پاسخ اعتراضات بر سياست علي











پاسخ اعتراضات بر سياست علي



اکنون مي پردازيم به جواب پاره اي از اعتراضاتي که بر سياست و تدبير علي (ع) وارد

[صفحه 16]

شده و در آغاز اين گفتار به برخي از آنها اشاره شد.

الف- اعتراض يکم و پاسخ آن: اين اعتراض مربوط به داستان شوراي شش نفري بود که عبدالرحمن عوف دست خود را به سوي علي (ع) دراز کرد و گفت: با تو بيعت مي کنم به شرط آنکه پيماني استوار ببندي که موافق کتاب خدا و سنت پيغمبر (ص) و سيره ي شيخين رفتار کني و علي (ع) در جواب گفت: بر وفق کتاب خدا و سنت پيغمبر(ص) و علم و رأي خود رفتار مي کنم. همين جمله را با همان شرط به عثمان تکليف کرد و عثمان بي درنگ پذيرفت و در نتيجه عبدالرحمن با عثمان بيعت کرد. معترضان که شعاع ديدشان فقط حفظ منافع شخصي و مادي و مصالح خصوصي و زود گذر است، مي گويند سياست مقتضي بود که علي (ع) شرط عبدالرحمن را، مانند عثمان، بپذيرد تا خلافت که حق وي بود نصيب او گردد.

اين اعتراض با نظر واقع بين به چندين دليل وارد نيست، اينک برخي از آن ادله:

1- بنابر مذهب شيعه، چون علي (ع) معتقد بود که به تصريح رسول اکرم خلافت حق اوست و ديگران غاصب مي باشند، بنابراين نمي توانست سيره ي آنان را که مستلزم تأييد ضمني خلافت آن دو بود تصويب کند.

2- از نظر اهل سنت نيز چون علي (ع) خود را مجتهد مي دانست، و همه ي مذاهب اسلامي به فراواني علم و اجتهاد و استحکام رأي و قضأ او معترف اند،نبايد از ديگران تقليد کند؛ زيرا بر فرض آنکه شيخين نيز مجتهد بودند، بر مجتهد تقليد مجتهد ديگر روا نيست.

3- اگر در اين موضوع بيشتر به تحقيق و تحليل بپردازيم، در سيره ي شيخين با هم اختلاف بسياري مي بينيم؛ چنانکه في المثل ابوبکر مردي ملايم و بردبار بود و عمر مردي خشن و با هيبت ابوبکر هنگامي که خالدبن وليد، مالک بن نويره را که مردي مسلمان بود کشت و شب همان روز با زنش زفاف کرد، او را بخشيد و امارتش را ابقأ کرد و ديه ي خون مالک را از بيت المال داد، ولي عمر معتقد بود که خالد به جرم قتل مردي مسلمان و رئيس قبيله بايد کيفر و قصاص شود. ابوبکر که خودش از راه شوراي سقيفه بني ساعده به خلافت رسيده بود، تعيين جانشين را با انتخاب مردم واگذار نکرد و عمر را به جانشيني بر گزيد، لکن عمر با تدبير و دور بيني خاصي، شوراي شش نفري را براي

[صفحه 17]

تعيين جانشين بر گزيد.

هر کس سيره ي خليفه ي اول و دوم را مطالعه کند از اين گونه اختلافات در سيره ي آن دو فراوان مي بيند. بنابراين شرط عبدالرحمن عوف به جانسيني شيخين که بر سيرت آن دو رفتار کند، شرطي غير معقول و نادرست بود؛ زيرا عمل به سيره ي يکي از آن دو مخالفت با سيره ي ديگري داشت و رعايت آن شرط جمع ميان ضدين بود. به علاوه چنانکه در قسمت دو اثبات شد، مجتهد نبايد از مجتهد ديگري تقليد کند و به يقين کسي که به عنوان خليفه برگزيده مي شود، چون بر جان و مال و همه ي شؤون مسلمانان حکومت مي کند، بايد مجتهد باشد و براي اجتهاد خود عمل کند. به همين دليل وقتي که ابو بکر عمر را به جانشيني تعيين کرد، از وي نخواست که به سيره ي او عمل کند. همچنين عمر چنين شرطي را به جانشين خود تکليف نکرد و عثمان نيز که سه بار سوگند غليظ خورد که بر سيرت شيخين عمل خواهد کرد، پس از استقرار در خلافت سيره ي هيچ يک از آن دو را سر مشق خود قرار نداد؛ زيرا نه ابوبکر و نه عمر هيچ کدام خويشاوندان خود را بر دوش مردم سوار نکردند و همه ي اختيارات خود را به يک تن از خويشاوندان خود واگذار نکردند؛ چنانکه عثمان همه ي اختيارات خود را به مروان بدنام و بد اعتقاد، خويشاوند خود و بزرگ بني اميه تفويض کرد و در نتيجه همين سؤ تدبير و دخالتهاي نارواي مروان در تمام امور مسلمانان و در کارهاي خلافت، فتنه ي پر ما جراي عثمان در تاريخ پيدا شد.

