خطبه 085-صفات پرهيزكاري











خطبه 085-صفات پرهيزکاري



[صفحه 121]

خدا دانا است بر پنهان سرائر هم او آگاه و مخبر از ضمائر احاطت ذات او دارد به هر چيز به مخلوقات خود غالب بود نيز توانا هست دست حق‏تعالي ز هر دستي است دست او به بالا چو از ملک خدا ملکي به در نيست و ز آن بهر کسي راه مفر نيست همان بهتر که در اين روزکي چند کاجل دامي به سوي ما نيفکند براي ما است باقي وقت و فرصت نشد جانها دچار هول و وحشت توان يکدم در اين آفاق و انفس به راحت يک نفس کردن تنفس براي بعد کاري مي‏توان کرد در اينجا زاد و توشه گرد آورد ببايد بر عمل رو مرد عاقل کند گيرد به محشر اجر کامل سراي آخرت آباد سازد خداي خويش از خود شاد سازد

[صفحه 122]

خدا را بندگان از حق بترسيد ز احکام و کتاب وي بپرسيد به دستورات قرآني تفکر ببايد کرد و در امرش تدبر حقوق خويش را يزدان دادار ز هر يک از شما باشد طلبکار شما را او عبث خلقت نفرمود نخواهد ترکتان اين گونه بنمود به کوري و جهالت باز نگذاشت همه آثارتان آسان نگهداشت کتابي بر شما مانند قرآن که بر هر چيز برهان است و تبيان نبيي در شما همچون محمد کز او روشن بود چشم مرمد فرستاد اين و آن را کرد نازل کز آن اين يک شود آباد و کامل ز امر و نهي و از مکروه و محبوب وعيد و وعده اعمال مطلوب شما را کرد القا با لسانش نمود ابلاغ با شيوا بيانش شما را از عذاب و رنج و زحمت بترسانيد و کرد اتمام حجت بقيه عمر را پس دست يازيد براي خود سپر از صبر سازيد جهان ناچيز و روز تست بسيار پي بسيار از اين کم توشه بردار به غفلت مگذران اين روزکي چند ز وعظ و پند طرفي نيک بربند مده اين نفس سرکش را تو رخصت که از دستت کشاند بند فرصت زمام کارت از کف گر ستاند به راه ظالمانت مي‏کشاند مشو در هيچ کاري سهل‏انگار که سهل‏انگاري عصيان آورد بار گنه را هر کسي کاو خوار بشمرد کمر زير گناهانش شود خرد

[صفحه 124]

به نفس خويش ناصحتر شد آنکس که طاعت بيشتر کرد از حق و بس خدا را هر که نيکوتر عبادت کند گردد نصيب وي سعادت چو از تيه شقاوت خود رهانده است پس او بهتر خودش را پند داده است و ز اين سو هر که عصيان بيشتر کرد فريب خويشتن داد و ضرر کرد به پيش از ديگران بيچاره خود ساخت چهي کند و در آن خود را بينداخت هر آنکس نفس خود را کرد مغبون زيان او بود ز اشخاص افزون هر آن مردي که دينش ماند محفوظ بود مغبوط و از دنيا است محظوظ هر آن کس پند نيک خود پذيرد سعيد است و ز کشته خوشه گيرد شقي آن کس بود کز خواهش نفس کند طغيان بجويد کاهش نفس ريا و خودنمائي شرک باشد کمش ايمان چو کوه از هم بپاشد بدانيد از ريا چيزي بتر نيست شريک طاعت يزدان بشر نيست مشو با معصيت کاران مصاحب که چون آنان شوي در دين ملاغب برند اهل هوا از خاطر ايمان رئيس بزم آنان است شيطان ز ياد حق چو دلها او بپرداخت به صدر بزم جاي خويشتن ساخت ز کذب و افترا دوري گزينيد مگر از باغ ايمان خوشه چينيد هر آن مردي که باشد راست گفتار درخت آرزويش آورد بار شود جانش قرين رستگاري رها گردد تنش از ذل و خواري وليک آنکس که قلبش بي‏فروغ است سخنهايش همه کذب و دروغ است مکان و من

زلش جائي بلند است کز افتادنش بر جانش گزند است هميشه مشرف بر پرتگاه است چو لغزد پاي سر در تيره چاه است ز دل بايد به در کردن حسد را شکستن بايد اين روئينه سد را چنان هيزم کز آتش برفروزد حسد اين گونه ايمان را بسوزد نگون همواره حاسد در دو نار است دلش سوزنده اندر دو شرار است يکي نار حسد در دار دنيا است يکي نار عقاب وي به عقبي است ز بغض و دشمني جوئيد دوري که حب و دوستي باشد ضروري چنانکه تيغ مو از سر تراشد و يا داسي که زرع از هم بپاشد چنين خصمي ميان خير حائل شود رحمت کند از شخص زائل کند ارحام و خويشاوند را دور شود انسان ميان خلق منفور بدانيد آرزوها تيره و تار نمايندي درون عقل هشيار زند آمال راه ديده و هوش ز دل ياد خدا سازد فراموش امل را زير پا بايست بگذاشت مواعيدش تمامي کذب انگاشت بشر را آرزو بازي دهنده است از او راه حقيقت را زننده است به ميعادش هر آنکس گشت مغرور فريبي خورد و شد از راه حق دور


صفحه 121، 122، 124.