقتصادي اش، فرهنگش، تاريخش، مذهبش، و رشد اجتماعي مردمش با آن رفيق ديگرمان که در آسياي دور است، با آن کسي که در آفريقاي سياه است، با آن کسي که در آفريقاي شمالي است، با آن کسي که در هند، در ايران، در ترکيه، در يونان و يا در اروپاي شرقي است، فرق دارد. اينها شرايط مختلف دارند و نظام اجتماعي آنها، فرهنگشان، زبانشان، مشکلات خاص بوميشان و همچنين مردمشان و نظام حاکم اجتماعي آنها و همچنين روابط طبقاتي آنها با هم يکي نيست. اما همچنان که فرانتس فانون مي گفت «دنياي سوم عليرغم اختلافات داخليش، عليرغم فرهنگها، مذهبها، زبانها، سطح رشد اقتصادي و تيپ توليد مختلف و رابطه هاي مختلفي که با غرب دارند، با هم مختلف اند، اما در اساسي ترين شعارها، اساسي ترين مباني اعتقادي و اساسي ترين مباني اي که يک ايدئولوژي را مي سازد و يا شکل مي دهد همه با هم مشترک اند» و بنابراين (اين، حرف فرانتس فانون است): «همه روشنفکران دنياي سوم، چه آفريقايي، چه آمريکاي لاتيني و چه آسيايي، بايد بکوشند تا جهت مسؤوليت خودشان را در زمان و تعهد روشنگري و روشنفکري خودشان را در جامعه شان بر مبناي کلي ترين شعارها و ايده آلها و خواستهاي مشترک در دنياي سوم پي ريزي کنند و به جاي اينکه در قالبهاي بومي، محلي و شخصي محبوس و محدود بشوند، در يک جهان بيني وسيع، در سطح بشريت قرن بيستم و در مسير جبر تاريخي که به طرف آينده مي رود و همچنين بر اساس اساسي ترين و بزرگترين پايه هاي اعتقادي و هدفهاي مشترک که در دنياي سوم با هم مشترک اند، مکتب خود را پي ريزي کنند».

بنابراين يک سياه آفريقايي، يک آمريکاي لاتيني و يک آسيايي- شرقي يا غربي، به هر حال وابسته به دنياي مشابه سوم است (رنجهاي مشترک و هدفهاي مشترک دارند). همچنين چون اين انسان، اين جوان و اين روشنفکر آگاه، در قرن بيستم است، در همان حال که بسياري از مسائل اجتماعي، دنياي سوم را از دنياي اوّل و دوم جدا مي کند، ولي از آنجا که همه روشنفکر قرن بيستمي هستند، نسل جوان و آگاه غرب نيز، که جز دنياي سوم نيست، در جستجوي شعارها و هدفها و يا رنجور از رنجها

[صفحه 16]

و کمبودهايي است که روشنفکر دنياي سوم نيز در آن با او مشترک است.

بنابراين حرف من اين است که همه ي روشنفکران قرن بيستم يک نياز مشترک دارند و نيز همه ي روشنفکران دنياي سوم هدفها، دردها و مباني اعتقادي مشترک و مشابه، و نيز (روشنفکران) دنياي اسلامي، هدفها، دردها، رنجها و شعارهاي مشترک. بنابراين روشنفکري که در ايران يا در يک کشور ديگر اسلامي است، با روشنفکران همه ي دنياي اسلامي وجوه اشتراک بسيار دارد، با روشنفکران همه ي دنياي سوم وجوه اشتراک کمتر و با همه روشنفکراني که در قرن بيستم در جستجوي يک راه و يک هدف هستند و به عصيان عليه فرهنگ حاکم امروز دست زده اند، هدف مشترک و وجوه مشترک کمتر.

بنابراين مسأله در سه زمينه مطرح است: در قرن بيستم، براي روشنفکر، در سطح جهاني؛ براي دنياي سوم، در يک سطح محدودتر (دنياي سوم، همانطور که گفتيم، آمريکاي لاتين، آسيا و آفريقا است)؛ و همچنين براي جامعه ي اسلامي در يک سطح محدودتر؛ و به همان دليل هر چه محدودتر است، وجوه مشترک بيشتر است، براي اينکه مشکلات مشابه تر است. بنابراين من در اينجا با روشنفکر مسلمان در جامعه هاي ديگر اسلامي وجوه مشترک و دردهاي مشترک بيشتر، در دنياي سوم کمتر و در سطح جهاني باز هم کمتر (دارم).

بنابراين فرض را بر اين مي گذاريم که ما، گروهي که در اينجا نشسته ايم، در سميناري از جوانها و روشنفکرهاي سراسر دنيا هستيم، که در کميسيوني (از آن) سمينار خاص دنياي سوم و در کميسيوني سمينار خاص جوانها و روشنفکران دنياي اسلامي (برقرار) است، و مي خواهيم در هر سه زمينه و هر سه صحنه، بسيار سريع، خطوط اوليه تصوير شخصيت، ايدئولوژي و مکتبي را مطرح کنيم که هيچ کداممان نسبت به آن سابقه ي ذهني نداريم.

براي اينکار من از دانشجويان کلاس که اينجا تشريف دارند و کسان ديگري که خواسته باشند، فقط تقاضا مي کنم که چند تيتر را يادداشت بفرمايند، براي اينکه بايد بر روي آن مطالعه کنند؛ گرچه امشب براي سخنراني و امثال اين چيزهاست، ولي اينها، براي چنين سمينار فرضي، يک کار اساسي و يک طرح براي مطالعه است. چهره اي که

[صفحه 17]

مي خواهم، در قرن بيستم، به عنوان سمبل و تجسم يک ايدئولوژي مطرح و عنوان کنم، داراي اين خصوصيات است (البته اين کاملترين خصوصياتش نيست، اما اساسي ترين آنهاست):

1- علي، نخستين نسل در انقلاب اسلامي

در انقلاب اسلامي نخستين نسلي است که اساساً وجودش با اوّلين بارش وحي، يعني آغاز ايدئولوژي، و همچنين با اوّلين آغاز نهضت انقلابي آغاز شده است؛ يعني بلافاصله تا بعثت پيغمبر آغاز شده و کلمه بر قلب پيغمبر، به عنوان بنيانگذار اين فکر، نازل شده، نزول دومش بر قلب اوست، و در اين موقع 8 ساله يا 10 ساله است.

2- علي در خانه ي پسر عمو

چيز عجيب اين است که در جامعه ي قبايلي آن زمان، که تعصبهاي خانوادگي خيلي شديد است، دست تقدير، براي سرنوشتي که در کار ساختنش است. اين کودک را که پدر بسيار متشخصي مثل ابوطالب دارد، به نام فقر، به خانه ي پسر عمو مي کشاند، و او در کنار فاطمه و با کسي بزرگ مي شود که سرنوشت پيوند و طرح و نقشه ي شگفتي براي اين دو کودک پيش بيني کرده است.

3- رابطه ي متقابل پيغمبر و علي

رابطه ي پيغمبر و علي رابطه ي متقابل عجيبي است: پيغمبر که فرزند عبدالله و نوه ي عبدالمطلب ثروتمند و متشخص است، به قدري يتيم و فقير مي شود که ناچار به خانه ي ابوطالب پدر علي مي رود و فاطمه- مادر علي- پرستارش مي شود. بعد از اينکه پيغمبر در زير سرپرستي و پرستاري پدر و مادر علي بزرگ مي شود، خود خانواده ي علي ورشکست مي شود، به طوري که بعد علي- درست مثل اينکه دارد جوابش گفته مي شود- به نام فقر وارد خانه ي پيغمبر مي شود و تحت سرپرستي پيغمبر و خديجه بزرگ مي شود؛ يعني پيغمبر کودکيش را در دامن مادر علي و در زير دست پدر علي و علي، بر عکس، کودکيش را در زير دست پيغمبر و در حمايت خديجه يعني پدر فاطمه و مادر فاطمه مي گذراند. اين، طرح کاملي بوده که از اولش تدوين شده است.

[صفحه 18]

4- علي، مظهر جهاد و رهبري جنگ

علي مظهر شمشير و قدرت جهاد در جبهه و همچنين قهرمان رهبري جنگ است. و اين، غير از قهرماني جنگ است؛ او مظهر فرماندهي است.

بلافاصله در احد بعد از افتادن حمزه، علي به عنوان هم بزرگترين شمشير زن و هم بزرگترين رهبر جبهه و فرمانده ي جنگ مشخص و مطرح مي شود. تا موقعي که حمزه بود، بزرگتر بودن حمزه، قهرماني او و شخصيت شگفت او مطرح بود (حمزه در خود احد مي افتد و به وسيله ي «وحشي» ترور مي شود).