4- ترکيب اعضاي شورا با نظري دور انديش و حسابي دقيق انجام يافته بود و از همان اول معلوم بود که چه کسي از ميان شش نفر بخلافت برگزيده خواهد شد؛ زيرا در صورت برابري آرا رجحان با طرفي بود که عبدالرحمن عوف خويشاوند و داماد عثمان بدان طرف گرايش پيدا کند.

در ابتداي همين گفتار، مکالمه ي ميان علي (ع) و عمش عباس درباره ي چگونگي شورا و اينکه علي (ع) را بهره اي از شورا نخواهد بود آورده شد، حتي عباس و چند تن از بني هاشم چون نتيجه شورا را مي دانستند، علي (ع) را از شرکت در آن منع کردند، ولي علي (ع) به منظور اتمام حجت، در شورا شرکت کرد. با اين فداکاري خواست آنچه را مخالفانِ با خلافت او به پيغمبر (ص) نسبت داده بودند که نبوت و امامت هر دو در

[صفحه 18]

بني هاشم نبايد جمع شود، رد کند؛ زيرا عمر او را يکي از شش تن که شايستگي خلافت دارند معرفي کرده بود و ممکن بود که وي از ميان جمع برگزيده شود.[1] .

بنابر آنچه گفته شد سياست درست و عميق در مورد شرط عبد الرحمن همان بود که علي (ع) انجام داد؛ زيرا عبدالرحمن آن شرط غير متعارف و معمول را فقط بدان جهت اضافه کرد که آشنا به اخلاق علي (ع) بود و مي دانست آن شرط را نمي پذيرد و از اين راه قصد دروني او انجام مي يابد. بر فرض آنکه علي (ع) آن شرط را مي پذيرفت، باز عبدالرحمن و طرفداران ديگر عثمان مواقع ديگري در پيش پاي علي (ع) مي گذاردند که وي از قبول خلافت خودداري کند. با توجه به اين حقيقت اگر علي (ع) آن شرط را مي پذيرفت، باز هم خلافت به وي نمي رسيد ولي کاري بر خلاف شرع و عقل و روش و اعتقاد خود انجام داده بود که موجب بد نامي مي شد و اين دور از شأن و سياست علي (ع) است.

ب- پاسخ اعتراض دوم: خلاصه ي اين اعتراض اين است که چرا علي (ع) پس از رسيدن به خلافت، پيش از آنکه بر کارها مسلط شود، بي درنگ معاويه، بزرگ و رئيس بني اميه را، که در شام، به واسطه ي بيست سال فرمانروايي نفوذ فراوان داشت و در سياست و تدبير اعجوبه ي روز گار بود، از کار بر کنار کرد و گوش به نصيحت ناصح خير خواهي چون ابن عباس و راهنماي سياستمداري مانند مغيرة بن شعبه نداد؟ ابن عباس چون معاويه را بخوبي مي شناخت و مي دانست به آساني دست از مطامع و مقاصد خود بر نمي دارد، به پسر عم خود علي (ع) گفت: معاويه را ماهي مهلت ده و پس از آن عمري او را از کار بر کنار کن. مغيرة بن شعبه نيز علي (ع) را به همين گونه راهنمايي کرد و گفت صلاح آن است که در آغاز کار، با مشکلات فراواني که وجود دارد، عزل معاويه را

[صفحه 19]

بر مشکلات ديگر نيفزايد. مدتي او را مهلت دهد، پس از آنکه کارها روبراه شد او را عزل کند.

