خطبه 096-در باب اصحابش











خطبه 096-در باب اصحابش



[صفحه 238]

اگر داده خدا يزدان عالم دو روزي در جهان مهلت به ظالم نگشته فوت از او هنگام کيفر کشد زو انتقام ظلم آخر به مرصاد او يکي دامي نهاده است سر راه ستمگر ايستاده است چو شد کم آب مدت از سبويش بگيرد ناگهان بيخ گلويش دگر يک قطره آب از دهانش نه بگذارد بنوشد تشنه جانش به حق آنکه جانم در کف او است به سوي او خلايق جمله را رو است بني‏اميه غالب بر شماها شوند از فرط بيداد و جفاها نه ز آنرو کز شما بر حق سزاوار بدند اين قوم جلف نابهنجار وليک از بهر سرعتشان به باطل شما را کندي و کندن ز حق دل بسي امت به روز آورد بس شام که بد خائف ز ظلم و جور حکام ولي بالعکسشان بس صبح من شب نمودم ز امتم در رنج و در تب ز ظلم و جور خوي من به دور است رعيت در سرش باد غرور است چو من در ترس و بيم استم ز يزدان لذا نپذيرد از من خلق فرمان شدم طالب براي کوچ کردن شماها را به سوي جنگ دشمن به جنگ خصم ننموديد اقدام نياورديد امرم را به انجام نمودم گوشتان از حرف حق پر نگرديد استماعش از تکبر به راه حق نهان و آشکارا بسي در روز و شب خواندم شما را نصيحت گر شما را گاه و بيگاه شدم شايد که بازآئيد در راه نه بنموديد اجابت دعوتم را نپذرفتيد روشن حج

تم را همه حاضر ولي مانند غياب همه بنده وليکن همچون ارباب تلاوت بر شما آيات نصرت نموداستم شما از آن به نفرت به وعظ نيکتان دادم بسي پند از آن بگريختيد از مکر و ترفند شما را بر جهاد خصم تحريک نمودم در دهان بودم سخن ليک چو اولاد سبا راه جدائي بپوئيديد خود از بيوفائي به مجلس گرد همتان اجتماع است ز وعظ و پندتان رو بر خداع است به صبح از هر کجيهاتان کنم راست به شب آن راستي گيرد ره کاست به سوي انحني مايل کمان است شماها را کجي مانند آن است بدنتان حاضر و غائب عقول است هواتان مختلف و ز حق عدول است اميري بر شماها مبتلا شد که در راس شما فرمانروا شد علي از حق برد همواره فرمان شما در راه عصيانيد پويان معاويه امير شاميان است به يزدان او يکي از عاصيان است وليکن اهل شام پرشناعت کنندش از دل و از جان اطاعت به حق آنکه روي من سوي او است که دارم از معاويه بسي دوست که چون صراف کز دينار و درهم کند سودي براي خود فراهم بگيرد از شماها ده تن از من عوض از شاميان بدهد يکي تن الا اي مردم نااهل کوفه که بادا خشگتان شاخ و شکوفه سه خصلت با دو خوي نابهنجار شما را هست و من در آن گرفتار به ظاهر گوشتان باشد ولي کر همه لاليد هستيد ار سخنور دريد

ه چشمها داريد و کوريد به دل يعني به دور از علم و نوريد گه ديدار ني ز احرار صادق نه در محنت ز اخوان موافق وثوق و اعتمادي بر شما نيست بدا حال کسي کاندر شما زيست الا اي مردم اي اشباه اشتر ز خاک فقر بادا دستتان پر چو اشترها که شد غايب شبانشان جدا گرديده‏اند از ساربانشان به جائي گرد آيند ار ز هر سوي کنند آسيمه سر سوي دگر روي شما را داب و ديدن اين چنين است دلم از دستتان زار و غمين است به حق سوگند در حق شماها گمان من به دور است از خطاها همي بينم که چون تيز آتش جنگ شود شمشير و دست از خون شود رنگ تمامي چون زنان از دشت و ميدان شويد از پور بوطالب گريزان مرا محکم وليکن پاي دين است دلم روشن ز انوار يقين است به راه حق و پيغمبر روانم ز راه کج به دور و بر کرانم طريقي را که هموار است و واضح همي پويم که بس صاف است و لايح

[صفحه 241]

شما بر عترت و آل پيمبر ببايد ديده‏ها دوزيد يکسر به هر راهي که آنان پا نهادند به هر مرکز که آنان ايستادند شما بايد که در آن ره ملازم شويد و پيرويشان هست لازم که تا خارج ز بيغوله غوايت شويد آئيد در راه هدايت درنگ آرند اگر اندر مکاني درنگ آريد آنجا بي‏تواني و گر از مرکزي کردند نهضت ز پي بايد شما را کرد رکضت پس و پيشي اگر ز آنان بجوئيد هلاک و گمرهي را راه پوئيد به تحقيق آنکه اصحاب محمد بديدم جملگي در دين مسدد چو آنان يکنفر اندر شما نيست ز صد تنتان يکي مرد خدا نيست شبان را صبح آن ژوليده‏مويان نمودندي به خاک آلوده‏رويان به سجده شامها را روز کردند نمازي با دل پرسوز کردند رخان و چهره ماليدند بر خاک بناليدند پيش ايزد پاک به طاعت جملگي بربسته قامت چو آمد يادشان روز قيامت ز بيم حق بدن چون بيد لرزان توقفشان چنان بر نار سوزان چنان زانوي بز کز خاک خسته ز سجده جبهه‏هاشان پينه بسته ز آب ديده دامانشان شده تر ز نار عشقشان دلها پرآذر به اميد بهشت و خوف ز آتش بدنشان چون درخت تر بلرزش


صفحه 238، 241.