خطبه 090-خطبه اشباح











خطبه 090-خطبه اشباح



[صفحه 157]

بدان اين خطبه را نام است اشباح کز آن روشن دل و جان است و ارواح به قانون فصاحت بس جليل است سوي توحيد مردم را دليل است بود هر لفظي از آن کاني از نور بشر ز آوردن از مثل آن دور به ظلماتش نهان صد آب حيوان خضر سر زنده جاويد از آن لبان لعل عيسائي است اينجا يد بيضاي موسائي است اينجا جز از قرآن و گفتار پيمبر به دهر از هر سخن بيش است و برتر بود اين ثاني سبع‏المثاني کني تصديق من چون آن بخواني روايت کرده ابن‏صدقه مسعد چنين از صادق آل محمد که اندر کوفه از شه گشت خواهان يکي مردي کند اوصاف يزدان بگويد از خدا نعتي مفصل چنان که ديده‏اش بيند ممثل جهان حلم از اين خواهش برآشفت به منبر رفت و با مردم چنين گفت سپاس و حمد مخصوص خدائي است که عيب و نقص در ذاتش روا نيست نه ز امساکش شود چيزي فراهم نه از بخشش شود مالي از او کم به جز او هر کسي بخشيد اموال به مالش کرد عيب و نقص اخلال ببخشد يا نبخشد او جواد است که بخل و بخششش يکسان فتاده است در بخشش به خلق خويش بگشاد به هر فردي به قدر وسعتش داد بود منان ز انعام و فوائد ز تقسيم و ز ايثار عوائد عيال او تمامي خلق آفاق تمامي را بود ضامن به ارزاق مقدر کرده قوت زندگاني بگ

سترده است خوان ميهماني به راه خود کشانده راغبين را به سوي خويش خوانده طالبين را کس ار چيزي از او گرديد خواهان عطايش هست با ناخوانده يکسان فصيح و گنگ را فرقي نباشد به نزدش بر همه نعمت بپاشد يکي اول که ماقبلش نبد کس به ماقبل از همه او بوده و بس يکي آخر که مابعدي ندارد که بعد و آخر از وي سر برآرد بصرها نور رويش درنيابد بشر را دست از اين خواهش بتابد سر از حکمش نپيچد چرخ و گردون ز فرمانش نيارد رفت بيرون براي آنکه هستي نيم پرتو بود زان کان نور و قلزم ضوء ندارد مرکزي در ملک امکان که سازد ز آن مکان تا چهره پنهان اگر بخشد هر آنچه در معادن که اندر سينه کوه است ساکن ز دري کز صدف گاه تبسم شود خارج ز بحر پرتلاطم ز نقره و ز طلا و ز شاخ مرجان ز مرواريد و از الماس رخشان ز هر جوهر که اندر کان نهفته است ز هر گوهر که در دريا شکفته است تمامي گر کند ايثار و بخشش نگيرد بحر فيضش نقص و گاهش همانا نزد آن درياي ذخار به قدري بحر نعمتها است سرشار که صد درياش اگر يک فرد خواهد ببخشد هيچ از آن دريا نکاهد خداوند است بخشايشگري فرد که خواهشها به دردش دل نياورد جواد است و بود از بخل و امساک خلاف خلق ذات اقدسش پاک سئوال سائلين را دارد او

دوست به نزدش زاري و الحاح نيکو است

[صفحه 164]

نظر بنماي پس اي مرد سائل ز پيش چشم دل بردار حائل به سوي حق دلالت هر چه قرآن نمودت پيروي بنماي از آن تو انوار درخشان هدايت ز قرآن جوي و بگذر از غوايت هر آن علمي که شيطان کرد تکليف برايت داد شرح و کرد توصيف به قرآن گر خدا زان علم دستور نداد و نيستي بر آن تو مامور نبد حکم نبي پاک گفتار امامان هدا زانند بيزار به روي خويش از آن علم در بند ز شرش کن توکل بر خداوند که اين خود غايت حق الهي است ادا اين گونه حق حق کماهي است بدان در علم آنان راسخين‏اند که مستغني ز درب آن و اين‏اند ز بس با دانش و عقل و تميزند ز فکر علم غيب اندر گريزند از آن علمي که محجوبست پنهان که تفسيرش نداند غير يزدان به نادانستن آن علم اقرار کنيد و نيست زان اقرارشان عار به سوي آيه ما لم يحيطوا به علما به قرآنشان همه رو به عجز خويشتن از نيل بر آن نمودند اعتراف از قلب و از جان خدا آن عجز از آنان پسنديد همان ترک تعمق فکر ناميد به مدحتشان زبان پاک بگشود به حقشان راسخون في العلم فرمود بر اين مطلب تو سائل اکتفا کن امامان خودت را اقتدا کن مکن بيهوده پاي عقل خود ريش بزرگي خدا از عقل شد بيش بدين ره گر فتد فکر تو در کار به صحراي هلاک آئ

ي گرفتار

[صفحه 165]