در جواب اين معترضان بايد ياد آوري شود که ديگران معاويه را مانند علي (ع) نمي شناختند و از بغض و دشمني باطني معاويه نسبت به علي (ع) بلکه نسبت به خود پيغمبر (ص) و همه ي بني هاشم آگاه نبودند. معاويه فرزند ابوسفيان، پيرو بزرگ قريش که هر دو چند سال پيش از رحلت پيغمبر (ص) ناگزير در ظاهر به اسلام گرويده بودند تا جان و مالشان در پناه اسلام محفوظ بماند و هميشه در انديشه بر گشت به رياست پيشين و تجديد دوران جاهلي بودند، فقط به منظور رسيدن به مقاصد خود، شام را به عنوان فرمانروايي از جانب خليفه، به دست آورد و در مدت دراز حکومت بر آن سرزمين آباد (مدت خلافت خلفاي سه گانه) پايه ي خلافت يا به تعبير درست تر سلطنت را براي خود و خاندانش پي ريزي و استوار کرد، بنابراين اگر علي (ع) او را در آغاز خلافت، چنانکه ابن عباس از راه خير خواهي و مغيره شعبه از راه شيطنت و دورويي راهنمايي کردند، در کار خود ابقأ مي کرد، اين مهلت موجب آن نمي شد که پس از آن معاويه دل از فرمانروايي شام بر کند و دستور عزل خود را از جانب بزرگترين دشمنان خود يعني علي (ع)، که بسياري از خويشاوندانش به دست او کشته شده بودند، بپذيرد، جز اينکه اگر او را ابقا مي کرد، بهانه ي بزرگي به دست او مي آمد، و علاوه بر بهانه هاي ديگر از قبيل خونخواهي عثمان، اکنون دليل ديگري هم به چنگ مي آورد و هنگامي که بعداً علي (ع) در صدد عزل او بر مي آمد، اعتراض مي کرد که اگر من شايستگي نداشتم چرا ابقا شدم و اگر شايستگي دارم چرا بر کنار شوم؟ و به يقين دستور عزل را نمي پذيرفت و در اين مدت وضع خود را در برابر علي (ع) استوارتر و خود را براي مبارزه آماده تر مي کرد. اينک در اينجا به برخي از دلايل و اسناد تاريخي که انديشه و طمع معاويه را در رسيدن به خلافت و سلطنت روشن مي سازد اشاره مي کنيم:

يک- پس از آنکه علي (ع)، با آن همه مشکلاتي که در هنگام بيعت با وي رو به رو بود، دعوت مسلمانان را پذيرفت و سنگيني بار خلافت را بدوش کشيد، با روشي که متناسب با شخصيت او بود، خواست خلافت اسلامي را به مجراي اصلي خود بر گرداند و کارها را بر روش راه مستقيم حق و ديني انجام دهد و آشفتگيها و نابسامانيها که در

[صفحه 20]

جامعه اسلامي، بر اثر سؤ تدبير سلف خود، پيدا شده بود بر طرف سازد، از اين رو در صدد بر آمد که دست فرمانروايان ستمگر و نادرست را از جان و مال و ناموس مسلمانان کوتاه کند و فرمانرواياني عادل و درستکاري به جاي آنان بر گمارد.

فرمانرواياني امثال معاويه علاوه بر نادرستي به اطاعت علي (ع) در نيامده بودند و با وي بيعت نکرده بودند و اين فرمانروايان همان کسان بودند که از چند سال پيش موجب نارضايتي عموم مسلمانان و شکايت آنان به خليفه وقت شده بودند و چون خليفه در حفظ و ابقاي آنان، که بيشتر ايشان از سران بني اميه و خويشاوندان او بودند، سماجت و لجاج ورزيد، سرانجام شورش منتهي به قتل او و آن همه فتنه و آشوب گرديد. بنابر اين اکنون که علي (ع)، مرد حق و استوار در دين، زمامدار خلافت شده است، بايد بي درنگ در صدد قلع اين مواد فساد بر آيد و چون دايره ي حکومت معاويه از همه بيشتر و رفتار شاهانه و دور از اسلام او از همه نمايان تر بود، از اين رو نخستين فرمان عزل به نام او صادر گرديد. عقل و شرع و تدبير نيز همين سياست را تصويب مي کند.

مسلم بود که معاويه، با آن همه آرزوي فرمانروايي و تجديد رياست دوران جاهلي، فرمان علي (ع) را نمي پذيرد و بيشتر در صدد استحکام کار خود بر مي آيد. نتيجه همين بود. معاويه فرمان علي (ع) را نپذيرفت و در مقابل نامه اي به علي (ع) نوشت و مطالبه ي قصاص کشندگان عثمان را کرد و از علي (ع) خواست که تمام مسلماناني که در قتل عثمان به نحوي شرکت کرده بودند به وي بسپارد.

مقصود معاويه براستي خونخواهي عثمان نبود، چنانکه در زمان زنده بودن عثمان به ياري او برنخاست. مقصود اصلي او از اين سخن فريبنده ي حق نما و باطل گراي اين بود که با اين دستاويز بر گرفتاريها و مشکلات علي (ع) که در آغاز کار بدانها رو به رو شده بود بيفزايد و جانب او را ضعيف کند. کساني که در کشتن عثمان به زبان و قدم و اقدام شرکت کرده بودند بسيار بودند و همه از بزرگان مسلمانان و برخي از اخيار صحابه ي پيغمبر(ص) و صاحبان جاه و مقام و منزلت در اسلام بودند و براي علي (ع) ميسور نبود که آنان را تسليم معاويه کند و مجوزي عقلي و شرعي براي اين عمل وجود نداشت.

