گفتاري در مناجات












گفتاري در مناجات



«آنان که به عشق تو دل سپرده اند در عشق خويش زيان نديده اند، و آنان که با تو راز گفته اند، نياز خويش يافته اند.

خداي من!... اي انيس مهربان و اي دوست روشن مهر! تو که هرگز از ياد دوستان فراموش نماني و تو که براي ابد روشني دل و شمع جمع و معبود و محبوب ما باشي.

تويي که از پيدا و پنهان ما آگاهي داري و تويي که آشفتگيهاي ضمير ما را از ما آشکاراتر بيني.

الهي! آنان که به تو دل بسته اند و بر کرامت و کرم تو تکيه کرده اند، هرگز زهر نوميدي نچشند و هرگز از حوادث روزگار و گردش ايام نترسند.

اسرار نا گفتني را به تو باز گويند و خواستنيهاي خويش را از تو باز خواهند.

به دور جهان بگردند و فراز و فرود زمين را پياده بپيمايند، سير آفاق کنند و در فضاي انفس به پرواز در آيند.

و با اين گشت و گذارها و سير و سياحتها فقط تو را بجويند و در اعماق درياها و اوج آسمانها تنها تورا بطلبند.

الهي! در ظلمت طبايع و مواد، اين قوم روشندل سخت غريب باشند.

بي کس و بي آشنا.. ژوليده و پريشان.... در ازدحام مردم با جان تنها بسر مي برند.

الهي! هر آن دم که از وحشت غربت و رنج تنهايي و غم فراق به جان آمدند. تنها ياد توست که به فريادشان همي رسد. اين قوم با ياد تو سري گرم و خاطري خشنود دارند و به اميد وصال تو سياهيها و سپيديهاي زندگي را مي پيمايند و شب را به روز و روز را به شب مي رسانند.

به خود نويد همي دهند که هر چه زودتر ديجور هجران بپايان خواهد رسيد و طليعه ي وصال نقاب از طلعت خويش خواهد برداشت.

همچون پرتوي که از اعماق دريا و سطح امواج به خورشيد فلک باز گردد و همانند قطره اي که در اقيانوس بي کران محو شود وجود مهجور خويش را در آغوش وصال محو و فنا خواهند کرد و به دوران غربت و هجران خويش پايان خواهند داد.

[صفحه 5]

ما آشفتگان تو، اي خداي مهربان! در آنجا که از ستم دوران به ستوه در آييم بتو پناه آوريم و فشار مصيبتها و سنگيني حوادث را با عشق دلنواز تو بر خويش آسان مي گيريم.

جريان امور مقهور مشيّت توست و قلم تقدير در دست قدرت تو.

بر کاخ هستي جز سلطنت جاويدان تو هيچ سلطنت و قدرت را مجال خودنمايي نيست.

الهي! دامنه ي لغت تنگ و کوتاه است و آشوب و هيجان ما بي پايان.

دل مي خروشد و جان نعره مي زند و معاني در درياي دل ما موج مي افگند.

کو آن کلمات که بتواند احساسات ما را ترجمه کند و کو آن زبان که از رازهاي نهاني ما سخن باز گويد؟

هر آن دم که زبان ما اي پروردگار! من نا گفته رازخموش گردد و گفتارم را در آغاز به انجام رساند تو اسرارم را ناگفته بدان و تو شکوايم را نا نوشته بخوان.

آنچه من خواهم، اي رب کريم! خواهشي دشوار و عظيم و خطير است، اما در پيشگاه عظمت و قدرت تو بسيار ناچيز و آسان است: «لانک علي ما تشأ قدير».

اي انيس شبهاي تيره و تار! اي همدم روزهاي تنهايي و بي قراري!

اي داننده ي هر چه انديشند! و اي خواننده ي هر چه بنگارند!

اي آن کس که جنبش فکر را در شيارهاي باريک مغز دريابي و ابهام عواطف را بر لوح قلب بنگاري:

«اللهم انک انس الاَّنسين باوليائک و احضرهم بالکفاية للمتوکلين عليک».

تو با دوستان خويش اين چنين محرم و مهربان باشي و از جانهايي که تو را پشتيبان خود شمارند آن چنان حمايت و حفاظت مي فرمايي.

چه دانيم که از تو پنهانش گذاريم و چه گوييم که آواي ما از حجاب آسمانها نگذرد و به گوش خلوت نشينان سرادق ملکوت اعلي نرسد.

اين تويي که: «تطلع عليهم في ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم».

چگونه از دوري تو اي محبوب معبود! بنالم که در هر چه بنگرم تو را ببينم و به هر جا بگردم سايه ي وسيع وجود را همه جا گسترده و کشيده يابم: «الم تر الي ربک کيف مد الظل».

