خطبه 086-موعظه ياران











خطبه 086-موعظه ياران



[صفحه 129]

به نزد حق بود آن بنده مخبوب که نفس دون از او گرديده مرعوب اعانت کرده او را ذات باري به جنگ نفس و خويشش کرده ياري شعار خويشتن کرده حزن را لباس خوف پوشانده بدن را زده جام از خم سرشار ايقان شده مدهوش و مست لطف يزدان چراغي از هدايت گشته روشن به قلبش همچو ماه نورافکن پي فرداي خود نزلي مهنا نمود آماده امروز و مهيا به خود نزديک فرموده ره دور سرش بهر لقاي دوست پرشور به راه عشق و وصل و ديدن يار شدايد را به خود کرده است هموار نظر کرده است و روي يار ديده است ز هجرش جامه بر قامت دريده است به سرچشمه شراب شوق دارد شده نوشيده چون مي ماء بارد چو آب از چشمه‏هاي ذرکر نوشيد به خلع جامه شهوت بکوشيد به ياد دوست فارغ شد ز غمها دلش صافي شد از زنگ المها به جز يار از همه گرديده بيزار ز هر بار گراني شد سبکبار به نور علم و دين گرديده بينا به يک سو شد ز اهل شرک و اهوا کليدي شد به درهاي هدايت ولي قفلي بر ابواب غوايت به روي دل در اغيار بربست به قصر عشق نزد دوست بنشست رهي صاف و درخشان ديد و پيمود به دنياي دني دل را نيالود ز غمرات جهان جان را رهانيد به راه علم و عرفان خود کشانيد به حبل محکمي چنگال درزد به کوه متقني

خوش بال برزد به حکم خلقت و ناموس فطرت تمسک جست بر قرآن و عترت دل از نور يقينش گشت روشن چو خورد در چرخ و همچون گل به گلشن ز هر چه جز خدا خود را جدا ديد تن و جان برخي راه خدا ديد به رفع مشکلات خلق کوشيد به انجام امور آماده گرديد به سوي اصل هر فرعي کشانيد به باغ خويش هر شاخي نشانيد به ظلمتها چراغي شد درخشان ز ضوء و نور علم و دين و عرفان امور مشتبه را او است کشاف به حکم شرع و دين دانا و صراف هم او مفتاح اندر مبهمات است هم او کشاف اندر معضلات است به صحراها دليل و رهنما او است به دريا و به طوفان ناخدا او است بفهماند هر آن مطلب که گويد ره شک سامع قولش نپويد ولي چون غنچه صامت گشت و خاموش سکوتش شد دليل دانش و هوش کند اول به نطق خود تفکر پس آنگه برگشايد مخزن در چو زر در راه حق شد خالص و پاک گزيدش بهر خود خلاق افلاک گشوده بر رخش باب فيوضات دلش را کرده آئينه افاضات يکي از جمله معدنهاي دين است بد و سنگين چو از کوهي زمين است از او در نفيس علم و حکمت نمايند اخذ اهل دين و همت ملازم گشته جانش با عدالت هوي از نفس خود کرده ازالت براي خلق گر حق را بيان کرد خودش اول عمل بر طبق آن کرد به مردم وصف نيکوئي اگر گفت نخستين نيکوئي

را خود پذيرفت هر آنچه خير و نيکي باز نگذاشت مگر کام دل از آن نيک برداشت به هر کاري که ظن خير در آن بد آورد از يقين آن را به پايان بزد چنگ او به قرآن الهي شناور شد در آن دريا چو ماهي کتاب الله او را شد جلودار به هر امري از او شد بهره‏بردار به هر منزل که قرآن بار بگشود در آنجا بارگاه و جاي او بود عمل بر طبق آن احکام و دستور نمود و يک نفس از آن نشد دور

[صفحه 135]

ديگر بر بنده حق است دشمن که دل از نور علمش نيست روشن به گمراهان رئيس است و سرآمد وليکن خويش دانشمند نامد ز جهال اقتباس جهل کرده به درياي ضلالت غوطه خورده به چنگ آورده دام از مکر و ترفند ز قول زور خلق افکنده در بند به راي خويش قرآن کرده تفسير به ميل خويش حق را کرده تقرير نموده از خطرها خلق ايمن اهانت کرده بر خلاق ذوالمن گناه و جرم را بگرفته بس خوار به مردم کار از اين رو کرده دشوار به حکم مشتبه گويد توقف مرا هست و بدان دارد تعطف بدع را دور گويد هستم از آن وليکن ساخت بستر بهر خود زان ز جهلش کرده ره در دين و سنت بسي حکم خلاف شرع و بدعت به صورت ظاهرش باشد چو انسان وليکن هست قلبش قلب حيوان نه او بشناخت درگاه هدايت نه از تيره‏دلي باب غوايت که از اين چاه خود بيرون کشاند بدان درگاه عالي خود رساند ميان زندگان اين شخص مرده است که رخت از اين جهان بيرون نبرده است بنابراين چو راه حق و باطل بدانستيد و مقصد گشت حاصل عيان شد که چه کس با حق بود دوست چه کس را نيز ايزد دشمن او است کدامين سوي ديگر راه پوئيد تبرک راه حق بهر چه گوئيد ره حق را بود اعلام قائم درخشانش بود آيات دائم در آن باشد نشان نور منصوب هو