معاويه گذشته از اينکه حاضر نشد از علي (ع) اطاعت کند، سرانجام خود را براي جنگ با آن امام آماده کرد، ولي در همان حال در صدد بر آمد که پيش از مقابله ي در ميدان

[صفحه 21]

جنگ، علي (ع) را با حيله هاي شيطاني و سياستهاي ماکيا ولي ضعيف کند؛ چنانکه با همان حيله ها توانست طلحه و زبير و ام المؤمنين عايشه را به جنگ با علي (ع) وا دارد و آن همه از مسلمانان را فداي اميال و هوسهاي دنيايي خود کند. با خود حساب کرد که اگر عايشه و يارانش در جنگ پيروز شوند، دشمن و رقيب اصلي او که علي (ع) باشد از ميان رفته است و وي به مقصود رسيده است و اگر علي(ع) در جنگ غالب گردد، بر اثر جنگ به اندازه اي از قواي او کاسته خواهد شد که او بزودي در جنگ بعد که در انديشه اش بود پيروز خواهد شد.

نتيجه همان بود که معاويه ي داهي پيش بيني کرده بود؛ زيرا جنگ جمل در روز دهم جمادي الاخر سال 36 ه پايان يافت و از دو طرف جنگ ده هزار يا بيشتر از جنگجويان کشته شدند.[2] .

دو- ابن ابي الحديد مورخ و شارح محقق و منتقد نهج البلاغه، درباره ي معاويه و اميال و هوسهاي او و درجه ي دها و سياست و مکرها و حيله هاي فراوان او تحقيقي ارزنده و مستند به نصوص و مدارک معتبر دارد و با صراحت و قاطعيت مي گويد که: با هر تدبير و وسيله ي که علي (ع) در صدد استماله و جلب معاويه بر مي آمد و او را مهلت مي داد، معاويه با آن همه کينه که پيش از قتل عثمان و پس از آن از علي(ع) داشت و به علاوه با مقدمات و وسائلي که براي حفظ حکومت شام و رسيدن به فرمانروايي بر همه ي کشورهاي اسلامي فراهم کرده بود، به هيچ روي از در سازش با علي (ع) در نمي آمد و با علي (ع) بيعت نمي کرد و جز شمشير هيچ چاره ايي در ميان نبود.

ابن ابي الحديد براي اثبات مدعاي خود نامه هايي که ميان معاويه و سران بني اميه از قبيل مروان حکم و عبد الله بن عامر و وليد بن عقبه و يعلي بن اميه و سعيد بن عاص رد و بدل شده و همچنين نامه هايي که معاويه به طلحه و زبير نوشته است، همه را در شرح نهج البلاغه آورده. از مضمون اين نامه ها به خوبي روشن مي شود که سران بني اميه که همه در زمان عثمان حاکم بر ولايتي بودند، معاويه را تحريک و تشويق به زمامداري امويان مي کنند و دنبال همان افکار جاهلي حکومت و رياست را از آن خود مي دانند. معاويه

[صفحه 22]

نيز در نامه هاي خود همه را به خونخواهي عثمان و جمع شدن در پيرامون خود تحريک مي کند. اين نامه ها، چنانکه بر خواننده ي بصير و منصف به خوبي نمايان است، همه مشتمل بر مفاخر و تعصبهاي جاهلي و قبيله اي است و هيچ نمونه يي از خصائص و فضايل اسلامي در آنها ديده نمي شود. از مضامين اين نامه ها هويداست که نويسندگان آنها که بيشتر آنان از امويان بودند، به اسلام و قرآن و پيغمبر اسلام دلبستگي و عيقده ايي ندارند و اصولا نامي از اسلام و مفاخر اسلام نمي برند، بلکه هدف اصلي آنان رسيدن به حکومت و تفوق بر بني هاشم رقيب قديمي خود مي باشد.

در نامه اي که مروان به معاويه حاکم شام و يعلي بن اميه حاکم يمن در هنگام محاصرة عثمان، به وسيله ي دو بريد مي فرستد، در آغاز نامه از مفاخر بني اميه سخن مي گويد و در آخر نامه اشعاري در همين زمينه مي نويسد که بخوبي مقاصد او را آشکار مي سازد. اين دو بيت در آخر اشعار همان نامه است:


فان تقعدا لا تطلبا ماور ثتما
فليس لنا طول الحياة مقال


نعيش بدار الذل في کل بلدة
و تظهر منا کأبة و هزال


مفاد اين است که: اگر شما دو تن، معاويه و يعلي بن اميه، از طلب آنچه به شما ارث رسيده است کوتاهي ورزيد، ديگر در همه ي دوران زندگي ما را حرفي نخواهد بود.