خداوند است آن خلاق قادر که بر کليه خلق است قاهر پي ادراک قدرتهاش اوهام زنند ار کام اندر طول ايام ز کيش عقل پيکانهاي انظار رها سوي هدف سازند ز افکار به افکاري که پاکست از وساوس مبرا از مشوبات دسائس که ره در قعر بحر غيب يابند نيابند و سر از اين فکر تابند و گر مايل شود دلهاي مشتاق ز مخلوقات انفس تا به آفاق که کيفيات اوصافش بدانند ز صد دفتر الفبائي نخوانند و گر باريک گردد عقل چالاک خرد ز افکار گوناگون شود پاک بپر علم و نيروي شريعت گذر آرد ز ظلمات طبيعت شود آئينه‏سان پاک و مصفا چو جان از زنگ جسماني مبرا به سر گردد در اين مطلب قلم‏وار ز سر ذات تا گردد خبردار نياورده هنوز علمي فراچنگ که دست هيبتش کوبد به سر سنگ به سوي مرکز خود باز آيد جبين عجز را بر خاک سايد به کج رفتاريش خود اعتراف است که بر خود گرم جور و اعتساف است شناسائي ذات حي قادر نکرده راه اندر هيچ خاطر دل افکار از اين غم غرق خون است که از اين بزم و اين درگه برونست نمود ايجاد خلق آن فرد غالب بدون نقش و طرح و فکر و قالب ز ديگر خالقش اندازه در دست نبود اين نقش بي‏پرگار در بست به ما از ملک و قدرتهاش بنمود ره صنعتگري را نيک پيمود نشان حکم

تش هر جا هويدا است عجيب صنعتش را خلق گويا است دري از قدرتش بر خلق باز است بر او مخلوق را روي نياز است بر او محتاج هستي هست و ناچار به قوت او است هستي را نگهدار اگر خواهيم ما عرفان ذاتش شناسائي ذاتش از صفاتش دليل و حجت او بايد نمايد ره عرفان خود بر ما گشايد بدون حجت و نور الهي به سوي ذات کس را نيست راهي يکي بنگر به دقت در بدايع که صنعتها است در آنها ودايع نقوشي را بدون نقشه احداث نمود و داد آنها را به ميراث ز حکمت در طبيعت او شواهد نهاد و هست پيدا در مشاهد همان مشهود تو عين دليل است دليل قدرت ذات جليل است به ظاهر آن دلائل گر چه لال‏اند تمامي ناطق از فرط کمال‏اند به پيش ديده هر نقشي که پيداست به استادي آن نقاش گويا است حکايت مي‏کند بر ذات دائم دلالت مي‏کند بر شخص قائم

[صفحه 167]

خداوندا به ذات تو گواهي علي از جان و دل بدهد کماهي که هر کس که تو را چون خلق دنيا بداند صاحب دست و دل و پا ببيند در تو گوناگون مفاصل برايت پوست و گوشت و قلب حاصل به جسم خلق هر عضوي ز رحمت بپوشاندي تو از تدبير و حکمت کميت جهل در ميدان جهاند تو را داراي آن اعضا بداند نمايد فرض بهر تو تن و جان در آن تن تعبيت رگ خون و ستخوان تو را اين شخص ذات پاک نشناخت ز شرک آئينه دل را نپرداخت ز انوار يقينش قلب روشن نشد بل تيره‏تر باشد ز گلخن ندانست او که بهر چون توئي ند نباشد هم نداري شبهي و ضد نه بشنيده حديث مشرکين را ز متبوعين تبري تابعين را که در روز قيامت بت پرستان ز سکر کفر خود مانند مستان همه گويند بر ذات خداوند که موجودات خلقت کرد سوگند که ما اندر ضلالي آشکارا همه بوديم روزي که خدا را به مخلوقاتش از فرط مساوي همه تشبيه کرديم و مساوي کساني که تو را مانند اصنام بدانستند و چون مخلوق ز اوهام تو را چون صاحبان جسم و اعضاء ز هم کردند در خاطر مجزا ز نقص عقلها در ذهن تقدير به مخلوقيت بنمودند تعبير که آن مخلوق در قدرند کوچک قوايش مختلف هستند و اندک گواهي مي‏دهم کاينها دروغ است ز نور عقل دلشان بي‏فروغ است گروه ع

ادلون خرمهره سفتند به حق کذب و دروغ و کفر گفتند گواهم من که گر از بي‏تميزي تو را داند برابر کس به چيزي قرين گر سازدت با قرن ديگر به محکم آيتت گرديده کافر به کفر و شرک آن شخص منافق حجج با بيناتت شد موافق تو هستي آن خدا کز تو نهايت نديده ديده عقل و درايت چو باد فکر آيد در وزيدن تمامي پرده‏ها را در دريدن چنانکه کوه بر باد است حاجز چنين ز ادراک تو افکار عاجز به دور از عقلها ماهيت تو است برون از ذهنها کيفيت تو است نه اندر ذات تو انديشه را راه ز دامان تو دست فکر کوتاه به حد و عد نمي‏باشي تو معدود به تو افکار مخلوق است محدود

