تبعيد شخصيتها











تبعيد شخصيتها



گروهي از صحابه و ياران پيامبر (ص) را، که در ميان امّت به حسن سلوک و تقوا معروف بودند، عثمان از کوفه به شام و از شام به «حمص» و از مدينه به ربذه تبعيد کرد. اين بخش از تاريخ اسلام از دردناکترين فصول آن است که مطالعه ي آن خواننده را به وجود يک استبداد سياه در دستگاه خلافت هدايت مي کند و ما در اين بخش به مواردي از آن اجمالاً اشاره مي کنيم و چون همگان با سرگذشت تبعيد ابوذر کمابيش آگاه هستند[1] از نقل آن خودداري مي کنيم و به بيان سرگذشت ديگر تبعيديان خلافت عثمان مي پردازيم.

تبعيد مالک اشتر و ياران او

خليفه ي سوّم، چنانکه گذشت، با فشار افکار عمومي، استاندار زشتکار کوفه وليد بن عتبه را از کار بر کنار کرد و سعيد بن عاص اموي را بر اداره ي امور استان کوفه گمارد و به او دستور داد که با قاريان قرآن و افراد سرشناس کاملاً مدارا کند. از اين رو، استاندار جديد با مالک اشتر و دوستان او، همچون زيد و صعصعه فرزندان صوحان، نشستها و گفتگوهايي داشت که نتيجه ي آنها اين شد که استاندار کوفه، مالک و همفکران او را با سيره ي خليفه مخالف تشخيص داد و در اين مورد به طور محرمانه با خليفه مکاتبه کرد و در نامه ي خود ياد آور شد که با وجود اشتر و ياران او که قاريان کوفه هستند نمي تواند انجام وظيفه کند. خليفه در پاسخ استاندار نوشت که اين گروه را به شام تبعيد کند. در ضمن، به مالک اشتر نيز نامه اي نوشت و در آن ياد آوري کرد که: تو اموري در دل داري که اگر اظهار کني ريختن خون تو حلال مي شود، و هرگز فکر نمي کنم که با مشاهده ي اين نامه دست از کار خود برداري مگر اينکه بلاي کوبنده اي به تو برسد که پس از آن حياتي براي

[صفحه 23]

تو نيست. هرگاه نامه ي من به تو رسيد فوراً راه شام را در پيش گير.

وقتي نامه ي خليفه به استاندار کوفه رسيد يک گروه ده نفري را، که از صالحان و افراد خوشنام کوفه بودند، به شام تبعيد کرد که در ميان آنان علاوه بر مالک اشتر، زيد و صعصعه فرزندان صوحان و کميل بن زياد نخعي و حارث عبدالله حَمْداني و... به چشم مي خوردند.

از قضا، وجود اين گروه قاريان قرآن و سخنوران توانا و شجاع و با تقوا عرصه را بر معاويه استاندار شام نيز تنگ کرد و نزديک بود که افکار عمومي بر ضدّ دستگاه خلافت و نماينده ي او در شام بر آشوبد، لذا معاويه نامه اي به خليفه نوشت و وجود آنان را در آن محيط مخلّ مصالح خلافت دانست. در آن نامه چنين آمده است:

تو گروهي را به شام تبعيد کرده اي که شهر و ديار ما را فاسد و آن را به جوش و خروش در آورده اند و من هرگز مطمئن نيستم که شام نيز به سرنوشت کوفه دچار نشود و سلامت فکر و استقامت انديشه ي شاميان در خطر تشويش و کجي قرار نگيرد. نامه ي معاويه خليفه را از سر انجام کار بيمناک ساخت. پس در پاسخ او نوشت که آنان را به حمص (محل دور افتاده اي در شام) تبعيد کند.

برخي گفته اند که خليفه تصميم داشت که آنان را بار ديگر به کوفه بازگرداند، ولي سعيد بن عاص، عامل کوفه، خليفه را از اجراي تصميم خود بازداشت و از اين رو، آنان به حمص تبعيد شدند.[2] .

کساني که به جرم ناسازگاري با کارگزاران خليفه ي سوّم از استاني به استاني ديگر تبعيد شدند گناهي جز حقگويي و انتقاد از انحصار طلبي دستگاه خلافت نداشتند. آنان خواهان عمل خليفه به سيره ي رسول اکرم (ص) بودند.

شايسته ي شأن خليفه اين بود که به جاي پذيرش گزارش استاندار کوفه، افراد امين و درستکاري را اعزام مي کرد تا او را از حقيقت ما جرا آگاه سازند و در چنين امر مهمّي صرفاً به گزارش يک مأمور اکتفا نمي کرد.

[صفحه 24]

تبعيد شدگان چه کساني بودند؟

1- مالک اشتر شخصيتي است که عصر رسول خدا (ص) را درک کرده است واحدي از رجال نويسان او را تضعيف نکرده اند و امير مؤمنان علي (ع) او را در سخنان خود آنچنان توصيف کرده که تاکنون کسي را به آن شيوه توصيف نکرده است.[3] وقتي خبر فوت مالک به امام (ع) رسيد شديداً اظهار تأسف کرد و گفت:

«وَما مالِک؟ لَوْ کانَ مِنْ جَبَلٍ لَکانَ فِنْداً وَلَوْ کانَ مِنْ حَجَرٍ لَکانَ صَلْداً. أَما وَاللهِ لَيهدنَّ مَوْتُکَ عالَماً وَلَيُفْرِحَنَّ عالَماً. عَلي مِثْلِ مالِک فَلْيَبْکِ البَواکي وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِک؟؛[4] .