در هر شهري با خواري و زبوني زندگي خواهيم کرد و زبوني و غم و ضعف ما آشکار خواهد شد.

چنانکه از فحواي اين اشعار روشن است، امويان دنباله ي همان انديشه هاي دوران جاهلي، در عصر اسلام نيز براي خود حقي ارثي قايل بوده اند و فرمانروايي بر کشورهاي اسلامي را ارث خود مي دانسته اند.

همه ي کساني که معاويه براي آنان نامه نوشت و آنان را به خونخواهي عثمان و مخالفت با علي (ع) و به دست آوردن حکومت اسلامي و طرفداري از خودش تحريض کرد، به او پاسخ مساعد دادند و آنان نيز او را به پيگيري از همان مقاصد تشويق کردند. فقط سعيد بن عاص که از سران بني اميه بود و از کساني بود که از حق و اسلام و منطق عقل و دين طرفداري مي کرد، در پاسخ نامه ي معاويه او را از طريق منطق عقل و اسلام نصيحت و راهنمايي و از دعاوي نادرست و اغراض پليدش منع کرد و راه راست حق را

[صفحه 23]

به وي نشان داد.[3] .

از آنچه گفته شد جاي شبهه و ترديدي باقي نمي ماند که علي (ع) در عزل معاويه در آغاز کار کاملا از روي سياست و تدبير و مآل انديشي اقدام فرمود و اگر، چنانکه معترضان گفته اند، به وي مهلت مي داد، کاري بر خلاف سياست، خاصه سياست نبوي و علوي مي بود.

سه- علت ديگري که ابن ابي الحديد درباره ي تعجيل علي (ع) در عزل معاويه آورده است که از هر جهت منطقي و معقول و موافق موازين شرع و عقل مي باشد، اين است که: يکي از اموري که موجب خشم و شورش مسلمانان بر عثمان گرديد اين بود که معاويه را، با آن همه ستم و بي عدالتي و مخالفت با احکام دين، در فرمانروايي شام آزاد گذارده بود، هنگامي که معترضان نزد او آمدند که معاويه را عزل کند، عثمان بهانه آورد که عمر پيش از او وي را در فرمانروايي شام ابقا کرده بود. مسلمانان عذر او را نپذيرفتند و جز به عزل معاويه رضايت ندادند و چون عثمان به تحريک مروان و ساير مشاورانش، به خواسته ي مسلمانان توجهي نکرد، آمد به سرش آنچه آمد.

اينک که مسلمانان عثمان را به واسطه ي همين گونه سستيها و بي اعتنائيها به امور مسلمانان با آن وضع فجيع به قتل رساندند و علي (ع) را که مظهر حق و عدالت و دشمن ستمکاران و بي دينان است به خلافت بر گزيده اند و انتظار دارند که خرابيهاي زمان عثمان را ترميم و دست نابکاران را از امور مسلمانان کوتاه کند، چگونه مي توان از وي انتظار داشت که با فرمانروايان نالايق و ستمکار دوران عثمان سازش و مدارا کند؟ علي (ع) از همه ي مردم به نادرستي معاويه و سهل انگاري او در کار دين و اغراض فاسد او آشناتر و از اين جهت نسبت به فرمانروايي او بيشتر کراهت داشت. اينک اگر در آغاز امر به فرمانروايي معاويه در شام رضايت دهد و او را در آنجا ابقا کند آيا کار خود را با همان امر نادرست شروع نمي کرد که به همان دليل کار عثمان پايان يافت و منتهي به خلع و قتل او شد؟

به علاوه علي (ع) که جز در راه حق و طريق مستقيم گامي بر نمي داشت، هرگز

[صفحه 24]

روا نمي دانست که به مسلمانان بگويد: عقيده دروني من نيز مانند شما بر عزل معاويه است، ولي هنگامي که کارها رو به راه گردد و مسلمانان همه زير فرمان من در آيند، لکن فعلاً بايد با او از راه سياست و حيله رفتار کنم و او را در فرمانروايي به طور موقت ابقا کنم. معاذ الله که علي (ع)، مرد حق و عدالت محض و مظهر شجاعت و تقوا، از اين گونه سياستها پيروي کند. بر فرض آنکه چنين کاري مي کرد معاويه آگاه مي شد و در کار خود با تدبير و احتياط بيشتر عمل مي کرد.

چهار- گفتگويي که ميان ابن عباس و مغيرة بن شعبه، در مجلس معاويه، رد و بدل شد، بخوبي علت عزل معاويه را روشن مي سازد.