[صفحه 171]

خداوند جهان از لطف تدبير مقدر کرده بر مخلوق تقدير توجه داد او را سوي غايات که يابد راه در کنه و نهايات نسازد تا که مقصد را تصرف به جائي نيستش حد توقف به هر مرکز دلش گرديد مايل در آن مرکز کند ماوا و منزل مر او را سرنوشتي کرد تعيين که غير منفک آن تعيين شد از اين خدا را هيچ امري نيست دشوار اراده تا کند ختم است آن کار بر او چون کارها دشوار باشد که خود مرکز به هر پرگار باشد امورات از مشيتهاش خيزد چسان صنعت به صانع مي‏ستيزد بدون فکر و انديشه در اشياء به امري کرد اشياء جمله انشاء نه صورت کرد در خاطر مصور نه نقشي در درون فرمود مضمر نبرد از گردش گيتي افادت نه از دور گذشته استفادت نبود او را شريک و يار و ياور خداوند و شريک؟ الله اکبر شگفتيها پديد آورد آسان که حيران عمري اندر هر يک انسان چو ز امرش کار خلق آمد به اتمام نمود اذعان به طاعاتش سرانجام جواب دعوتش را گفت لبيک ز پاسخ کرد بر مقصد روان پيک بدون رنج و زحمت بطوء و کندي پديد آورد گيتي را به تندي نه کس در راه او بنهاد سنگي نه اندر کار او آمد درنگي کجيها را تمامي راست گرداند به جاي خويشتن هر چيز بنشاند به هم اضداد را فرمود انداد صلاي وصل درداد

او به اعداد غرائز را به حد و قدر و مقدار گرفت اندازه آن خلاق دادار دو صد ضدي که خلقش مختلف کرد به جسمي جمع کرد و موتلف کرد بسي صنعت لطيف و نيک و محکم پديد آورد آن صانع به يکدم بدون فکر و شک و ترديد و ارجاع به دلخواه اين بدايع کرد ابداع

[صفحه 174]

بدون ريسمان کرد او فراهم شکاف آسمانها را منظم ز قدرت دادشان پيوستگيها به هم چسپاندشان دلبستگيها ميان هر کدامين زان که بد باز ز فصلش وصل کرد و ساخت انباز تمامي پاره آنها رفو کرد يکي کاري بديع و بس نکو کرد بسان سلک مرواريد غلطان به رشته کرد اين گردون گردان مر آن افرشتگان کز چرخ هفتم به زير آيند بهر نظم مردم و يا آنانکه از اين ارض سفلا برند اعمال ما را سوي بالا نمود آن را ذليل و نرم و هموار خروج و هم دخولش نيست دشوار پس از آن درب قصر بسته بگشاد به هر درگاه درباني باستاد شهاب ثاقبه فرمود تعيين براند تا شياطين را به پائين به دست قدرت خويشش به پا داشت هوا را در فروجش راه نگذاشت فلک را بر توقف پس صلا زد به استسلام در امرش صدا زد که آن طوري که حق خواهد بپايد سر تسليم بر خاکش بسايد براي روز و شب طرحي ديگر ريخت به طاق قصر دو قنديل آويخت يکي در روز خورشيدي درخشان يکي در شام ماهي نورافشان مقدر کرد بر هر يک منازل کز اين طالع وز آن باشند آفل مدارج در مسير هر يکيشان معين داشت کاسانيد در آن ميان روز و شب تا آنکه تمييز دهد از آن دو تا خنگ فلک خيز ز دور و سير آنها کاهل تنجيم حساب سال و مه گيرد به تقويم

فلک را داشت دست قدرت حق به جو چرخ خود آنگه معلق که چون گردونه گرد خود بچرخد به ديگر جانبي مايل نگردد نمودش زينت آنگه از کواکب مصابيح درخشان و ثواقب بسي گوهر در اين سقف مرصع پديد آورد زيبا و ملمع در اين اسپر هزاران گوي زرين کز آن روشن شود چشم فلک بين نهاد و در شبان چشمک زنانند به ما وز غمزه‏ها نازش کنانند براي استراق سمع شيطان گرايد گر به سوي چرخ گردان شهاب ثاقبش ديده بدوزد شود مانع دلش در سينه سوزد به چرخ افتاد و شد گردون چو تسخير ثوابت شد در آن ثابت ز تدبير بسي منظوم شمس از هر کناره مرکب از مه و مهر و ستاره بهر گوشه از آن کردند ماوي ز ما گاهند پنهان گاه پيدا يکي ثابت شد و پي کوفت محکم ز جا هرگز نجنبد بيش و از کم يکي ديگر ز انجم گشت سيار به چرخ خويش مي‏چرخد فلک وار يکي صاعد شد اينک گشت هابط به کار سعد و نحس دهر رابط زحل را از سعادتها بري کرد سعادت را نصيب مشتري کرد به زهره داد چنگي ارغنون ساز که از چنگ افکند در چرخ آواز به پروين کرد اعطا هفت خوشه گرفته سنبله زان خوشه توشه مدير بزم اين پيروزه ايوان گهي ناهيد باشد گاه کيوان ز شادي گشته در اين مرکز خاص جدي با دختران نعش رقاص همان مريخ که خنجر گذار است در ا