[صفحه 6]

چگونه خويشتن را به تو نزديک دانم؛ زيرا که شاهباز بلند پرواز خرد هر جا بپرد به آستان جلال و جبروت تو نتواند رسيد و به خلوت سراي شهود نزديک نتواند شد.

بدين شوشنم که تو با ما باشي و بدان خوش دليم که در ياد تو از هر چه يار و دياراست بي نيازيم.

اين ذات مقدّس و مسلّط توست که جانهاي ما را از ظلمات عدم، از کفرها و جهلها و خود بينها به سوي نور هدايت فرمايد و وحشت طبايع را از وجود ما بزدايد.

آنانکه محرمخانه ي قلب خويش را از هر چه جز عشق دوست بپرداختند و از همه کس و همه چيز با دوست ساختند:

«ان صبت عليهم المصائب لجأوا اًّلي الاستجارة بک».

اينان به تو پناه آوردند زيرا خردمندانه بدين حقيقت راه يافته اند که جز از چشمه سار فيض مطلق زلال هستي و جز از منبع کمال موهبت کمال ارزاني نباشد:

«علماً بان ازمة الاُمور بيدک ومصادرها عن قضائک».

آشکارا همي بينند که چرخ تکوين و تقدير با دست تو بچرخد و سرنوشتها با قلم تو تقرير و تحرير يابد.

پروردگار من! ندانم که چه مي گويم و نينديشم که چه مي جويم موجودي به ناتواني و ناداني من گفتن چه داند و جستن چه تواند و ذره ي ناچيز را چه افتاده که با مطلع انوار وجود از روز و روشنايي سخن بدارد:

«فدلني علي مصالحي وخذ بقلبي الي مراشدي».

هم آن بهتر تو خويشتن مصلحت ما به ما باز گويي و همچنان ديده و دل ما را به سوي مصالح ما بگشايي و فکر ما را از منجلاب اوهام به سمت خرد بکشاني.

از تو خواهيم آن چنانکه جان ما را همي نوازي خطاها و لغزشهاي ما را بر ما ببخشايي و به فضل خويش بر ما رحمت و کرامت آري.

«فليس ذلک بنکر من هداياتک ولا يبدع من کفاياتک».

از تو اين همه کرم و رحمت بعيد نيست و از بزرگي و کوچک نوازي و بنده پروري تو اين هدايتها و مرحمتها حيرت آور نباشد.

تا بودني در جهان پديد آمد تو بودي و تا تو بودي کردار تو چنين بود.

[صفحه 7]

تو هميشه از پوزش خواهان پوزش پذيرفتي و همواره استغفار کنندگان را مغفرت و مکرمت فرمودي.

خزانه ي لا يزال تو خواهندگان نعمت را نوميد باز نگرداند و دست در يوزگي کس از اين درگاه تهي باز نگردد.

ما در برابر ميزان عدل تو جز پريشاني و شرمساري بهره اي نبريم؛ زيرا در پيشگاه عدالت تو بر پاداش ما بيفزايد و از کيفر ما نکاهد، ولي در پيشگاه فضل تو، در مقام بخشش و بخشايش تو خرسند و خشنود بايستيم.

تنها بخشايش و فضل تو زيبنده است که همي جفا بيند و وفا کند و همه سستيها و نادرستيها را به کرم و مغفرت مکافات فرمايد.

«اللهم احملني علي عفوک ولا تحملني علي عدلک».

پرچم عالي اسلام با دست نجات دهنده ي پيشواي ما محمد صلي الله عليه وآله در ريگزار حجاز برافراشته شد و مکتب علم و فضيلت و عفاف و اخلاق در آن صحراي تفتيده به روي قومي وحشي و بدبخت ابواب رحمت گشود.

در آن روزگار شما يکتاپرست و نيکومنش نبوديد، شما در برابر مجسمه هايي که با تيشه و تبر بشر تراشيده شده بود زانو مي زديد و هيکلي را که خود ساخته بوديد مي پرستيديد يعني مخلوق خود را خالق خود مي شمرديد.

الا اي اقوام عرب! در آن روزگار ملّتي از شما فرومايه تر و ذليل تر و حتّي ملّتي به ذلّت و زبوني شما درميان ملل جهان ديده نمي شد. شما در بينوايي به سر مي برديد و معاش خود را با دشوارترين تلاشها به دست مي آورديد.

در لابلاي صخره ها و بر قلعه هاي خطرناک کوهها شتر مي رانديد و در خميدگي درّه هاي بي آب و بر سينه ي کويرهاي بي علف تشنه و گرسنه شباني مي کرديد.