مغيرة، در مقام ستايش از خود و نکوهش از علي (ع) به ابن عباس گفت: همانا به خدا سوگند من به علي (ع) نصيحت کردم (درباره ي مهلت دادن به معاويه)، ولي او به رأي خويش عمل کرد و راه خود خواهي و خود کامگي پيش گرفت و در نتيجه پايان کار به زيان او تمام شد.

ابن عباس در جواب مغيره چنين گفت: به خدا قسم اميرالمؤمنين (ع)، به انواع رأي، و طرق حزم و جريان امور آگاهتر از اين بود که مشورت تو را در آنچه خدا نهي کرده است بپذيرد.... آيا براي او روا بود کسي را که نزد او مورد ثقه و اعتماد و داراي امانت نبود، بر جان و مال مسلمانان فرمانروا کند؟ هرگز! هرگز او داناتر بود به فرايض خدا و سنت پيغمبر (ص) از اينکه در باطن چيزي بينديشد و در ظاهر به گونه ي ديگر رفتار کند، مگر در حال تقيه و آن هنگام زمان تقيه نبود؛ زيرا حق آشکار و عقيده استوار و ياران فراوان بودند او در کار خدا مانند شمشير قاطع عمل مي کرد: پرهيزگاري و اطاعت از پروردگار را بر آراي مردم دنيا بر مي گزيد.[4] .

ج- پاسخ به اعتراض سوم: يکي ديگر از اعتراضات به علي (ع) اين بود که چرا به طلحه و زبير اجازه داد که به عنوان عمره از مقر خلافت و از دسترس او خارج شوند و با فتنه جويان ديگر همداستان گردند و جنگ جمل را که در آن بيش از ده هزار تن از مسلمانان کشته شدند بر پا کنند، در صورتي که سياستمداران در اين موارد اين گونه افراد با نفوذ

[صفحه 25]

و مشکوک را نزد خود نگه مي دارند و اجازه ي خروج از مقر فرمانروايي نمي دهند. علي (ع) نيز چنين حق و اختياري داشت و از حق خود استفاده نکرد. با اينکه هم علي (ع) و هم بيشتر ياران او کم و بيش از انديشه هاي فاسد و مقاصد ماجرا جويانه ي آن دو آگاه بودند و از اين رو هنگامي که آن دو به بهانه ي سفر عمره نزد امام آمدند و دستوري خواستند، فرمود: «و الله ما تريدان العمرة و انما تريدان الغدرة؛ به خدا سوگند شما آهنگ عمره نداريد، بلکه قصد خيانت داريد».

پاسخ اين اعتراض بر مي گردد به آنچه از پيش درباره ي سياست مردان دنيا و طالبان جاه و مقام و مردان دين و پيروان حق و عدالت گفته شد. علي (ع) هرگز گامي از جاده شرع و عقل فراتر نمي گذارد. بنابر اين هرگز کساني را که هنوز مرتکب جرمي نشده اند کيفر نمي کرد و قصاص پيش از جنانت را روا نمي داشت. تکليف ديني و عقلي امام آن بود که آن دو را از انديشه هاي ناشايست و کارهاي فتنه انگيز و شکستن پيمان و بيعت از خدا بترساند و اين کار را کرد؛ ولي هرگز، نه از راه شرع و نه از ديد سياست، حبس و اقامت اجباري آن دو را در نزد خود جايز نمي دانست. اما از نظر شرع مجازات براي کاري که انجام نيافته است روا نيست و اما از ديد سياست اگر آن دو را متهم مي کرد، با سابقه ي طولاني ايشان در اسلام و اينکه هر دو از بزرگان مهاجران بودند، موجب گريزاندن مردم از پيرامون خود و دراز شدن زبان آنان به نکوهش وي مي شد.

زيرا مردم مي گفتند او به فرمانروايي و پيشوايي خود اطمينان ندارد. از اين جهت بزرگاني را امثال طلحه که نخستين کسي بود که با وي بيعت کرد و زبير که تا آن تاريخ هميشه جز هواداران او بود، مورد تهمت قرار مي دهد. اگر آن دو را حبس مي کرد به يقين گروه بي شماري از اطاعت او سر مي زدند و از پيرامونش متفرق مي شدند.

در اينجا باز اعتراض ديگري در برخي از اذهان خلجان کرده است: چرا علي (ع) خواسته هاي طلحه و زبير را که هر دو از سران و رؤساي صحابه بودند و حفظ و طرفداري آنان کمال اهميت را داشت انجام نداد تا از گزند کارهاي مخالقت آميز آنان در امان بماند. سياست و مصلحت چنان اقتضا داشت که يکي از آن دو را حاکم عراق و ديگري را والي مصر يا بصره کند تا هر دو از وي خشنود باشند و به زيانش قدمي بر ندارند.