ين ميدان غلامي چوبدار است کمان بر دوش افکنده عطارد دمار از جان بدخواهش برآرد يکي گرديد جوزاي دوپيکر هم‏آغوشند مانند دو دلبر حمل خورشيد را بر حوت تحويل دهد با صد هزاران عز و تجليل به حسب اقتضاي حال ذوالمن به هر يک داده يک منصب معين

[صفحه 184]

چو کاخ سلطنت را شاه ما ساخت به آبادي و تعميرش بپرداخت براي آنکه اندر آن سکونت دهد خلقي ملايک کرد خلقت که اندر صفحه اعلا و اقدس ثنا گويند ز آن ذات مقدس به ايشان پس فروج آسمانها که از هر فج و ره خالي مکانها به فوق و تحت و در جوشان مکان داد هر آنجا مصلحتشان بد نشان داد هر آن وسعت که اندر هر شکاف است پر از آفرشتگان باعفاف است چو بلبلها که اندر صحن بستان همه سرگرم آوازند و دستان چنين در ساحت قدس حظائر که بهرش نيست جز آنجا نظائر حجاب عزت و استار قدرت سرادقهاي مجد و لطف و رحمت ميان هر يک از آنان کشيده بساط بندگي آماده چيده همه آوازها افکنده در هم به تسبيح و ثناي حي اعلم بسي بلبل در آن باغ خدائي شده مشغول در نغمه‏سرائي وليکن پشت آن اسماع دلکش که گوش عقل ز آوازش مشوش بسي سجات و بس استار نور است ديگر چشمان ز ديدارش به دور است شوند از ديدن آن خيره ابصار گرفتار عمي گردند انظار پس آنکه مختلف فرمود خلقت ملايک را به حسب قدر و رتبت يکي زان دسته داراي دو بالند هميشه گرم تسبيح جلالند به سه يا چار پر يک فوج ديگر به هم هستند هم‏پرواز و همسر هر آن چيزي که ظاهر از صنايع بود در خلق خلاق بدايع به خود ندهند ن

سبت هيچ يک را که از کبرند و دعويها مبرا به يکتائي ذات پاک يزدان همه از جان و دل دارند اذعان ز دعوي خداوندي برون‏اند مفاد بل عباد مکرمون‏اند به قول حق نمي‏گيرند سبقت به حکمش عاملون‏اند از حقيقت امين سر يزدان و بوحي‏اند رساننده ودايع ز امر و نهي‏اند عباد و خاص رب‏العالمين‏اند رسول از وي به نزد مرسلين‏اند همه از شک و ريب و شبهه پاکند همه داراي قلبي تابناک‏اند يکي زانان به سوي راه ديگر نگردد از رضاي حي داور خدا اخلاصشان ديد و مدد داد به دلهاشان دري از علم بگشاد درونشان کرد مملو از تواضع وقار و هم سکينه هم تخاشع به درگاه خدا افتاده‏گانند ز تمجيدش هميشه ترزبان‏اند به پاي پرچم توحيد جمع‏اند چنان پروانگان بر گرد شمع‏اند نه سنگين از گناهانند و آتام نه خسته از عبادتها به ايام به تحميد خداي لايزال‏اند همه مدهوش و محو آن جمال‏اند شکوک و شبهه‏ها از عزم و ايمان نيارد راهشان برزد ز ايقان ظنون و فتنه بر ملک يقينشان نشد چيره به آئين و به دينشان به دلشان آتش کين کس نيفروخت ملک را کي دل از نار حسد سوخت؟ لباس معرفتشان رشگ و غيرت نکرده سلب از بطن و سريرت ز فرط هيبت يزدانشان دل طپيد در سينه همچون مرغ بسمل وساوس را ز سرشان دس