مي داني مالک چه کسي بود؟ اگر از کوه بود، قلّه ي بلند آن بود (که مرغي بر فراز آن به پرواز در نمي آمد) و اگر از سنگ بود، سنگي سخت بود. مرگِ تو اي مالک جهاني را غمگين و جهاني ديگر را شادمان ساخت. بر مثلِ مالک بايد گريه کنندگان بگريند. آيا نظير مالک وجود دارد؟»

2- زيد بن صوحان. در باره ي او همين بس که ابو عمرو در «استيعاب» مي نويسد:

«شخصي با فضيلت و ديندار و بزرگ قبيله ي خود بود. در نبرد قادسيه يک دست خود را از دست داد و در نبرد جَمَل در رکاب امام علي (ع) شربت شهادت نوشيد».[5] خطيب بغدادي مي نويسد: «زيد شبها را به عبادت و روزها را با روزه داري سپري مي کرد».[6] .

3- برادر زيد، صعصعه، همچون او بزرگوار و سخنران و ديندار بود.

4- عمرو بن حَمِق خُزاعي از ياران پيامبر اکرم (ص) بود و احاديثي از آن حضرت حفظ کرده بود. او کسي است که وقتي رسول اکرم (ص) را با شير سيراب کرد، آن حضرت در باره ي او دعا کرد و فرمود: خداوندا! او را از جوانيش بهره مند ساز[7] .

آشنايي با اين افراد، ما را به احوال ديگر افراد تبعيدي آشنا مي سازد؛ زيرا به حکم «الاًّنسان علي دينِ خَلِيلهِ»، همگي آنان با يک فکر و ايده دور هم گرد آمده بودند، و از

[صفحه 25]

اعمال خليفه ي وقت و عمّال او انتقاد مي کردند. تبيين زندگي و مقامات سياسي و معنوي و علمي همه ي آنان مايه ي اطاله ي سخن است. لذا دامن سخن را کوتاه مي کنيم و به بيان خصوصيات عمده ي ديگر افراد تبعيدي مي پردازيم.

کعب بن عبده نامه اي با امضاي خود به خليفه ي سوّم مي نويسد و در آن از کارهاي زشت استاندار وقت کوفه سخت شکايت مي کند و نامه را به ابو ربيعه مي سپارد. وقتي پيام رسان نامه را به دست عثمان مي دهد فوراً باز خواست مي شود. عثمان اسامي همه ي همفکران کعب را، که به طور دسته جمعي (ولي بدون امضا) نامه را نوشته و به ابو ربيعه داده بودند، از او جويا مي شود، ولي او از افشاي اسامي آنان خودداري مي کند. خليفه تصميم بر تأديب نامه رسان مي گيرد، ولي علي (ع) او را از اين کار باز مي دارد. سپس، عثمان به استاندار خود سعيد بن العاص در کوفه دستور مي دهد کعب را بيست تازيانه بزند و او را به ري تبعيد کند.[8] .

عبد الرّحمان بن حنبل جمحي، صحابي پيامبر (ص)، از مدينه به خيبر تبعيد شد و جرم او اين بود که از عمل خليفه، آن گاه که خمس غنايم آفريقا را به مروان بخشيد، انتقاد کرد و در ضمن اشعاري چنين گفت:


وَأَعْطَيْتَ مَرْوانَ خُمْسَ الْغَنِيمَة
ثَرْتَهُ وَحَمَيْتَ الْحَمي


يک پنجم غنايم (آفريقا) را به مروان دادي و او را بر ديگران مقدم داشتي و از خويشاوند خود حمايت کردي.

اين مرد تا روزي که عثمان زنده بود در خيبر به حال تبعيد به سر مي برد.[9] .


صفحه 23، 24، 25.








  1. ر. ک. شخصيتهاي اسلامي شيعه، ج 1، ص 8.
  2. الانساب، ج 5، ص 43 -39. صورت گسترده ي اين بخش در تاريخ طبري، ج 3، ص 360 -368 (حوادث سال 33 هجري) وارد شده است.
  3. نهج البلاغه، نامه ي 38: «فَقَدة بَعَثْتُ اًِّلَيْکُمْ عبداً مِنْ عِبادِ اللهِ لا يَنامُ أيّام الْخَوفِ...».
  4. شرح نهج البلاغه ي ابن ابي الحديد، ج 6، ص 77 (طبع جديد).
  5. استيعاب، ج 1، ص 197.
  6. معارف ابن قتيبه، ص 176.
  7. تاريخ بغداد، ج 8، ص 439.
  8. انساب، ج 5، ص 43 -41؛ تاريخ طبري، ج 3، ص 373 -372.
  9. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 150.