[صفحه 26]

جواب اين اعتراض آن است که علي (ع) کسي نبود که در پيشوايي و خلافت خود مغلوب و محکوم ديگران باشد و از خلافت به اسم آن قناعت کند. براي حفظ خلافت، بر خلاف عقيده ي خود و دستور خدا آمال و هوسهاي مردم دنيا خواه را بر آورد و از روي کراهت و اجبار فرمانروايي شهرهاي اسلامي را به جمعي از متنفذان و پولداران و طالبان جاه و مقام بدهد. هيچ يک از خلفاي پيش از او نيز هرگز خود را مطيع و فرمانبر ديگران قرار ندادند، حتي عثمان که از اسلاف خود ملايمتر و کم تدبيرتر بود، باز با آن همه شکايتي که از فرمانداران نادرست و متجاهر به فسق و ستمگر وي مي شد، حاضر نشد هيچ کدام را عزل کند. بنابراين چگونه از مثل علي (ع) با آن همه صلابت در دين و استحکام در عقيده و ايمان و پرهيزگاري و پارسايي مي توان انتظار داشت که برخلاف عقيده ي خود کساني را که طالب جاه و مقام و مال و منال دنيا هستند، به فرمانروايي برگزيند و آنان را بر جان و مال و ناموس مسلمانان مسلط کند؟

د- پاسخ اعتراض چهارم: خلاصه ي اين اعتراض اين بود که چرا علي (ع)، هنگامي که ابو سفيان پس از رحلت پيغمبر (ص) و پيش از آنکه مردم با ابوبکر بيعت کنند، نزد وي آمد و گفت دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم، علي (ع) به وي جواب رد داد و گفت: تو در دل انديشه اي داري که ما با تو در آن هم آهنگ نيستيم؟ در صورتي که اگر پيشنهاد ابوسفيان، بزرگ و شيخ قريش و رئيس معروف بني اميه را، در آن هنگام مي پذيرفت به يقين همه ي مسلمانان با او بيعت مي کردند.

جواب اين اعتراض نيز بسيار روشن است؛ زيرا اميرالمؤمنين (ع) و همه ي مسلمانان واقعي بخوبي ابوسفيان و امويان را مي شناختند و مي دانستند که بيشتر آنان، پس از آن همه آزار که به پيغمبر (ص) رساندند و چندين بار به سر کردگي ابوسفيان و ابوجهل و معاويه و ديگران با مسلمانان جنگيدند و به تحريک هند زن ابوسفيان و مادر معاويه عم بزرگوار و شجاع پيغمبر حمزه ي سيد الشهدأ کشته شد و جگرش را هند در دهان گذارد و جويد. سر انجام بر اثر نيرو گرفتن اسلام به ظاهر اسلام را پذيرفتند تا مال و جانشان در امان باشد، ولي در دل به قرآن و اسلام و پيغمبر اسلام عقيده نداشتند و ايمان نياورده

[صفحه 27]

بودند.[5] ابوسفيان و معاويه چند سال پيش از رحلت پيغمبر اسلام ناگزير اسلام را پذيرفتند ولي ايشان و جمعي ديگر مانند آنان که هنگام فتح مکه به سبب مهرباني و گذشت و بخشايش پيغمبر (ص) از اسيري و بندگي آزاد شدند. نام و نشان طلقا (آزاد شدگان) بر آنان گذارده شد و اين نام و شهرت با خفت و تحقير همراه بود.

هنگامي که عثمان، از خاندان بني اميه، به نحوي که در همين گفتار اشاره شد به خلافت رسيد و امويان در خانه ي او جمع شدند و به شادي پرداختند، چون مجلس از بيگانگان تهي شد، ابو سفيان پرسيد بيگانه اي در خانه نيست؟ گفتند نه. آن جملات معروف کفرآميز خود را بر زبان راند: «يا بني اميه تلقفوها تلقف الکره فو الذي يحلف به ابوسفيان ما من عذاب و لا حساب...؛ اي فرزندان اميه! با خلافت همچون گويي بازي کنيد. سوگند به آنکس که ابوسفيان به وي سوگند مي خورد (بخوبي معلوم مي شود که معتقد به خداي يگانه نبوده است) نه عذابي است و نه حسابي...».

علي (ع) ابوسفيان را چنانکه در باطن بود مي شناخت و مي دانست که او به اسلام و قرآن و رسول اکرم عقيده ندارد، بلکه دشمن است تمام توجه و انديشه ي او در اين هدف متمرکز بود که دوباره اوضاع دوران جاهليت باز گردد و وي و خاندانش مانند سابق بر مردم فرمانروايي کنند و هر چه دلشان خواسته باشد انجام دهند و مقيد به قيود دين و شرع نباشد.