يدا طالبان را هست مطلوب شما را پس کجا کردند حيران چرا سرگشته‏ايد اندر بيابان نمي‏بينيد راه صاف و هموار به هر ره بيجهت گشته گرفتار و حال آنکه آل پاک اطهار که نور مصطفي ز آنان پديدار تمامي بر شماها پيشوايند به راه حق شما را رهنمايند لسان صدق از فرط يقين‏اند علمهاي بلند قصر دين‏اند هر آن وحيي که آمد بر پيمبر بشر ز آنان بر آن وحيي است رهبر پس ايشان را به نيکوتر منازل که از قرآن و از وحيي است حاصل فرود آريد و از انوار آنان برافروزيد قصر گلشن جان چو ايشان چشمه فيض و علومند معلمهاي آداب و رسومند سوي آنان چو اشترهاي عطشان که سوي آب باشندي شتابان چنين بر جانب آنان بتازيد ز چشمه علم خود سيراب سازيد شما اي مردمان اين نطق شرين فرا گيريد از ختم‏النبيين پيمبر لعل خود با گوهر آمود چنين در حق اهل‏البيت فرمود گر از ما هر زمان يک تن بميرد ز دنيا سوي عقبي ره بگيرد بدانيد آنکه او هرگز نمرده است خدايش از جهان بيرون نبرده است به راه زندگاني او رونده است به رزق خويش مرزوق است و زنده است جهان همواره زو روشن چو از ماه به مکنونات خاطرها است آگاه نمي‏پوسد بدن در قبر ز آنان نمي‏گردد تبهشان جسم و ابدان بسان برگ گلشان تازه و تر جسده

ا هست بل از گل نکوتر شما چون در مطالب ناشناسيد ز حکم اندران بايد هراسيد بدون معرفت حرفي نگوئيد بدون رهنما راهي نپوئيد براي آنکه در چيزي که انکار شما داريد باشد حق بسيار به معدنها بسي در نسفته است که بر عقل شما رازش نهفته است ببايد کرد پيش از خشم داور سخنهاي مرا باور سراسر نصايح را به رختان درگشادم شما را پندهاي نيک دادم ز بس گفتم درون خويش خستم ره عذر شما را پاک بستم اجل طومارتان چون درنوردد شما را عذر پذرفته نگردد منم آنکس که بايد داشت معذور سخنهايم ببايد داشت منظور عمل کردم همي بر ثقل اکبر به قرآن خدا و بر پيمبر پي ارشادتان بس رنج بردم ز قرآن موعظتهاتان سپردم نهادم ثقل اکبر در ميانتان که از عترت شود روشن روانتان به هم توام ز روي حکم فطرت بود تا محشر اين قرآن و عترت جدا از هم نگردد تا به کوثر شوند اين هر دو در نزد پيمبر يکي پرچم بلند و نورافشان بکوبيدم ز ايمان در ميانتان کز انوارش به دين گرديد واقف به حد و حکم مقرون و مرادف حلال و هم حرامش را بدانيد ز تيه جهل خود بيرون کشانيد بپوشاندم شما را بر تن و جان لباس عافيت از عدل و احسان ز قول و فعل و نيکي گستراندم يکي فرش و شما بر آن نشاندم نماياندم شما را خلق

نيکو کز اخلاق نکو گيريد نيرو بنابراين ز استعمال آراء نگهداريد بايد خويشتن را در آن امري که چشم عقل و بينش نبيند قعر و کنهش ز آفرينش تفکر را ز ذيلش دست کوتاه نبرد انديشه سوي کنه آن راه نداند کس به جز با وحي و الهام سوي آن امر تا آسان نهد کام ببايد شد به حکم عقل و تمييز ز فکر در چنين امري بپرهيز

[صفحه 139]

چنين بيند همي با چشم ظاهر گمان دارنده نز نور با هر بني‏اميه در دهراند خوشبخت بود همواره‏شان جا بر سر تخت دو پاي اشتر گيتي است معقول بود رام و بر آن اين قوم مشغول بر آنان سود خود همواره بخشد بر اينان چشمه صافش درخشد جهان و سلطنت مخصوص اينها است مکانشان بر سرير و تخت اعلا است بکفشان حکم و تيغ و تازيانه است روان فرمانشان اندر زمانه است ز اکنون تا به دوران قيامت اسير دست اينان‏اند امت گمان دارنده اين بيهوده پنداشت به سوي امر پوچي راه برداشت خيال او دروغ است و خطا هست گمانش بي‏فروغ و نابجا هست که بر اين قوم ملک زندگاني بود آني و نبود جاوداني بود مانند آن آبي که عطشان بنوشد در گلويش بشکند آن فرو نابرده‏اش آرد به بيرون و گر نارد دلش گردد از آن خون ز گيتي بهره اينان چنين است زمان و زندگانيشان همين است به زودي دستشان از ملک کوتاه شود ز آنان زند گرگ اجل راه لباس ملک فرزندان عباس بدرانند بر تنشان چو کرباس ز سرهاشان ربايند افسر و تاج به خويش از فقرشان سازند محتاج


صفحه 129، 135، 139.