احد پنج جبهه است: در جبهه ي اوّل پيروزي با مسلمانهاست؛ جبهه دوم شکست بسيار شگفت انگيز مسلمانها، متلاشي شدن جبهه و کشته شدن مصعب بن عمير فرمانده و افتادن پيغمبر در آن گودال و زخمي شدن و مجروح شدنش است. بعد که در اينجا جبهه متلاشي مي شود، علي مثل يک روح و با سبکباري يک روح جلو جبهه را مي گيرد و بر مي گرداند و براي حمايت از جان پيغمبر دور او را مي گيرد و همچنين باز با سرعت در جلو خندق؛ سنگر را براي برگرداندن فراريها مي گيرد، و با اين تلاش شگفت انگيز، در موقعي که همه چيز متلاشي شده بود جبهه سوم را مي سازد و (هنگامي) که همه ي مدينه تهديد شده بود و پيغمبر در آستانه ي نابود شدن قرار گرفته بود، جبهه ي جنگ متلاشي شده اي را به يک جبهه ي دفاعي تبديل مي کند، (به طوري) که ابوسفيان ناچار جنگ را نيمه تمام در احد مي گذارد و مي رود.

از اينجا علي، بعد از افتادن حمزه، بلافاصله به عنوان بزرگترين فرمانده ي جنگ در ميان مجاهدين پيغمبر مشخص مي شود. پيش از او به عنوان يک قهرمان است، يک شمشير زن است؛ اما در اينجاست که به عنوان فرمانده ي سپاه، به خصوص در سخت ترين و دشوارترين حالت جنگ، خودنمايي مي کند و به تاريخ معرفي مي شود.

5- مرد سياست و مسؤوليت اجتماعي

(علي) حتي در عصر خلفايي که حق او را غصب کرده اند- و او از وضع (در زمان آنها) بشدت ناراضي است-، مسؤوليت اجتماعيش را فراموش نمي کند. من زياد نمونه نقل نمي کنم، براي اينکه غالباً نمونه ها را شنيده ايم و مطرح مي شود. من اينجا فقط به خاطر مطالعه فصل بندي مي کنم.

[صفحه 19]

6- مرد کاريدي، کشاورزي و توليد

اين «نخاوله» که شيعه هستند و الان در مدينه نخل کارند، يادگار اوّلين کاري هستند که حضرت امير در دوره اي که از سياست کنار زده مي شود، مي کند. او آنجا به يک توليد کشاورزي عجيب مي پردازد؛ هم در اطراف مدينه چاههايي مي زند که در خود ميقات مسجد شجره هست(«آبار» علي)، و هم در ينبع که دور از مدينه است يک مرکز کشاورزي مي سازد و به توليد مي پردازد. و شايد براي اوّلين بار است که کسي در اين منطقه اساساً کشاورزي را، به شکل دقيقش و به شکل يک سرمايه گذاري دقيق و به شکل يک کار متراکم و برجسته، شروع مي کند. البته باغهاي نخلستان در اطراف مدينه، به صورت خيلي بدوي وجود داشته، ولي در دوره ي قبائلي، کار اساسي بيشتر تجارت و دامداري است؛ و علي است که براي اوّلين بار خودش، به تنهايي، در تبديل مسأله دامداري و مسأله تجارت- به آن شکل بدوي و کارواني اش، در آن نظام- به توليد کشاورزي نقش يک بنيانگذار و مؤسس را دارد.

7- مظهر نثر و شعر

ديوان شعري که منسوب به حضرت امير است، الان در دسترس هست. البته من زياد بر آن تکيه نمي کنم؛ اما چيزي که به آن بيشتر تکيه دارم، نثر است. آنچه غالباً متوجه نيستند اين است که نثر نهج البلاغه را الان با نثر متون ديگر مقايسه مي کنند و مي گويند «اين قدر با شکوه است، اين قدر با ارزش است»؛ (در حالي که) بايد عامل زمان را در نظر بگيرند؛ به اين معني که در موقعي که نهج البلاغه تدوين شده، اساساً زبان نثر عرب، زبان نبوده؛ فقط شعر عرب است که به شکل بسيار محدودي برجستگي دارد، ولي نثر عرب، در قرن اول، هرگز نثري که بشود به آن «متن» گفت، نيست. بعضي از نامه هايي که از قرن اوّل مانده، نشان مي دهد که نامه ها عبارت اند از چند کلمه ي بسيار خشک و بدون جمله سازي درست، در صورتي که نهج البلاغه نشان دهنده ي نثري است که در دوره ي کمال ادبيات يک زبان و در عالي ترين مرحله ي تلطيف زبان، نويسندگي و همچنين ادبيات ممکن است پيدا شود. در دوره اي که اساساً هنوز يک کتاب وجود ندارد و شايد علي، و حتي اطرافيان و ملت و محيطش، غير از قرآن، کتاب ديگري نخوانده اند، از چنين کسي، در آن سطح و در يک جامعه ي کاملاً بدوي، نثري در اين حد ظريف، عميق،

[صفحه 20]

خوش آهنگ و ثروتمند از لحاظ تعبير، يک اعجاز است، و نشان دهنده ي لطيف ترين حالت ادبي و هنري و کلامي در يک انسان بسيار پيشرفته، از نظر ادبيات، است.

8- سخنوري و سخنگويي

غالباً اينگونه معروف است که کساني که خوب چيز مي نويسند، نمي توانند خوب حرف بزنند و کساني که خوب حرف مي زنند، نويسنده ي خوبي نيستند: بسيار کم اند که هر دو استعداد را در اوج داشته باشند؛ (در حالي که) هم سخن و هم قلم علي- هر دو-، که در نهج البلاغه هست، در عاليترين سطح است، که در زمان او ممکن نبوده- از نظر سبک شناسي مي گويم.

9- علي فيلسوف

اگر در اوايل نهج البلاغه نگاه کنيد، به متوني بر مي خوريد مقاله مانند، که گويي از يک مغز فيلسوف دقيق انديش عقلي تراوش کرده؛ گويي آتن است که سخن مي گويد يا اسکندريه ي قرون سوم و چهارم است که سخن مي گويد. اگر کسي بخواهد از روي سبک شناسي قياس کند، هرگز قابل پيش بيني نيست که کسي که انديشه ي فلسفي در اين حد از عمق، و جهان بيني در اين وسعت، و بينش عقلي و استدلال منطقي و عقلي در اين حد از استحکام دارد، يک کارگر است، يا يک سخنران و خطيب اجتماعي است و يا يک شمشير زن و فرمانده ي جنگ و يک افسر بسيار رشيد صحنه هاي شمشير و خون است.

10- علي، مظهر بينشها و ابعاد متضاد در (ميان) بينشهاي انساني، بينش عرفاني، و گرايش بسيار شديد و نزديک زميني، جزئي نگر و اجتماعي، دو بينش متضاداند؛ و در علي آنچنان با هم سازش يافته اند که قابل تفکيک نيستند: از يک سو بينش و تعقلي دارد، که در اوج ماوراي هستي، ابديت، مطلق و مجردات، جولان دارد، و از يک طرف جزئي نگر، عيني نگر و بشدت طبيعت گراست، که آدم باور نمي کند که کسي که آن تعبيرات و آن بينش را راجع به ذات متعال و راجع به خدا و راجع به مرگ دارد، همان کسي است که به آن ظرافت و زيبايي يک منظره ي

[صفحه 21]

طبيعي را توصيف مي کند، چنان که يک نقاش طاووسي را! اينها استعدادهايي است که در يک انسان جمع نمي شود. آدمهايي هستند که استعدادهاي متضاد و مختلف دارند، اما در يکي قوي و در استعدادهاي ديگر متوسطاند. (اما علي در حالي که) مظهر يک احساس سرشار از عشق و محبت است (گاه به قدري احساسش رقيق وقلبش لطيف است که گويي عاطفه ي يک عارف يا يک شاعر را نشان مي دهد، و ديگر هيچ چيز غير از اين نيست!)، از سوي ديگر چنان صلابت و قاطعيت و خشونتي در راه حق نشان مي دهد که قابل تصور نيست که چنين کسي که با شمشيرش از صحنه مي آيد و وارد خانه مي شود و به همسرش مي گويد که «اين شمشير را بشور»، همان کسي است که داراي عواطفي به آن حد ظريف و احساساتي به آن حد رقيق است.

خوارج، در اسلام، دوازده هزار تن مقدس بسيار با تقوا و عابد و زاهدي بودند، که در ميان مسلمين مشخص و معروف بودند. ابن عباس نشان مي دهد که اينها چه کساني بودند: «پيشاني آنها از طول سجود قرحه بسته و دستهايشان از بس در حال سجود بر روي خاک و ريگزارهاي داغ و خاشاک زمين چسبيده بوده و چسبيده مانده، مثل کف پاي شتر پينه بسته» (اين عبدالله بن عباس است که درباره ي اينها صحبت مي کند)! اينها همه حافظ قرآن، شب زنده دار و روزه گير و متهجد، و کساني بودند که در امر به معروف و نهي از منکر به اندازه اي متعصب و به اندازه اي فداکار بودند، که دشمن را به شگفتي مي انداخت.

يکي از خوارج از طرف مخالف نيزه خورده بود و نيزه به شدت در پهلو و رانش فرو رفته بود، به عهد خودش را- جنازه ي خودش را- به طرف قاتلش مي کشاند و فرياد مي زد«خدايا، خدايا، مرا هر چه زودتر در آغوش رحمتت بگير و نگذار بمانم» و از او طلب مي کرد که ضربه ي ديگر بزند.