ت کوتاه نزد شيطان دون ز افکارشان راه از آنان دسته خلق غمام‏اند موکل بر به بارانها تمام‏اند دگر در قله کهسار شامخ مکان بگزيده در هر طود باذخ دگر در بحر ظلمت گشته پنهان که جز وي نيست کس را راه در آن دگر کرده زمين را با قدم خرق شده پايش به ارض هفتمين غرق ولي جسمش هوا را بر دريده چو پرچم بر فلک گردن کشيده پي او بر سر درياي باد است بدان مامور در بست و گشاد است به هر اندازه مي‏بايد وزاند به هر جايش که مي‏شايد کشاند فراغتشان عبادت کرده اشغال به کار بندگيشان نيست اهمال حقيقتهاي ايمان کرده واصل به حقشان معرفت گرديده حاصل ز ايقانشان فزوده بس تحير همه مبهوت و مات آن تبختر ز ميل و خواهش خلال يزدان نيارندي تجاوز کرد يک آن ز قند معرفت دل داده از دست ز جام عشق سيراب‏اند و سرمست سويداي دل آنان همه پر ز خوف و ترس حق چون در صدف در قد چون سرو زير بار طاعت دو تا بنموده و از طول عبادت نگردد خشگ و طي از طول رغبت از آنان چشمه انس و محبت هميشه در خيال وصل يارند چو باران از دو ديده اشگبارند کمند عشق افکنده به گردن ز عشقش يک تن از آنان نزد تن وصال دائمي شوق چو آتش ز دلهاشان نمي‏سازد فروکش نمي‏گردند در طاعات خيره نگردد عجبشان بر

قلب چيره به چيزي نشمرند آن بندگيها که گردند از سلف در نزد يکتا به درگاه جلال دوست مسکن نموده همچو مسکينان به برزن ز تعظيم جلال حي قادر نکوئيهاي خود برده ز خاطر نه از طول زمان گردند خسته نه از اعمال و طاعت دلشکسته نه شوق و رغبت از دلشان شود کم رجا را در درونشان ريشه محکم دهانشان خشگ از طول مناجات نگردد هم ز فرط عرض حاجات عبادت جسمشان مالک نگردد که راه خستگي را درنوردد نگردد صوتشان يک لحظه خاموش صداشان بردراند پرده گوش فشرده پاي صبر و استقامت به صف مستوي بربسته قامت به يکديگر نباشندي مزاحم نباشد دوش آن اين را مقاوم ز امر حق نمي‏پيچند گردن ز طاعت جملگي در بهره بردن نپويندي ره تقصير و راحت همه تسبيح‏گويان با ملاحت نيابد راه کندي و بلادت به همتشان و بر عزم و ارادت بري از خدعه و مکر و غرورند ز شهوتهاي نفساني به دورند خداي عرش را کرده ذخيرت براي روز فقر از حسن سيرت ز مردم بند حاجتها گسسته ز دام رغبت مخلوق رسته خدا را از ميانه قصد کرده به کنه طاعت حق ره نبرده ز عشق از سوي يزدان رويگردان نگردندي به هر وجهي و عنوان به ارض قلب آن خيل سعادت دوانده ريشه اشجار عبادت نگردد منقطع يک شاخه از آن ز خوف و از رجاء ذات يزدان

نگردد نار شفقتشان دمي سرد نگردد روي همتشان دمي زرد به سعي و کوشش خود گشته قانع ز طاعتها طمعها نيست مانع نگردندي اسير دست شهوت بدورند از ريا و عجب و نخوت روششان سعي و جد و اجتهاد است مرام جمله از حق انقياد است بزرگ ار بشمرند آن سعي و کوشش ز دلشان خون گرم افتد ز جوشش اميد و هم رجا را رشته زايل شود اعمال گردد جمله باطل خلاف راي اندر ذات الله ندارند و همه يکسان در اين راه نمي‏برند از هم بند الفت نه بفروشند با هم غل و نخوت نه محسودي است در آنان نه حاسد عبادتشان ز خصمي نيست فاسد پراکنده ز هم از شک و از ريب نمي‏باشند و پاک از آک و از عيب ز کوتاه و بلنديهاي همت ز يکديگر نمي‏گردند قسمت همه در بند ايمان گشته پابست تمام از باده حسن ازل مست عدول از حق و زيغ و سستي اهمال ز گردنشان نبرد بند اقبال به امر حق ز ما گر دستگيرند همه در قلعه ايمان اسيرند در اين نه قبه گردون عالي کف دستي نباشد جاي خالي جز آن که يک ملک آنجا است ساجد و يا يکتن که ساعي هست و حافد ز طول قامت اندر نزد يزدان نيفزوده به خود جز علم و عرفان به دلهاشان جلال رب عزت بزرگيها نموده بر زيادت ز بيم حق همه دلها دو نيم است دل آنان فزون‏تر پر ز بيم است

[صفحه 193]