شما در عين تهي دستي و بينوايي قومي سخت بي رحم و خونخوار بوديد، بي ادب بوديد، بي شرم بوديد. پدر را با منتهاي تحقير به باد ناسزا مي گرفتيد، و برادر را به خاطر پشيزي ناچيز سر مي بريديد. قطع رحم، خيانت به دوست، سست عهدي، سخت دلي، پيمان شکني، دروغ، فريب، با سرشت شما چنان آميخته شده بود که گويي اين چنين آفريده شده ايد.

[صفحه 8]

فقط بت را که نه زباني گويا و نه چشمي بينا داشت، تا کردار شما باز بيند و رفتار شما بازپرسد مي پرستيديد.

شما اي اقوام عرب در آن روزگار از پاي تا به سر در گرداب مناهي و معاصي فرو رفته بودند. شما به سوي انقراض و انهدام شتابزده مي تاختيد.

در اين هنگام خورشيد اسلام از مشرق فضايل و مکارم طلعت خود آشکار ساخت و با اينکه در فجر طلوع خود فروغي کمرنگ و ضعيف داشت، جانهاي تيره و افسرده ي شما را گرم و روشن ساخت.

تيرگي هاي ديرين را از هم بشکافت و نور صفا و محبّت در قلبها و مغزها بر افروخت.

پراکندگيها را به هم پيوست و اختلافهاي کهن را به ائتلاف عوض کرد و عشاير پريشان اين سرزمين را در سايه ي کلمه ي توحيد بوحدت و اتفاق کشانيد.

ديگر پدران موهون و مادران منفور نبودند. ديگر رشته ي اخوّت به خاطر مشتي دينار و درهم از هم نمي گسيخت و مهر و خويشاوندي و رابطه ي ارحام لگد مال اغراض خانواده ها نمي شد.

نسبش به پيامبران بزرگ مي پيوست. او در آغوش زنان پاکدامن و پرهيزگار جهان پرورش مي يافت. پدرش عبدالله و مادرش آمنه بنت وهب، جدّش عبدالمطلب و عمويش ابو طالب بود، او محمد بود.

در چهلمين مرحله ي عمر مشيّت قاهر الهي پرچم توحيد را به دست وي سپرد و اين چهل ساله مرد را که سخت تنها و بي کس بود با دنيايي جهل و ظلم و فساد به مبارزه درانداخت.

ولي روح استقامت او در سايه ي عنايت الهي از بدگويي خويشان و سنگباران بيگانگان رم نکرد و همچنان پيش رفت و پيش رفت تا قرآن مجيد را بر کرسي قضاوت و حکومت قرار داد.

در اين هنگام که ابرهاي سياه خود پسندي و شهوت و شرارت از آفاق زندگي بشر بر کنارشد، اقوام عرب به دنائت و لئامت خود اعتراف کردند.

تازه دريافتند که تاکنون در چه منجلاب پليدي دست و پا ميزدند و دريافتند که

[صفحه 9]

دست نجات دهنده ي محمد تا چه پايه توانا و زورمند بود.

گفتار حکيمانه اش مانند باران رحمت آتش نفاق و کينه را خاموش ساخت و کاروان گمراه بشر را که در ايام فترت و جاهليت سرگشته مي چرخيد به شاهراه سعادت باز آورد.

اختلافات طبقات را در اجتماع از ميان برداشت ومراسم طبقاتي را در هم شکست و ملّت اسلام را بر اصول مساوات «مساوات مطلق» در برابر قوانين الهي قرار داد.

ديگر توانگران و ارباب ثروت و قدرت يارا نداشتند بر مردم مستمند اجحاف برانند و هيچ کس به خود اجازه نمي داد نام شريف خاندان خود را برخ ديگران بکشد؛ زيرا در قرآن کريم فرموده بود:

«ما آدميزادگان را از نر و ماده آفريده ايم و عنوان خانواده ها را به خاطر تشکيلات قبايل و شعوب قرار داده ايم. آن کس که از همه پرهيز گارتر است در پيشگاه پروردگار گراميتر است».

به نبي اطيب و اطهر تأسي جوييد که دنيا را با منتهاي زهد و عفاف مي نگريست و همواره تهي دست و نيم سير مي زيست. و حتي در آن روز که زندگي را وداع مي گفت هم گرسنه بود.

مانند بردگان سياه پوست بر روي زمين مي نشست و بر کفش خود با دست خود وصله مي دوخت.

احياناً بر الاغ بر هنه سوار مي شد و ديگري را هم در رديف خود سوار مي کرد و آن چنان با فروتني و تواضع مي زيست که ناشناسها نمي توانستند وي را در ميان جمع بشناسند.

آنکه از راه دور و از بلاد بيگانه به مدينه مي رسيد ناچار بود بپرسد: «ايکم محمد؛ محمد در ميان شما کيست؟»


صفحه 5، 6، 7، 8، 9.