معاويه پدر يکي از اين کساني را که جز خوارج بود، فرستاد که «برو، پسرت را بردار و بياور و بگو از اين کار دست بردارد». او پيش پسرش آمد و التماس کرد که «بيا و دست از اين کار بردار». پسرش که از تيپهاي مذهبي بسيار متعصب و متهجد بود، گفت "نمي کنم". گفت "مي روم و بچه ات را- که نوه ي خودم باشد- بر مي دارم و جلويت مي آورم تا رحم در دلت بيايد و بفهمي که من- که پدرت هستم- در برابر تو چه احساسي مي کنم".

[صفحه 22]

گفت "اين را بدان که در راه حق، من بديدار ضربه ي شمشير از چهره ي فرزندم تشنه ترم".

اينها علي را تکفير کردند. چه کسي جرأت دارد بر روي اينها شمشير بکشد؟ اما در اين جبهه مي بينيم که به ايوب انصاري پرچم امان را مي دهد و مي گويد «برو يک گوشه بايست» و اعلام مي کند که «هر کس زير اين پرچم آمد، در امان است". سخن گفت، حرف زد، حجت را تمام کرد، «جوش» زد، خيلي مدارا کرد- کارهاي عجيب-، ولي قبول نکردند، بالاخره هشت هزار نفرشان آمدند و چهار هزار نفر ماندند. اينجا وقتي که ديگر نوبت شمشير شد و ديد که اينها عامل خيانت و نابود کردن مردم به وسيله ي تقدس منحرفانه ي مذهبي و بي شعوري شان هستند، بايد مثل يک زخم، مثل يک جراحت، (از ميان) برشان مي داشت. شمشير را در ميان اينها مي گذارد و تقريباً همه شان را نابود مي کند، و بعد خودش مي گويد «اين فتنه اي بود که هيچ کس جز من جرأت نابود کردنش را نداشت». اينجا ديگر حفظ حيثيت و وجهه ي عمومي و افکار عمومي و... نيست.

اما از طرف ديگر يک حالت کاملاً ضد اين هست، که (نشان مي دهد) چگونه يک روح، يک وجود و يک فرد آدمي تا اين حد (بزرگ) است که اين همه استعداد را در خودش جا داده است. اصلاً مثل اينکه از همه ي جهان بزرگتر است. همين خوارج بسيار بي شرفي مي کردند: کارشان به جايي رسيد که بعد از اينکه جدا شدند، آن داستان حکميت را درست کردند. با آن همه بي شرمي و به زور، حکميت را برخود حضرت علي تحميل کردند: مالک اشتر داشت فتح مي کرد، بني اميه داشتند شکست مي خوردند و معاويه رفته بود. عمروعاص قرآن بر سر نيزه کرد (عمروعاص، براي اوّلين بار در تاريخ اسلام، بنيانگذار «قرآن بر سر نيزه کردن»، عليه قرآن، بود). (سپاه علي) داشت پيروز مي شد؛ اما يک مرتبه اين مقدسهاي خوارج داد زدند که «ما بر روي قرآن شمشير نمي کشيم؛ اين قرآن مقدس است»! هر چه علي داد زد که «آخر کدام قرآن مقدس است؟ اين قرآني که روي پرچم عمروعاص است، کاغذ است و خط است؛ کاغذ و خط مقدس نيست! اين معني است که مقدس است؛ اين قرآن يک شئ متبرک مقدس نيست. اين قرآن يک پيام است، سخن است؛ آنجا که پيام قرآن، سخن قرآن، رفتار و روش قرآن و خود حرف هست، خود قرآن هم هست؛ اگر نيست، کاغذ و قلم و مرکب است.

[صفحه 23]

اين را بزنيد، که فريب و دروغ است». (به جايي نرسيد).

چه کسي جرأت دارد درباره ي قرآن چنين حرفي بزند؟ شمشيرها روي علي برگشت: «ما بر روي قرآن شمشير نمي کشيم!» و حال چگونه به اين «بابا» بفهماند که «من که دارم اين حرف را به تو مي زنم، از تو هم قرآن را بهتر مي فهمم و هم قرآن را بهتر آموخته ام، هم رسميت دارم، هم وصايت دارم، و هم خود پيغمبر به من جواز قرآن فهمي و وصايت و خلافت و هه چيز را داده است، همه ي اصحاب خود پيغمبر و حتي دشمنان مي دانند که من قرآن را بهتر از همه ي اينها مي فهمم. حال تو در برابر من اجتهاد مي کني و مقدس بازي در مي آوري؟ به من حمله مي کني و فحش مي دهي وبد مي گويي، و مي گويي که من مي خواهم براي حکومت خود قرآن را بکوبم؟»مگر مي شود؟ گفتند «به مالک بگو برگردد، و گرنه شمشيري که تو مي گويي بر روي قرآن بکشيم، بر روي خودت مي کشيم» ناچار شد به مالک بگويد برگردد، و او برگشت. عمروعاص پيروز شد. اين اوّلين توطئه ي قرآني بر ضد قرآن پيروز شد و علي قرباني شد.

فشار آوردند که «خوب، حالا چکار کنيم؟» (قرار بر) حکميت (شد). حکميت يک سنّت اسلامي است. (قرار شد) يک نماينده از طرف حضرت علي و يک نماينده از طرف بني اميه بيايند و بنشينند و با هم مذاکره کنند و هر راهي که ارائه شد، طرفين بپذيرند. (خوارج) گفتند که «اگر به حکميت تن ندهي، همين جا نابودت مي کنيم» حضرت علي گفت: مالک اشتر- که يک افسر رشيد است و زير بار نمي رود- يا ابن عباس- که به هر حال از اين خانواده است و ممکن نيست که ببازد و يا خريد و فروش بشود. گفتند: نه! آن افسر خودت است و اين هم قوم و خويشت است. پس چه کسي؟ تيپي مثل خودشان (خوارج): آدم معنون، محترم، ريش سفيد، سابقه دار و خيلي مقدس و بي شعور، (يعني) ابوموسي «جز اين هم نمي پذيريم؛ ممکن نيست»! گفت: خوب، حالا که اينطور است، هر کسي که خودتان مي دانيد....

از آن طرف روباه دنيا، عمروعاص؛ کسي که خودش در مکه از کثيف ترين مشرکين بوده، و حالا وزير معاويه شده، و به وسيله ي قرآن دارد علي را مي کوبد! در برابر اين هوش چه کسي (قرارداد)؟ ابوموسي! ابوموسي مأمور حضرت امير بود و هنگامي که حضرت امير از او خواست که براي جنگ، سپاه به کمک بفرستد، گفت «نمي فرستم»!

[صفحه 24]

(داستانهاي عجيبي است). حضرت علي امام حسن را با عمار فرستاد که"تو که حاکم و عامل ما هستي، چرا در جنگ کمک نمي فرستي؟ "مي گويد" اين اختلافات بعد از پيغمبر پيش آمده. پيغمبر به من فرمود که وقتي اختلاف پيش آمد، شما خودتان را نجات دهيد و به تفرقه دامن نزنيد و جانب سلامت و تقوا را حفظ کنيد. من نفهميدم که در اختلافي که بين تو و معاويه افتاده، حق با کدام است؟ اين است که نمي توانم تصميم بگيرم، و بي طرف ماندم".

عمار مي گويد: مردک! اين چطور وصيتي است که پيغمبر تنها در گوش تو گفت؟ اين چطور سفارشي است که پيغمبر تنها به ابوموسي گفت و هيچ کس ديگر نفهميد؟ ثانياً (آگاهي را ببينيد؛ شيعه علوي را ببينيد) تو چه حق داري که بي طرف بماني؟ بي طرف يعني چه؟ تو مجبور بودي تحقيق کني. چون مسلماني ناچار هستي که در برابر باطل بايستي و جانب حق را نگهداري و از آن دفاع کني. حق نداري بي طرف باشي. بايد تحقيق مي کردي و اگر حق با علي[5] بود بايد با معاويه مي جنگيدي و از علي دفاع مي کردي، و اگر حق با معاويه بود بايد از او دفاع مي کردي و با علي مي جنگيدي. اما بي طرف (اگر بماني)، محکومي. بي طرف يعني چه؟ در برابر حق و باطل چرا بي طرف؟ اگر نمي فهمي بايد تحقيق کني؟ بايد تشخيص بدهي. با اين تنبليها و (با اين) زرنگيهاي مقدس مآبانه، نمي تواني از زير بار مسؤوليت فرار کني!