پس از توحيد و شرح چرخ و افلاک شناسائي ملائک را به ادراک ز خطبه قسمتي در شرح ارض است که بر آبش مکان از طول و عرض است زمين را حق ز قدرت چون برآورد در امواج خروشانش فرو برد به دريائي پرامواج و تلاطم که بد چو نر به ماده در تهاجم يکي آبي بسي ذخار و تيار خروش و هم نهيبش تند و بسيار ز هر سو موجه آن سهمگين يم به سختي کوفتندي لطمه بر هم چو کوه آن موج گاه اين موج راندي که آن اين را به جاي خود نشاندي کفش بر لب بسان اشتر مست که نشناسد ز سرمستي سر از دست که بر ماده همي خواهد جهيدن شود دل از نهيبش در طپيدن زمين چون در دل اين بحر مسکن نمود از بحر خاضع گشت گردن ز بس سنگين بدش آن حمل و آن بار شد آن درياي جوشان نرم و هموار زمين آن بحر را با سينه افشرد که شد ستخوان امواجش به هم خورد به دوش و کتف و بر پشتش بغلطيد که آن ديوانه دريا نرم گرديد برآمد از دل پرجوش وي دود سر ذلت به پاي خاکها سود پس از آن نعره‏ها درياي مغرور اسير خاک گشت و خوار و مقهور لجامي بر سرش زد از سلاسل به هم بشکست از او کتف و کواهل بساط خويشتن را بر سر آب زمين گسترد و بردش طاقت و تاب سرش از باد نخوت کرد خالي به پستي بردش از آن جاي عالي د

ماغش را چنان آن خاک ماليد که زير دست و پايش سخت ناليد پس از آن موج و کبر و خودپسندي به پائين رفت از اوج بلندي به روي وي در بگريختن بست به پشتش ساکن و آرام بنشست پس آنگه بست محکم دست يزدان به ميخ کوهسار اين خاک آسان به دوش او جبلهاي شوامخ نهاد و هم قللهاي بواذخ ز خيشوم دماغ کوهساران برون آورد صدها چشمه‏ساران هزاران نهر آب سرد و شيرين برون شد از دل هر کوه سنگين به دشت و دره‏ها آبش روان شد بيابانها از آنها بوستان شد سپس آن کوه و صخره سخت و صما که قله‏اش سر زدي بر چرخ اعلا فلک در بيم و وحشت از ستيغش دريده قلب ابر از نوک تيغش زمين را از کمر تا ناف بشکافت چو آب اندر درون خاک ره يافت چنان گهواره کز ميخ است محکم ز ميخ کوه رفت اين تخته در هم خدا از بوقبيس و آلپ و الوند هم از هيماليا قاف و دماوند پي و زانوي اين خاک چو آتش به هم دربست و آوردش برامش بگرده ارض چون کهسار بنشست به مغز و در دماغش راه پيوست ز جنبشهاي بيجا گشت ساکن زمين بر ساکنينش گشت آمن به وسعت پس فضايش گشت انباز فضا با امزجه فرمود دمساز هوا شد مستعد بهر تنسم دهان خاک آمد در تبسم که تا اهل زمين ز آفاق و انفس نمايندي به کام دل تنفس به جائي داد سختي و صل

ابت به جائي داد سستي و رخاوت که از آن سرکشد گل سنبل و خار هم اين يک آب را گردد نگهدار ز جدولها گياهان کرد سيراب که چشم مست نرگس گشت بيخواب پر از پيچ و پر از خم زلف سنبل شد و چون پسته آمد غنچه گل نهال باغ آمد در چميدن نبات راغ آمد در دميدن ز مهر خويشتن بس خالق هوش نفرمود آن زمينها را فراموش که محرومند و دور از مغبر آب نمي‏گردند از سرچشمه سيراب زمينش شوره‏زار و پرشرار است به جاي سنبلش روئيده خار است از آنجا نگذرند انهار و جدول گياهان و نباتش مانده مهمل يکي ابري ز شفقت کرد انشاء کز آن سازد زمين مرده احياء دهد تا بي‏نيازي از مياهش ز شور آرد برون شيرين گياهش که گله در گياهانش زند چر که بره از نباتاتش کند سر ز هر سو پاره‏اي زان ابر رخشان که بود اندر صفا چون کوه غلطان به هم پيوست و همچون بحر پرموج به سوي آن زمينها گشت پراوج سفيد ابري که چون برقش درخشيد بسي در و گهر بر دشت بخشيد غمامي نور بار و پرتراکم به شگرخنده‏اش خورشيد بد گم رخش همچون هواي صبح روشن فرح‏افزا از آن گلهاي گلشن درخشان و سفيد و صاف و شفاف ز فرط در و گوهر ريخته ناف ز بس باران رحمت بود حامل ز بالا سوي پائين گشته مايل چو شد باد جنوب اندر وزيدن سوي

آن خاکش آمد درکشيدن حيان ابري به صد عجب و تبختر به سوي آن زمين شد همچو اشتر ز پشت و دوش خويش افکندن آن بار به فرق شور و خار اندر شهوار ز لب خنديد و گشت از چشم گريان و ز اين دو ريخت نور و در فراوان دو پستان ورا تا باد دوشيد ز شيرش کودکان باغ نوشيد لبان لاله تر از آن لبن شد به خنده غنچه پسته دهن شد نباتات از زمين بيرون کشانيد به کام خشگ وي شربت چشانيد ز ناف کوه وحشي لاله سرزد گياهان از کمرها سر به در زد در و دشت و زمين گرديد پرنم تمامي مرغزاران شاد و خرم بيابان حله سبزي به تن کرد چمن زينت ز ناز و ياسمن کرد به سر افکند صحرا سرخ چادر ز گل گرديد پرناز و تبختر شکوفه روش پرنور و درخشان ز ژاله چهر لاله گوهرافشان گل بادام از مستي شد از دست خمارين چشم نرگس باز شد مست ز سنبل ز ارغوان شب بوي و عبهر زمين آويخت از بر زيب و زيور همه اين کارها را حي اعلم ز رحمت کرد بهر ما فراهم گياهان روزي انعام و حيوان نمود و ميوه‏ها را ارزق انسان پس آفاق زمين را خرق فرمود به هر شهري دري از راه بگشود براي رهروان بر پا نشانها مقرر کرد در راه و مکانها