سخناني را هم که به علي (ع) درباره ي خلافت و بيعت با او ايراد کرد از چنان فکر و باطني تراوش کرده بود و نقشه هاي شومي را در بر داشت. از اين جهت اميرالمؤمنين (ع)

[صفحه 28]

به وي فرمود: «تو کاري در انديشه پنهان داري که ما با چنان کارهايي سازش نداريم» و او را از نزد خود راند.

مقتضاي سياست و دور انديشي نيز همين بود؛ زيرا علي (ع) که داراي آن همه فضائل و خصائل عاليه بود و همه او را با همان صفات مي شناختند و جز انتظار عدالت و حق از وي نداشتند. هرگز شايسته نبود که پيشنهاد مردي بدنام و منافق و بي ايمان را مانند ابوسفيان بپذيرد و نخستين کسي که با وي بيعت کند ابوسفيان باشد. اگر چنين کاري مي کرد بزرگترين نقص و نقطه ي ضعف از خود نشان داده بود.

علي (ع) خلافت را براي رسيدن به جاه و مقام نمي خواست. اگر چنين نظري داشت با آن سوابق و شخصيت از هر کس زودتر مي توانست بدان برسد، بلکه وي خلافت را حق خود و قيام به وظائف پيشوايي را تکليف ديني خود مي دانست و تمام اين کارها را براي حفظ و پيش برد دين اسلام مي خواست و چون تمام رفتار و اعمال و افکارش موافق دستور دين و با رعايت حفظ مباني اسلام بود، از اين رو تا تمام شرايط براي انجام دادن اين وظيفه ي ديني فراهم نشد، بر وفق قانون شرع و عقل، براي نيل بدان اقدامي نکرد که به زيان اسلام تمام شود.

اين گفتار را در همين جا خاتمه مي دهيم، کساني که خواستار پژوهش و اطلاعات بيشتري باشند، به شرح نهج البلاغه ي ابن ابي الحديد مراجعه کنند. در کتاب نامبرده در جاهاي مختلف در باره ي سياست علي (ع) و درستي و استواري آن بحث شده است. علاوه بر اعتراضاتي که در اين گفتار آورده شد و جواب آنها بيان گرديد، اعتراضات ديگري نيز در کتاب آورده شده و با ادله ي قطعي به همه پاسخ داده شده است.


صفحه 16، 17، 18، 19، 20، 21، 22، 23، 24، 25، 26، 27، 28.








  1. بنا به روايت قطب راوندي، پس از اينکه عمر هنگام تعيين شوراي شش نفري، گفت: جانب سه نفري را بگيريد که عبدالرحمن در آن جانب است، ابن عباس به علي (ع) گفت: حق ما از ميان رفت. انديشه ي عمر بر آن است که اين امر بر عثمان قرار گيرد. علي (ع) گفت من نيز اين را مي دانم ولي در شورا داخل مي شوم؛زيرا عمر اکنون مرا براي خلافت شايسته دانسته است، در صورتي که از اين پيش مي گفت: رسول خدا (ص ) گفته است: نبوت و امامت در يک خانه جمع نمي شود، من اينک داخل جمع مي شوم تا به مردم تناقض گفتار و کردار او را نشان دهم. (شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، جز اول، چ مصر، ص 189).
  2. عمر فروخ، تاريخ صدر الاسلام والدولة الاموية چ بيروت، ص 121 -120.
  3. ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 898 -890.
  4. شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 302 -301، چ مصر.
  5. از گفتگوهايي که ميان معاويه و اباذر، هنگامي که عثمان اباذر را به شام تبعيد کرده بود، چندين بار در شام اتفاق افتاد، به خوبي آشکار است که مسلمانان صدر اسلام مي دانستند که ابوسفيان و معاويه از دل و به طيب خاطر اسلام را نپذيرفته اند. معاويه هنگامي که اباذر در شام با خواندن آيه هايي از قرآن مردم را از جمع آوري و انباشتن مال و ذخاير دنيوي منع و آنان را امر به معروف و نهي از منکرات مي کرد، معاويه با خشم به وي گفت: اي دشمن خدا و دشمن رسول خدا! آمده اي به شام و چنين و چنان مي کني.... ابوذر در پاسخ گفت: من دشمن خدا و رسول خدا نيستم، بلکه تو و پدرت دشمنان خدا و پيغمبر خدا هستيد. به ظاهر اسلام آورديد و در باطن همچنان کافر هستيد. همانا رسول خدا تو را لعن کرد و چندين بار نفرين فرمود که هرگز سير نشوي... (ابن ابي الحديد، ص 257- ج 8، چ مصر).