حکميت را چند ماه "لفت" دادند و معطل کردند، مي خواستند جريان بگذرد (خوب، بنفع بني اميه بود). (چندين ماه گذشت و) عمروعاص دائماً سر ابوموسي را کلاه مي گذاشت، تا آخر گفت: ابوموسي، تو از اين همه اختلاف بين علي و معاويه بستوه نيامدي؟ مسلمانان را از اين اختلاف خلاص کن! گفت: خوب، بله، چکار کنيم؟ گفت: اصلاً بيا کاري براي خدا بکن! گفت: من حاضرم. گفت: بيا براي حفظ وحدت مسلمين و براي خدا، کاري بکنيم. هم من دندان طمع و دوستي معاويه را مي کنم و هم تو از علي صرفنظر کن تا مسلمانان راه سومي را پيدا کنند و از اين اختلاف و از اين

[صفحه 25]

شمشير روي هم کشيدن و برادر کشي خلاص شوند. ابوموسي گفت: عجب گفتي! راست است، من حاضرم. حالا چکار کنيم؟ گفت: من فکر مي کنم که اگر علي و معاويه را ما، که نمايندگان رسمي شان هستيم، جلوي مردم عزل کنيم، مردم ناچار بايد کس ديگري را انتخاب کنند. طرفداران معاويه و طرفداران علي مشترکاً به شخصيت سومي که اين اختلافات و اين ناراحتيها بينشان نيست (و از او) سابقه ي سؤ ندارند، رأي مي دهند و وحدت تحقق پيدا مي کند. گفت: بسيار خوب. (عمروعاص گفت): اتفاقاً چنين آدمي داريم: عبدالله بن عمر، که مرد بسيار پاک و پارسا و با تقوايي است. ابوموسي گفت: اتفاقاً راست مي گويي. گفت: او را کانديدا مي کنيم و مردم مسلماً به او رأي مي دهند. آخر (اگر) علي نباشد و معاويه هم نباشد، عبدالله هست. گفت: بسيار خوب، راست گفتي، من حاضرم.

آمدند و مردم را جمع کردند؛ ابوموسي گفت: خوب تو اوّل برو و معاويه را عزل کن. گفت: اختيار داريد! من؟ چه جسارتي؟! اوّل سرکار- که مرد محترم و با شخصيتي هستيد- بفرماييد! گفت: خيلي خوب (اينطور آدمها خيلي هم خودخواه و خودنما هستند؛ همين قدر که باجي به آنها بدهي، مي تواني، با همه ي تقدسشان، همه چيزشان را از آنها بگيري!).

ابوموسي بالا رفت و گفت: مردم مسلمان! من و آقاي عمروعاص تصميم گرفتيم مسلمين را از اين اختلاف بين علي و معاويه خلاص کنيم. چندين سال جنگ و دعوا و کشمکش هم به هيچ جايي نمي رسد. برادران مسلمان همدست شوند و جمع شوند و چهره ي ديگر و شخصيت ديگري را به امامت و خلافت خود برگزينند تا اين فتنه سرش بهم بيايد. اين است که من همچنان که اين انگشتر را (اشاره به) انگشتري که در انگشتش هست) از انگشتم در آوردم، به عنوان حکم، علي را از خلافت عزل کردم، و السلام! و پايين آمد.

بعد عمروعاص آمد و گفت: مردم! سخن و رأي و نظر ابوموسي (چند تايي القاب و تعريف "آب دوغ خياري" هم به نافش بست: "صحابي پيغمبر است، جز مهاجرين است و...!") را شنيديد. اما من، به عنوان حکم معاويه، همچنان که اين انگشتر را از انگشتم در آوردم (انگشتريش را مثل ابوموسي از انگشتش درآورد)، معاويه را از

[صفحه 26]

خلافت عزل کردم، و همچنان که اين انگشتر را به انگشتم کردم، معاويه را برخلافت نصب کردم. صلوات فرستادند و به خير و خوشي تمام شد.

يک باره خوارج فهميدند که عجب کلاهي سرشان رفته (حالا فهميدند) و شوريدند و داد و بيداد (راه انداختند) که "خيانت کرد و..." و وقتي که عمر و عاص رفت، همين خوارج خواستند ابوموسي را بکشند. او هم "زد به چاک" و به مکه رفت و قضيه خاتمه پيدا کرد.

حالا خوارج به جاي اينکه بگويند "ببخشيد، اشتباه کرديم، غلط کرديم، افتضاح کرديم،" يقه علي را چسبيدند که "(اگر) ما چنين مزخرفي را گفتيم و اشتباه و خطا کرديم و برخلاف رأي خدا اين کار را کرديم، تو چرا اينکار را کردي و قبول کردي؟ اين، گناه بود و ما از گناهانمان توبه مي کنيم؛ تو هم بايد همين الان توبه کني!" گفت "آخر از چه چيزي توبه کنم؟" (گفتند) "هم ما که گفتيم" حکميت "و هم تو که قبول کردي- هر دو- گناه کرديم و مشرک و کافر شديم" (چون اين خوارج از کساني بودند که گناه را اصلاً قابل بخشش نمي دانستند و فاسد، منحرف و خطاکار را کافر مي دانستند و مهدورالدم)! گفتند" بايد حتماً و رسماً جلوي مردم استغفار کني. "گفت" خوب، از چه استغفار کنم؟ اگر مي گوييد از حکميت استغفار کنم، که من حکميت را نگفتم. من گفتم بايد بجنگيم و شما تهديد کرديد! اگر مي گوييد انتخاب ابوموسي اشتباه و خطا بوده، ابوموسي را هم شما بر من تحميل کرديد! پس از چه (توبه کنم)؟ "مي گويند" نخير، اصلاً حکم خداست، و ما که ابوموسي را حکم قرار داديم و به حکم بودن عمروعاص هم از طرف آنان رضا داديم، دو خطا کرديم: يکي اينکه، به جاي خدا، آدم را حکم کرديم و ثانياً اينکه، حَکَم خدا يکي است و دو تايش کرديم! بايد استغفار کنيم.

مي گويد: اولاً خود حکميت، به طور کلي، يک امر اسلامي و شرعي است. از يک چيز مشروع چطور استغفار کنم؟ پس خود حکميت خطا و نا مشروع نيست. در زمان خود پيغمبر، در داستان بني قريظه، حکميت شد: سعد بن معاذ از طرف خود پيغمبر در برابر بني قريظه حکم شد، حکميت مشروع است؛ استغفار نمي کنم. اما راجع به خطاي ابوموسي و يا راجع به اينکه چرا ادامه ي جنگ را تعطيل کرديم و به حکميت برگشتيم، (اين چيزي بود) که شما تحميل کرديد، من چرا استغفار کنم؟ (خوارج هم) سر اينکه "بايد

[صفحه 27]

حتماً از اين خطا- خطايي که ما کرديم!- استغفار کني"، بيرون آمدند. با آن تعصب شديدي که داشتند و آدم کشي و همچنين خودکشي برايشان آب خوردن بود، دائماً آشوب و اخلال مي کردند. حضرت علي را تا آن حد آزار مي کردند، که وقتي که علي به مسجد مي آمد (قبل از جنگ) و مردم پشت سر علي نماز مي خواندند، گروهي از اينها در گوشه اي جمع مي شدند و اخلال مي کردند و آيات قرآن را راجع به مشرکين و راجع به کساني که مرتد شدند به کنايه مي گفتند؛ اما علي در برابر آنها نماز مي خواند. آنها اخلال مي کردند، فحش مي دادند و اتهام مي زدند، (ولي) در موقعي که آيات را به کنايه مي خواندند، علي، به عنوان اينکه قرآن خوانده مي شود، سکوت مي کرد، و بعد نمازش را ادامه مي داد؛ باز آنان آيه اي ديگر مي خواندند، باز علي ساکت مي شد و آيات را گوش مي داد، بعد باز نمازش را ادامه مي داد؛ باز يکي ديگر آيه اي ديگر مي خواند، باز علي ساکت مي شد؛ آيه اي ديگر مي خواندند، ساکت مي شد و.... در تمام مدت در برابر اخلال اينها و رسوايي و دشنام و تهمت و توهين به اين شکل، در خود کوفه و در مسجد، عکس العمل علي اين بود. و از اين عجيب تر اينکه يک کدام از اينها را تهديد نکرد، يک کدام از اينها را توقيف نکرد، يک کدام از اينها را کتک نزد و حتي يک روز هم حقوق يک کدام از اينها را از بيت المال به تأخير نيانداخت. همه ي اين خوارج از بيت المال، مثل سابق، حقوق مي گرفتند، در حالي که به اين شدت نه تنها علي را، در خود پايتخت علي، کافر اعلام مي کردند، بلکه کساني را هم که به تکفير علي رأي نمي دادند، کافر مي گفتند. اما علي حقوق همه را مي داد و به اين شکل در برابرشان رفتار مي کرد؛ تا به جايي رسيد که ديد آنها لشکر کشي کردند و جنگ نهروان را راه انداختند. در آنجا يک مرتبه چهره ي ديگر علي ظاهر مي شود؛ در آنجا علي ديگر در صحنه است. در آنجاست که از چهار هزار نفر، به شمشير، فقط 9 نفر- طبق روايتي (بقيه همه دروغند)- مي مانند.