[صفحه 199]

چو از بهر بشر گهواره‏اي ساخت زمين گسترد و از کارش بپرداخت ز خلق خويش پس بگزيد آدم به علم و دانشش فرمود توام بر انسان آمد او فرد نخستين بدو اسماء حسني کرد تلقين بهشت جاوداني داد جايش مهيا کرد رزقش را برايش ز اکل گندم او را نهي فرمود که بر آدم در آن سودا زيان بود به نهيش بوالبشر را کرد اعلام که گر بر فعل منهي آرد اقدام قدم بگذاشته در راه عصيان به جاه و رتبه‏اش آورده نقصان چو بود از علم يزداني گذشته به لوح قدرت از سابق نوشته که آدم از بهشت آيد به بيرون ز نسل آباد سازد ربع مسکون ز خاطر از قضا نهيش فراموش شد و شيطان از او شد رهزن هوش نمود از گندم جنت شکم سير خدا کردش برون از حسن تدبير پس آنگه توبه آوردش فرا ياد که از نسلش زمين را سازد آباد بد و بر بندگان حجت اقامت کند بدهد نشان خود بر تمامت ز حجت بعد وي خالي نماند زمين و ز بندگان پيمان ستاند شود کار ربوبيت به سامان شناسندي خدا از علم و عرفان ز لفظ انبياي برگزيده که محمول و ودايع را کشيده به زير بار سنگين رسالت نکرده قد خم از فرط اصالت به هر قرني يکي کرده کمر راست رسالت کرده آنسانکه خدا خواست پس آنگه از ميان دامان کشانده يکي ديگر به جاي خود

نشانده چنين تا آنکه اين امر مسدد رسانيدند بر دست محمد بر او امر رسالت ختم گرديد خداوندش به ختميت پسنديد به شخص مصطفي يزدان اعلا سجل انبيا را کرد امضاء بدو بر خلق حجت کرد اتمام و ز او آغاز امر آمد بانجام خلايق کرد او اعذار و انذار ز وعد و از وعيد حق خبردار جهان را او به سوي حق کشانيد ز تيه جهل و گمراهي رهانيد پس از اين کارها خلاق آفاق مقدر کرد بهر خلق ارزاق يکي را رزق بسياري مقدر نمود آن ديگري را کرد کمتر يکي در وسعت و در خصب نعمت دگر راضيق و تنگي کرد قسمت يکي را روزي آسان گشت حاصل دگر شد کار عيشش سخت و مشکل براي امتحان از عدل و انصاف شد اين تقسيم دون جور و اجحاف توانگر تا گذار و شکر باري نتابد رخ فقير از بردباري بگيرد دست آن دارا ز درويش نمايد صبر آن نادار دلريش سپس تنگي بوسعتها قرين کرد به آفتها سلامت جانشين کرد به جاي غصه آمد عيش و شادي بدل بر کامراني نامرادي به شدتها فرج فرمود دمساز به سختيها خوشي فرمود انباز اجلها کرد بهر خلق خلقت سپس بر وفق حکمتها به دقت يکي داراي عمري شد مطول يکي روزش به کوتاهي محول به حسب اقتضا و ز حسن تدبير مقرر کرد هم تقديم و تاخير به موت آميخت اسباب اجلها که کوته گردد از

مردن املها مرض گردد چو در جسمي فراهم سرآيد ساعتش در حال و در دم اجل را رشته اندر دست مرگست ز مرگ اين نخل تن بي‏بار و برگست زمان را ريسمان هر قدر محکم بود از مرگ گردد باز از هم چنان کز ريسمان انسان تواند به سوي خويشتن اشيا کشاند به مدت مرگ اينسان دست يازد به اندک مدتي کارش بسازد

[صفحه 205]

پس از تعريف و خلق آسمانها ملائک را مکان دادن در آنها ز شرح ماه و خورشيد و کواکب ز ثبت و سير سيار و ثواقب ز خلق ارض ابر و کوه و دريا ستايش مي‏کند از ذات يکتا خدا دانا و عالم شد به هر راز ضمائر را بود در بر رخش باز هر آن سري که در دلها نهان است بسان روز در نزدش عيان است هر آن ظن و گمان کاندر خواطر ز عقد و عزم و ايقان و مشاعر ز دزديده نظر کردن به مژگان ز هر چيزي که در دلها است پنهان ز مستورات قعر چاه تاريک ز هر روزي که راهش هست باريک ز مطلب دزدي هر پرده‏گوش که بگذارد بر آن گوينده سرپوش زمستانها ز مرکزهاي موران به تابستان ز منزلگاه ماران ز آه و ناله زنهاي مهجور که از فرزندهاي خود شده دور ز آهسته صداي پا و اقدام ز جوف ميوه‏ها و ز قلب اکمام ز حال وحشيان در غار و احجار فرو رفتن پشه در ساق اشجار ز رستنگاه برگ از بيخ هر شاخ نمو شاخها در باغ گستاخ محط نطفه آغشته در خون ز جاي آمدن ز اصلاب بيرون از آن جائي که ابر تيره خيزد سحابي را که هر دم قطره ريزد غمامي را که باشد در تراکم ز باران است قلبش پرتلاطم از آن بادي که او آتش نژاد است از آن گردي که با هر گردباد است از آنچه محو باران بهاري کند از ارض ب

ا سيلاب جاري از آن حشره که اندر زير خار است نهان در جوف و پشته ريگزار است مقام و مستقر بالداران ز نطق و زمزمه و آواز مرغان که آن اندر سر کويش مکان است همين جايش به تيره آشيان است هر آن مرجان و لولو در صدفها که شاهان راست از آنها تحفها که موج بحرهاشان پرورانده است به دامان جگرشان برنشانده است از آنچه شب به تاريکيش پوشيد و ز آنچه روز بر آن خور درخشيد به ظلمتها هر آن چيزي است مستور و يا پنهان بود در مرکز نور به هر جائي کاثر باشد ز اقدام ز هر جنبش به هر جسمي ز اجسام ز پاسخ دادن از هر حرف و مطلب ز تحريک و ز جنبش دادن لب ز جا و مرکز هر آفريده ز ذراتي که سختش ديده ديده ز آوازي که از قصد و غريمت کشد آهسته آن داراي همت ز هر چيزي که بر روي زمين است درخت و ميوه يا برگ کمين است ز هر نطفه که در ارحام ماده ز پشت و صلب هر نر اوفتاده از آن جائي که جمع آيد در او خون نيارد مضغه از آن رفت بيرون ز هر خلقي کز آن شد آفريده ز هر حيوان که شد نطفه کشيده همه اينها که بشمردم يکايک بدون ظني و ترديدي و شک تمامي را خدا دانا و بينا است محيط و غالب آن حي توانا است بدون کلفت و رنج و مشقت تمامي را به راحت کرد خلقت نه کس گشتش در اين خلقت

معارض نه او را خستگي گرديد عارض نديد او رنج و سستي و کسالت نه گردش گشت ضعفي و ملالت ز روي علم کرد اين خلق انشاء به دست او است هم تعداد اشياء و حال آنکه در نزدش مقصر همه هستند او باشد مکفر بر ايشان شد ز رحمت دادگستر خطاهاشان همه پوشيد يکسر

[صفحه 209]

خداوندا تو آن ذات اصيلي که اهل وصف نيکو و جميلي ثنايت را بود تعداد بسيار نشد از سر ذاتت کس خبردار توئي آمال قلب آرزومند ز تو زد غنچه اميد لبخند دعاها را تو هستي نيک مدعو رجاها را تو باشي خير مرجو به روي من در وصفت گشادي به مدحت سينه‏ام را شرح دادي نمي‏جويم به غير از تو خدائي نمي‏گويم به جز از تو ثنائي نپويم راه معدنهاي خيبت نگيرم جانب شکها و ريبت تو گرديدي مرا در وقت گفتار ز مدح آدميينم نگهدار ثناي غير ذات تو نشايد اگر مدحي است از بهر تو بايد خدايا هر کسي کس را ثنا گفت به مدح ديگري در سخن سفت ز ممدوحش عطاها ديد و پاداش هدايايش عنايت کرد و اعطاش چو من اندر مديحت ترزبانم ثناي تو بود تعويذ جانم ز درگاهت بسي اميدوارم ز تو چشم عطا و صله دارم بده مزد من از درياي احسان ز بحر مهر و لطف و گنج غفران به توحيد تو هر کس راه برداشت ز يکتائي تو تخمي به دل کاشت نديد از بهر مدح و حمد بسيار به جز شخص تو ديگر را سزاوار چنين شخص از عطايت بهره برده به جز بخشش تو غوطه خورده خداوندا مرا فقري است جبران نسازد جز که از تو فضل و احسان تو مسکينت ز من و جود و بخشش غني ساز و بيامرز و ببخشش ز رافت قلب خويش از او رض

ا کن تمامي درد و غمهايش دوا کن به خويش از ديگران کن بي‏نيازش ز درب غير خود کن دست بازش که تو بر آنچه مي‏خواهي قديري به حال بندگان خود بصيري


صفحه 157، 164، 165، 167، 171، 174، 184، 193، 199، 205، 209.