يکي از همين خوارج شب از جلوي خيمه رد مي شود و با يک آهنگ خيلي سوزناک و... قرآن مي خواند و مناجات مي کند و گريه مي کند، (در حالي که) مي خواهد فردا با علي بجنگد. يکي از اصحاب علي، که احساساتي است، تحت تأثير قرار مي گيرد و مي گويد: اين چقدر با حال است و چه کرامات و حالاتي دارد! علي مي گويد: فردا

[صفحه 28]

حالاتش را به تو مي گويم. فردا، همينطور که رد مي شود، نيزه اش را در لجن جويي فرو مي کند و جنازه ي او را در مي آورد و مي گويد: اين همان کسي است که ديشب آن حالات را داشت و فردايش از اکنون بسيار بدتر است. اين، علي ديگر است، يک جور ديگر است.

11- زهد انقلابي و عبادت؛ تکيه بر عدالت

(علي)، مظهر عبادت، خلوت و تنهايي در اوجي است که سلسله هاي عرفاني و سلسله هاي رياضت کش تصوف و همچنين اقطابي که تمام زندگيشان را در رياضت و عبادت خلاصه کرده اند، قهرمان، مظهر و سمبلشان علي است. اين، يک بعد ديگر است؛ بعدي که ضد مردي است که شمشير مي زند، (ضد) مردي است که در سياست مبارزه مي کند، (ضد) مردي است که به زيباترين امکاني که در زبان است، سخن مي گويد و به عميق ترين انديشه ي حکيمانه مي انديشد: رياضت، تنهايي، عبادت.

شما حالات او را در گوشه هايي که با خداوند خلوت کرده و در معراجهاي روحاني و روحي اي که داشته- و هر کس به اندازه ي شعور و احساس خودش مي تواند حدس بزند که چه داشته- شنيده ايد. و در کنار همه ي اين مسائل، کسي که شب و روزش را در جنگ و جهاد و مبارزه، در کشمکش، در انديشيدن، در نوشتن، در صحنه و در مسؤوليت روزمره ي اجتماعي است، يک پدر و يک همسر در حد انساني است که گويي براي خانواده ساخته شده است. با فاطمه کارهاي خانه خود را تقسيم کرده اند؛ نه اينکه "کار بيرون مال من است، کار درون مال تو است"؛ نه! در کار داخل خانه تقسيم بندي دقيق شده است، و در تمام مدت، در خانه، علي کار خودش را مي کند و فاطمه کار خودش را؛ و براي يک مرد در خانه، کافي است که بگويم علي به هر حال همسر فاطمه است و بچه هايي که تربيت کرده معلوم است که چه کساني هستند: کساني هستند که هر کدامشان يکي از ابعاد علي هستند، در اوج مطلقش، به شکل امام، نمونه ي اعلي، متعال و ايده آل: زينب، حسين، حسن.

زهد علي، يک زهد انقلابي است؛ زهدي است که ما نمي شناسيم. ما يا آدم برخوردار فاسد پرخور حريص را مي شناسيم، يا آدم زاهد را؛ آدمي که فقط زاهد است، براي اينکه زاهد است؛ آدمي که در دنيا خودش را از پول و نان و لذت و چيزهاي

[صفحه 29]

مشروع هم محروم مي کند. اما براي چه؟ براي اينکه همه اين چيزها را، فقط خودش، در آخرت به دست آورد! خوب براي مردم چي؟ هيچ، اين اصلاً به کار مردم مربوط نيست. اينجا کم غذا مي خورد، براي اينکه آنجا بيشتر بخورد! خوب پس ما چي؟ هيچ، اصلاً ربطي به جامعه ندارد! معامله اي است که خودش با تقدير خودش کرده است! اصلاً مال دنيا را بد مي داند، لذت را بد مي داند، ثروت را بد مي داند، و بيکاره هم هست! اين زاهد است.

(اما) زهد علي يک زهد انقلابي است. زهد انقلابي يعني چه؟ زهد علي عبارت است از تحمل فقر براي مبارزه با فقر، تحمل گرسنگي براي مبارزه با گرسنگي، صرفنظر کردن از نان خويش براي به دست آوردن نان مردم، و همچنين، از نظر زندگي فردي، هر چه بيشتر سبکبار بودن، بي نياز بودن و به ناني و نمکي سير شدن و خود و خانواده را سير کردن، تا در مبارزه براي سير کردن مردم گرسنه ي زمان خودش هيچگونه سنگيني بار زندگي فردي نداشته باشد. اين زهد، براي مبارزه با کارِ روشنفکراني است که با قسط و قرض، و قرض و قسط، و قسط و قرض، در همان سال اوّل و دوم، "اخته" مي شوند! و نيز براي سبکبار ماندن، و براي اين است که در راه تأمين اقتصاد مردم، عدالت مردم، نان مردم و برخورداري مردم، آدم هيچ چيز نداشته باشد که دلهره ي از دست دادن آن را داشته باشد و براي حفظ آن محافظه کاري کند. اين است زهد و قناعت: بيمه کننده ي انسان بودن انسان و بيمه کننده ي انسان مسؤول و مجاهد در راه مسؤوليت و جهادش.

براي چيست که عبدالرحمن بن عوفها و حتي زبيرها نتوانستند با علي بيايند؟ زبير کيست؟ پسر عمه ي علي است. زبير کسي است که پيغمبر آن همه دوستش داشت؛ کسي است که پسر صفيه- دختر عبدالمطلب- است؛ و کسي است که موقعي که خلافت در سقيفه به دست ابوبکر افتاد و علي محروم ماند، در خانه ي علي و به دفاع از علي متحصن شد. زبير کسي است که در شوراي عمر، که در آن باند عبدالرحمن مي خواست عثمان را روي کار بياورد، نسبت به علي تمايل داشت؛ او کسي است که به نفع علي با عثمان جنگيد. چرا او نمي تواند تا آخر با علي بماند؟ براي اينکه "آقا" يک هزار برده خريده است، تا براي ارباب کار کنند و غروب به غروب هر کدام يک مقدار دينار و درهم به

[صفحه 30]

ارباب بدهند. با ماندن با علي نمي شد اينها را نگهداشت!

عبدالرحمن بن عوف براي اوّلين بار در "عقيق" کاخ دارد. عقيق کجاست؟ نقطه اي خوش آب و هوا و ييلاقي در بيرون شهر مدينه بود، که حالا جز شهر است. جايي است که پيغمبر يک بار در باغ يکي از اصحاب به ميهماني رفته بود؛ از آنجا که برگشت، به عايشه- همسرش- گفت که "چقدر دوست داشتم که ما در عقيق اتاقي مي داشتيم؛ آب و هواي خيلي خوبي دارد و خيلي سرد و خرم و باز است". (در آن زمان) پيغمبر در مدينه، با هوايي به آن گرمي و گرفتگي و با بحبوحه ي جمعيت، در خانه هايي که معلوم بود چقدر است، زندگي مي کرد و آن هم، صحن حياتش مسجد بود، که صد تا صد و بيست نفر از"اصحاب صفه" در آنجا مي خوابيدند. عايشه مي گويد "خوب، زميني در آنجا بگيريم و بسازيم" (فقط زمين مهم بوده و ساختن مثل حالا خرج نداشته: فقط با گل مي ساختند، آنطور که پيغمبر مي ساخت. ) مي گويد "زمينها را مردم گرفته اند و ديگر زمين بازي نيست که ما برويم وبگيريم و اتاقي براي خودمان درست کنيم؛ پول هم که نيست که بخريم".

اين زندگي محمد است. آن وقت عبدالرحمن در همين عقيق کاخ مي سازد، و براي همين هم هست که در شورا رئيس مجلس مي شود و هزار حقه مي زند که عثمان روي کار بيايد، (چرا که) اگر علي روي کار بيايد کاخ را روي سرش خراب مي کند- نمي شود! همه مي دانستند که علي چکاره است؛ فقط ما نبوديم که کشفش کرديم؛ خود آنها بهتر از ما مي شناختندش که چکاره است؛ نمي شود با او کنار آمد!

عقيل برادر بزرگتر خود علي است. علي به عقيل احترام مي گذارد و اصلاً دلش به حال او مي سوزد و از اينکه فقير و نابيناست، نسبت به او خيلي ترحم مي ورزد. حالا (علي) به حکومت رسيده، و "داداشش" آمده که: "خوب؛ حالا وضع ما چطوري شده؟ ما زن و بچه و عيال و... (داريم)". علي يک مرتبه آتش را روي پوست دستش مي گذارد! داد مي کشد که "چيست؟ چرا اينکار را کردي؟ دستم سوخت". علي مي گويد: "خوب، شوخي کردم، چرا اين قدر داد مي زني؟ يک تکه انبر داغ کردم، تو از يک ذره گرماي انبري که من- برادرت- به شوخي، به دستت اشاره کردم، آن قدر جيغت درآمد، و آن وقت چگونه از آن آتشي که تو داري داغ مي کني که مرا بسوزاني، از

[صفحه 31]

آتشي که فردا با غضب خداوند- نه شوخي برادر- داغ و برافروخته خواهد شد، به فرياد نمي آيي؟"

(عقيل) به فرياد مي آيد و بيرون مي رود؛ اما ديگر طاقت نمي آورد. زهد و عدل خشن علي در راه حقيقت، تحملش حتي براي آدمهايي مثل عقيل، که در خانه ي ابوطالب بزرگ شده، دشوار است. در همان موقعي که معاويه با علي درگيري دارد، نزد او مي رود، و اوست که با استقبال از او پذيرايي مي کند، هر چه مي خواهد، مي دهد. ببينيد اگر در آن دوره ي اشرافيت قبائلي کسي بگويد "علي نمي تواند برادرش را نگاه دارد و او از خشونتش به دشمن پناه آورده است چقدر به او صدمه مي خورد! اين آدم چطور مي تواند رجال و اصحاب و آدمهايي را که سرشان به کلاهشان مي ارزد، نگهدارد؟

علي، که در عدالت به اين شدت و با اين خشونت است، مظهر يک گرايش خاص، يک جبهه ي خاص و يک طبقه ي خاص از نظر اجتماعي است، چنانچه از نظر بينش و برداشت اعتقادي، يک جهت خاص، يک گرايش و يک نوع بينش و فهم خاص، اسلام او را نشان مي دهد.

12- تساوي در مصرف

اينها چيزهاي جزئي است، که وقتي حکم از آن استنباط مي شود، معلوم مي شود که چيست؛ من از اينجا متوجه شدم: ميثم تمار رفيق و يار و صحابي عزيز علي[6] است؛ او يک طبق خرما دارد که کنار کوچه گذاشته و مي فروشد (خرماها را) تقسيم بندي کرده: يک عده اي را خوب و يک عده اي را بد سيري دو ريال، سيري يک ريال!-؛ علي با خشم آنها را به هم مي ريزد و مي گويد: چرا مردم خدا را در غذايشان خوب و بد مي کني و تقسيم مي کني؟ همه را با هم مخلوط کن و با يک قيمت ميانگين همه را با هم بفروش! کسي که براساس روايت، سنت و رفتار امام، حکم استنباط مي کند، از اينجا چه استنباط مي کند؟ چيز خيلي روشني است: "تساوي در مصرف" مترقي ترين

[صفحه 32]

بينشي است که در مکتبهاي ضد طبقاتي امروز دنيا مطرح است و حتي بسياري از مکتبهاي ضد طبقاتي، "تساوي در مصرف" را نمي توانند تحمل کنند.

به عاملش نامه اي مي نويسد که، «من شنيدم فلان کس از اموال عمومي دزدي کرده است؛ اگر تحقيق کنم و چنين چيزي واقعيت داشته باشد، گردنش را مي زنم». چه چيز حقيقت داشته باشد؟ از نظر بينش علي، خيانت اقتصادي به مردم در اموال اجتماعي حکم قتل دارد. اين يک چيز فقهي است، يک چيز اقتصادي، حقوقي و اجتماعي است. (در زمان علي)، تساوي مطلق در مصرف و نيز تساوي مطلق در حقوق (وجود داشت) و افراد از بيت المال (صندوق دولت) حقوق داشتند.

در زمان عمر، براي اوّلين بار، افراد براساس اشل حقوقي طبقه بندي شدند. عمر بنيانگذار تقسيم بندي طبقاتي کارمندان دولت است، که افرادي را که از بيت المال حقوق مي گرفتند، به اشلهاي مختلف تقسيم بندي کرد.

علي همانجا فرياد زد که "هر وقت زمام خلافت به دستم افتاد، همه ي اين تقسيم بنديها را که بر خلاف عدالت است به هم مي ريزم و هر مالي که کسي خورده باشد، از حلقومش مي کشم، و لو بعد از سالها باشد". تساوي مطلق در حقوق به اين معني است؛ تساوي دقيق، نه هر کس مساوي با سهمش و حقش! نه، نه!

عثمان بن حنيف براي اوّلين بار (حالا زمان علي است) مي آيد تا حقوق اوّل ماه را در رژيم جديد بگيرد. غلام آزاد شده ي زنش که مي رود، 3 درهم حقوق مي گيرد. عثمان هم، که استاندار حضرت علي در يمن و از افسران بسيار وفادار و شخصيتهاي بسيار برجسته اصحاب است، مي رود و مي بيند 3 درهم به او داده اند؛ 3 درهمي که اينها (ثروتمندان) هميشه به اين واکسيها و ماشين بپاهايشان مي دادند! ولي اين مرد که مي فهمد اوضاع عوض شده، صدايش را در نمي آورد. در جيبش مي گذارد و به يمن، سرپستش، بر مي گردد.

13- امام، مظهر حقيقتها و ارزشها

(پس از به حکومت رسيدن علي)، زبير و طلحه مي بينند خبري نشد. "اين آمده و حکومت به دستش افتاده. ما خودمان جز کانديداها بوديم، (ولي) به خاطر علي از کانديدايي خلافت صرفنظر کرديم. خود ما در مبارزه با عثمان اين همه تلاش

[صفحه 33]

کرديم و او را از دور برداشتيم و (علي) به دست ما و به کوشش ما و امثال ما روي کار آمد. حالا ما نشسته ايم و اصلاً هيچ خبري و ابلاغي نمي آيد"! مدتي صبر مي کنند تا وقار و سنگيني شان را از دست ندهند! بعد مي بينند نخير، او هم وقار و سنگيني اش را از دست نمي دهد! "هر چه ما هيچي نمي گوييم، او هم هيچ نمي گويد!" سفارش مي کنند که يواشکي، يک جوري به عرضشان برسانند که "چه شد؟ اوضاع ما چه مي شود؟" حضرت مي گويد که "الحمدلله وضع شما خوب است!" بعد قضيه را روشن تر مي کنند و مي گويند که "آقا! ما بالاخره در اينجا کاري کرديم و زحماتي کشيديم؛ اقلاً در امور مملکت و مصالح امور مسلمين (با ما) مشورت بکنيد. و امر هم شوري بينهم! از لحاظ ديني مي گوييم و الا تقاضاي چيز شخصي نداريم؛ شما نمي خواهيد در امور مشورت بکنيد؟" حضرت علي مي گويد «خوب، به ايشان بفرماييد مسأله اي پيش نيامده که ما با شما مشورت کنيم؛ انشأالله اگر احتياجي بود، شما را هم در نظر مي گيريم؛ ولي فکر نمي کنم احتياجي پيش بيايد!» مي بينند نخير!

(قبلاً) هم ژستهاي سياسي اي ديده اند که معلوم مي شود که خطاب مربوط به طلحه و زبير است؛ چنانکه شنيده ايد، با هم رفته اند بيت المال را تحويل بگيرند؛ حضرت امير، امير جديد است و طلحه و زيرهم وزراي جديدند. حالا که رژيم جديد روي کار آمده، دارند بيت المال را تحويل مي گيرند. خازن بيت المال صورت مي دهد و (وقتي که) آنها مي خواهند بنشينند و صحبت کنند، علي چراغ را خاموش مي کند. مي گويند "چرا چراغ را خاموش مي کني؟" علي مي گويد "حالا مي خواهيم صحبت کنيم و صحبت احتياج به نوشتن ندارد؛ بنابراين نور لازم نيست، و چراغ (هم مال) بيت المال است". اين، نه به خاطر اين است که حضرت امير مي خواهد از آن نکته سنجيهاي خيلي مقدس مآبانه کند! اين مسأله معناي خيلي عميق تري داشت.

مي خواهد به اينها بگويد که "آقا"، ول معطل ايد، برويد! در اينجا يک قطره موم بيت المال نبايد بيهوده بسوزد. هزار مملوک براي تو کار مي کنند. ولي در اين رژيم خبري نيست. برو دنبال کارت؛ در عين حال که البته خيلي به ما لطف کردي، و در آن اعتصاب سقيفه شرکت کردي، و در شورا مي خواستي به ما رأي بدهي و قوم و خويش هم هستي، و طلحه و زبير هم هستيد، ولي اينجا خبري نيست". اينها مي گويند "خوب،

[صفحه 34]

پس به ما اجازه بده که به سفر حج برويم". اينها مي خواهند (به عنوان) سفر حج به آنجا بروند و عايشه را بردارند و از کينه هايي که به خاندان پيغمبر دارد، استفاده کنند، و معلوم است که دارند براي طغيان مي روند، ولي به هر حال الاَّن طغياني نکرده اند، دو انسان اند که، ولو با علي مخالف اند، حق دارند به مسافرت بروند، حق دارند به سفر حج بروند، حق دارند که از آنجا خارج شوند، و نمي شود از اين حق محرومشان کرد؛ حق دو انسان است که بروند.

(طلحه و زبير) مي روند و جنگ جمل را راه مي اندازند، در صورتي که علي مي توانست هر دوي آنها را توقيف کند و نگذارد بروند، و (در اين صورت) توطئه خوابيده بود. اما اينجا فقط دو نفر قرباني نشده بودند. اگر علي جلوي اينها را مي گرفت، فقط دو نفر- طلحه و زبير- حقشان پايمال نشده بود، (بلکه) به عنوان نمونه، حق انسان پايمال شده بود، حقي که علي مظهر پاسداري آن است. علي نيامده که جلوي توطئه ها را بگيرد و حکومت را ادامه بدهد و دشمن را بکوبد.

اگر علي را با اين ملاک حکومت بسنجيم، همه ي اينها قابل انتقاد است؛ اما اگر با ملاک نمونه سازي، يعني امامت بسنجيم، هرگاه علي جز اين انجام مي داد، به عنوان حاکمِ لايقِ سياستمدارِ مقتدر و موفق در تاريخ تلقي مي شد، اما به عنوان يک امام هرگز، زيرا امام حق دارد شکست بخورد، اما حق ندارد که دامنش لکه دار باشد. در جايي که موفقيت او و حکومت او موکول به ناديده گرفتن حق يک فرد است، امام به عنوان يک مجسمه ي مطلق ارزشهاي متعالي، بايد که براي همه ي نسلها تابلو، نمونه و مظهر باشد. براي حفظ همان حق يک فرد، بايد شکست خودش را و همه ي پريشانيها و بدبختيهاي خودش و خانواده اش را تحمل کند، تا دستش به ناحق آلوده نشود.

امام، به عنوان مظهر حقيقتها و ارزشها، نبايد ضعيف باشد، گرچه در زندان، تنها، نابود شود("ضعيف" يعني ضعف انساني). اين است که اگر علي معاويه را بلافاصله عزل نمي کرد، (بلکه) نوازشش مي کرد، و بعد مي گفت همه حکام به سفر حج بروند، و در حج يقه ي معاويه را مي گرفت و او را نگه مي داشت و ديگري (مثل) مالک اشتر را به شام مي فرستاد، بر معاويه پيروز شده بود. اما در اينجا علي يک سياستمدار پيروز بود، که در تاريخ بسيار داريم؛ ولي در تاريخ کسي را نداريم، که

[صفحه 35]

(بمانند او)، در شوراي عمر براي انتخاب خليفه پيغمبر و وارث امپراطوري اسلام (يک استانش ايران است) بعد از عمر، (عمل کرده باشد): علي کانديدا مي شود، و حتي رئيس شورا، به نمايندگي همه ي اعضاي شورا، دست بيعت به او مي دهد و به او مي گويد که "بر اساس شرط کتاب خدا و روش پيغمبر با تو بيعت مي کنم"، که درست است و (علي هم) قبول دارد، فقط رويه ي دو خليفه را هم شرط مي گذارد، و علي اگر مي گفت "خيلي خوب"، خليفه ي بعد از عمر مي بود، و همه ي آن امپراطوري عظيم در دست خودش و بعد خاندانش مي ماند؛ اما به قيمت زيردست حکومت پليد مروان و کعب الاحبار (قرار گرفتن) و حتي محکوم حکومت عثمان (شدن) و حتي تبعيد ابوذر و حتي تنها شدن و خانه نشين شدن مجدد در مدينه و حتي حق بدرقه ي ابوذر را در تبعيد نداشتن (و به قيمت) خود و همه خانواده اش را- همه را- از نظر خلافت محروم گذاشتن، در برابر آنچه که نمي پسندد "آري" نمي گويد و با وجود همه ي اين قيمتهاي سنگين "نه" مي گويد؛ و با اين اصل، راه درست مي کند، يک الگوي هميشگي به بشريت مي دهد و يک انسان نمونه را به انسان هميشه نشان مي دهد.

اين، معناي امام در آن بعد جاودان و مخلدش است. به اين وسيله است که او امام مي شود، و لو به عنوان حاکم شکست خورده، محروم شده، و خود و خانواده اش را نابود کرده؛ براي اينکه يک امام، يعني يک پيشوا و جلودار سير حرکت انسان در هميشه و در همه ي زمانها باشد. اين است که او (مقام) حاکم پيروزي را که بلافاصله بعد از مرگش مي ميرد، انتخاب نکرد، (بلکه نقش) امامي را برگزيد) که بلافاصله پس از "نه" گفتنش شکست خورد و خانه نشين شد، اما پس از مرگش نيز به حياتش ادامه داد و هر روز مي بينيم زنده تر و امروز از هميشه زنده تر و بيش از هميشه مورد احتياج است؛ و قلبهايي که به انسانيت، آزادي، عدالت و پاکي و به انسان بزرگ و عظيم و روح زيبا احساس حرمت و ستايش و نياز مي کنند، بيش از همه به او و به امامت او محتاج اند.

14- نفي مصلحت به خاطر حقيقت، نفي شخصيت

اين مسأله عجيبي است و طه حسين مي گويد "جمله اي و اصلي بزرگتر از اين در زبان بشر نيست". در همين جنگ (جمل)، طلحه و زبير هستند. (طلحه) "طلحه الخير" است. حتي روايتي از قول پيغمبر نقل شده که "هر کس دوست دارد شهيدي را

[صفحه 36]

روي خاک ببيند که زنده راه مي رود، به طلحة الخير نگاه کند." فضائل زبير را هم گفتم: او حتي در احد آن همه صميمانه از پيغمبر دفاع مي کند؛ از سابقون است، (يعني) جز 5 نفر اول، بعد از علي، است که در سال اوّل بعثت پيغمبر- در آن دوره- به پيغمبر گرويدند و در تمام بيست و سه سال با پيغمبر جهاد کردند. اينها براي خودشان حيثيت و شرافت و افتخار و وجهه ي ملي و عمومي کسب کردند و چهره هاي مقدس اسلام و برجستگان و نزديکان پيغمبر (شدند). اينها چنين آدمهايي بودند، و حالا در برابر علي ايستادند، براي اينکه حکومت بصره را مي خواستند و علي به آنها نداده است، و اينها نمي توانند تحمل کنند که بعد از اين همه مدت، از شخصيتشان بگذرند و "هيچ" شوند.

عايشه، که مياندار است، ام المؤمنين است، و طلحه و زبير دو محبوب و صحابي نزديک و مهاجر و عزيز پيامبر. يکي از اصحاب علي مي گويد "اگر اينها به صلح راضي نشدند، چکار مي کني؟" مي گويد "خوب، با آنها شمشير مي زنيم"! مي گويد "يعني مگر ممکن است طلحه و زبير و ام المؤمنين بر باطل باشند؟"! علي اينجا فرماني مي دهد که امروز واقعاً همچون درسي براي همه بشريت است. مي گويد "ارزش مردان را به حق بايد مقايسه کرد و سنجيد، نه ارزش حق و حقيقت را به شخصيت و جلال و شکوه رجال": مرد را- رجل را- با اصل حق مقايسه کن، نه اينکه حق را بر اساس مرد! حق و باطل ضوابط و مباني يي دارند که بايد آنها را بشناسي؛ به سابقه و لاحقه و شخصيت و چهره و هيکل آدمها کاري نداشته باش؛ (آنها را) با اين اصل بسنج و محک بزن؛ اگر درست درآمد، درست است؛ اگر نه، بگو "نه"، ولشان کن؛ هر چه بت هم باشند، ولشان کن. اين، آدم شکني و شخصيت شکني است، در برابر حقيقت پرستي.

15- انسان دوستي

انسان دوستي علي از تمام زواياي سخنش با (چنان) شدتي روشن و آشکار است که براي فردي که علي را از نظر ديني و از نظر اسلامي مقايسه نمي کند، (بلکه) فقط مي خواهد از نظر ارزشهاي انساني ارزيابي کند، قابل تصور و باور نيست. در مورد انسانهايي که جز مذهب ما نيستند، اما انسان اند و تحت نظام و رهبري جامعه اسلامي هستند، مي گويد: «دمائهم کدمائنا و اموالهم کاموالنا؛ همه ي انسانها خونهاشان مثل

[صفحه 37]

خون ما مسلمانها و اموالشان مثل اموال ما مسلمانهاست». اين، غير از رابطه ي جنگ و رابطه ي دشمني است، که در آنجا مي بينيم علي ميدان دار جهاد است. (در اينجا) مسأله رابطه ي انساني و نفي آنچه به نام تعصبهاي مذهبي وجود دارد، مطرح است. بعد: انهم صنفان: آدمها دو صنف هستند. اما اخ لک في الدين: يا از نظر ديني برادر تو هستند، او نظير لک في الخلق: يا از نظر ديني با تو مشترک نيستند، ولي از نظر سرشت و نوعيت بشري نظير تو هستند. حتي به حاکمش مي نويسد: حقوق اقليتهايي را که از نظر مذهبي با تو شريک نيستند، اما در اين رژيم رسمي ديني، تحت رهبري و قيادت تو زندگي مي کنند، بيشتر از کساني که در طبقه حاکم هستند و يا دين رسمي دارند و جز اکثريت اند، مراعات کن.[7] حتي مجال نده که آنها حقشان را از تو مطالبه کنند؛ تو به سراغشان برو و حقشان را بده.

در ترکتازيها و تجاوزاتي که بني اميه به مرزهاي قلمرو حکومت علي مي کردند، يک زن يهودي که در ذمه ي حکومت علي و در ذمه ي مسؤوليت حکومت اسلامي بوده، آسيب ديده يا کشته شده بود؛ علي به خاطر اينکه بايد از او دفاع مي شده، ولي دفاع نشده و او نتوانسته از او در برابر مخالف و دشمن دفاع کند، به قدري خشمگين مي شود که محکم و با خشم و عقده در مسجد فرياد مي زند که "اگر انساني از اين ننگ بميرد، سرزنشش نکنيد"!

الان مي بينيم که تمام بنيانگذاران اعلاميه حقوق بشر، "قربانيان ظلم و جنايت انسانيت" (به قول آقاي ژان پل سارتر، که به يهوديها مي گفت!)، و همه کساني که دموکراسي، ليبراليسم، اومانيسم، انقلاب کبير فرانسه، اعلاميه ي حقوق بشر، ملل متحد و امثال اينها را براي قرن ما ساختند، چگونه با همين مسلمين رفتار مي کنند و آنها را پاداش مي دهند! و چگونه ميليونها مسلمان را در ذمه ي همين يهود به زور جنايت و به زور بمب و اسلحه نگه مي دارند!

بنابراين در آنچه (مي گويم) مسأله ي تعصب مذهبي و شخصيت پرستي مربوط به يک

[صفحه 38]

دين خاص و فرقه خاص نيست. مي بينيد که دارم مسأله را در سطح مطلق ترين و متعالي ترين ارزشهاي انساني ارزيابي مي کنم.

متأسفانه ديگر وقت نيست. فقط مي خواستم يک چيز ديگر را بگويم: علي را مي بينيم که در همه ابعاد به صورت نمونه و مطلق است: کارگر يدي است، مثل يک مجسمه ي طبقه ي کارگر که با دست کار مي کند؛ اگر امروز بخواهند مجسمه ي زارع و کارگر (پرولتر) را بريزند، بايد مجسمه ي علي را بريزند؛ کسي که با دستش، دستي که آن نثر زيبا را مي نويسد، با همان دست سنگلاخ مدينه را مي کند و آب از آن بيرون مي آورد.

والسلام


صفحه 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14، 15، 16، 17، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28، 29، 30، 31، 32، 33، 34، 35، 36، 37، 38.








  1. چنانکه خودش در نهج البلاغه مي فرمايد: «مي ديدم وضع به گونه اي است که راهي بجز اينکه خاموش بنشينم در برابرم نيست. در خانه مي نشيند، (در حالي که) معترض است، اما معترضي که هر گونه اقدام عملي را انفجار از داخل مي بيند، و اين است که نمي خواهد مدينه را بلافاصله بعد از پيغمبر بآشوب بکشاند؛ زيرا ديگر رقباي او هرگز از به آشوب کشيده شدن مدينه ابا نداشتند و اگر حکومت دست آن قدرتها و آن باند نمي افتاد، شايد حتي از سقوط کردن مدينه ابا نداشتند، اما علي وقتي فکر مي کرد که اگر الان اصحاب در داخل مدينه ي پيغمبر روي هم شمشير بکشند، امپراطوري شرق، امپراطوري شمال و قبايل منحط معاند و کينه توز در داخل، بعنوان اينکه مرکز و قلب اسلام دچار اختلال داخلي شده، طمع مي بستند که آن را مثل يک لقمه ببلعند، او که از اين مسأله بيم داشت، ساکت مي شود.
  2. چون از تشيع و از اسلام مي ترسيدند و مي دانستند که اگر تشيع علي، آنچنان که علي مي خواسته، بماند، همه چيز در دست آنها از بين رفته است.
  3. ر. ک. به م. آ. 22 (دفتر).
  4. از آن روشنفکراني نيستم که مي گويند" اين مسأله را نبايد امروز مطرح کرد، به خاطر اينکه وحدت اسلامي از بين مي رود". نه، در عين حالي که به وحدت اسلامي بشدت معتقدم، در عين حال معتقدم که يک لحظه نبايد از تحقيق حقيقت و همچنين از اعلام حقيقت و تجزيه و تحليل دقيق و علمي و غير متعصبانه ي واقعيتهاي تاريخي غافل بود. اين است که وحدتي که من، به نام وحدت جامعه ي اسلامي، معتقدم، وحدت انسانها و مردمي است که در مذاهب اسلامي مختلف با هم در برابر دشمن ضد اسلامي ايستاده اند. وحدت شيعه و سني در برابر دشمن خارجي، امپرياليسم و صهيونيسم است (اين وحدت است). وحدت تشيع و تسنن بي معني است؛ هم برخلاف عقل و هم برخلاف علم است، و هم ممکن نيست و برعکس، برخلاف آنچه آدم خيال مي کند، اگر ما از مکتب تشيع آگاهانه، منطقي و عالمانه دفاع کنيم و بر اساس اين اصول، تحقيق و تبليغ کنيم و مسائل خاص تشيع را طرح کنيم، اين تشيع و اين جور تکيه، نه تنها باعث ايجاد تفرقه و کينه توزي نمي شود، بلکه خود عامل بزرگ تفاهم و تجانس و تقارب بين قطبهاي مختلف اسلامي است. نمونه اش اينکه برخلاف ما، که مسائل مذهبي را بشکل عاميانه اي که همه اش فحاشي و تهمت و توهين....است، مطرح مي کنيم، مي بينيم که علماي بزرگ راستين ما، علماي تشيع علوي که کوشيده اند همين امروز در دنياي اسلامي و روياروي علماي بزرگ اهل تسنن از مباني اساسي تشيع دفاع کنند، بهترين و بزرگترين خدمت را به تفاهم، تقارب و" تقريب" بين مسلمين کردند. بهترين نمونه اش کتاب" المراجعات" از مرحوم سيدشرف الدين است. ايشان، که از علماي بزرگ تشيع علوي در عصر ماست، با شيخ سليم، که از علماي بزرگ اهل تسنن است، بر اساس مذهب و مکتب خودشان، مباحثه و مناظره دارند. دفاعيات سيد شرف الدين، آقا سيد محسن امين و کاشف الغطأ- اين شخصيتهاي بزرگ تشيع علوي- از تشيع، و همچنين طرح مسائل علمي اختلاف تشيع و تسنن به وسيله ي اين قلمها و اين بينشها، بزرگترين عامل تفاهم و بزرگترين مبارزه با بذر افشاني تفرقه و سؤ تفاهم و کينه توزي جهل، ارتجاع و دشمن خارجي بوده است. وقتي که براستي از مکتب علي دفاع کنيم، براستي گام بزرگي در راه تفاهم و تقارب بين مسلمين برداشته ايم. تشيع علوي، تشيع وحدت است، در صورتي که تشيع صفوي، تشيع تفرقه است و براي تفرقه ايجاد شده است از تشيع علوي نترسيم و خيال نکنيم که اگر از آن دفاع کنيم و رويش تکيه کنيم، باعث اختلاف مي شود! برعکس. اسم يکي از سخنرانيهاي ديگري که در اينجا داشتم، برخلاف تصور ذهني که بعضيها دارند،" علي بنيانگذار وحدت" است. برخلاف آنچه در جامعه هاي اسلامي مطرح کرده اند، اساساً کسي که براي اوّلين بار مسأله وحدت اسلامي را مطرح کرد، کسي که براي اوّلين بار در راه وحدت اسلامي قرباني داد و قرباني شد و سنگين ترين بهايي را که يک انسان متعالي و مافوق مي تواند بپردازد، براي تحقق وحدت اسلامي پرداخت، علي، بنيانگذار وحدت اسلامي، است و اين بها، محروم شدن مردم در عصر خودش از حکومت او و همچنين غصب شدن حق بزرگ او از رهبري مردم است. به خاطر وحدت مسلمين است که چنين بهايي را پرداخت، و هيچ کس از رهبران اسلامي، خلفاي اسلامي و ائمه فقه و علم در گذشته و حال و در هيچ مذهبي از مذاهب اسلامي، چنين بهاي سنگيني را به خاطر وحدت اسلامي نپرداخته است. علي بنيانگذار فکر وحدت در تاريخ اسلام است و 25 سال زندگيش را قرباني وحدت کرد. بنابراين تکيه بر حقيقت و شخصيت علي تفرقه ايجاد نمي کند، که برعکس شعار وحدت و شعار تفاهم و شعار همگامي و هم صفي در برابر دشمن خارجي، در برابر ابوسفيانهاي داخلي و در برابر امپراطوريهاي شرق و غرب زمانش است.
  5. در اينجا چند بار به جاي "علي"، "من" آمده است که از آنجا که اين سخنان به نقل از عمار ذکر شده اند، به نظر مي آيد، "علي" درست باشد(.دفتر).
  6. خيلي عذر مي خواهم اگر وقت کمي مي گذرد؛ ديگر خيلي مزاحمتان نمي شوم: ولي اينها مسائل اساسي است و اگر امشب براي گوش دادن به آنچه که علي را به ما نشان مي دهد، فرصت نباشد، پس کي خواهد بود؟.
  7. بر خلاف اروپاييها که مي گويند رژيم ديني رسمي، رژيمي ضد انساني است، در اينجا مي بينيم از رژيم لائيک آنها بسيار انساني تر است!.