خطبه 084-در توحيد و موعظه











خطبه 084-در توحيد و موعظه



[صفحه 114]

شهادت مي‏دهم بر اينکه معبود به جز ذات خدائي نيست موجود خداي بي شريک و مثل و انباز که بوده قبل و بعد انجام و آغاز يکي اول که ذاتش لايزال است يکي آخر کز او غايت محال است برون از درک وصفش دست اوهام به عجز از وصف ذاتش نطق افهام هزاران سال دل گر راه تحقيق رود بر کنه ذاتش نيست تصديق که بيرون ذات حق از کم و کيف است در اين ره عمر را تضييع حيف است بر او تبعيض و تجزيت روا نيست ز ترکيبات جسماني خدا نيست از او در چشم و دلها گر چه نور است ز چشم جسم و فکر سر به دور است به جا و بر مکان محدود نبود که محدود مکان او را بيابد به موجودات خود ذاتش محيط است کف واجب به ممکنها معيط است نبرده کس به کنه ذات حق راه از آن کوتاه دست ماسوي الله

[صفحه 116]

شما اي بندگان وعظم پذيريد ز عبرتهاي نافع پند گيريد ز آثاري که واقع شد به دوران ز آياتي که وارد شد به قرآن ز امثالي که در محکم کتاب است ز انذاري که از نار و عذابست ببايد جمله را در کار بستن ز بدهاي دو گيتي پاک رستن ز ذکر و وعظ بايد نفع بردن ز دل زنگ گناهان را ستردن همي بينم عقاب مرگ پران فرو در قلبتان زد چنگ دران شما را ز آرزوهاتان جدا کرد ز دنيا و تعلقها رها کرد اموري بس فظيع و مشکل و سخت کشيده سوي هر يک از شما رخت ز سرتان نيست آسان دست بردار کشد تا بر صراط و قبرتان خوار بسان صيدتان از پيش راند بدآنجائي که مي‏بايد کشاند به هر نفسي که در گيتي است سائر دو تن نزدش هميشه هست حاضر يکي را نام سائق وان شهيد است که کار عمر از اين دو بس شديد است يکي افکنده بر گردن يکي طوق به سوي محشر انسان را دهد سوق بود آن ديگري شاهد بر اعمال ز خير و شر و بر اميال و آمال کز اعضا و جوارح سر کماهي به دنيا زو دهد آنجا گواهي

[صفحه 117]

بهشتي را که بايد کرد تحصيل بدان از قصرها گرديده تشکيل قصوري کز در و ياقوت و مرجان نباشد سقف هر يک کاخي از آن به هر يک هر يکي را برتريها است چنان آئينه پر نور و مصفا است ز يکديگر منازل جمله ممتاز نعيمش ناتمام و روح‏پرداز به هر قصرش هر آنکس هست ساکن ز اندوه و الم دور است و آمن نگردد پير و تا باشد جوان است در آن گلشن سراسر وي چمان است خوشيهايش همه دور از زوال است و ز آن بيرون شدن امري محال است جناني را که خاص اهل تقوي است براي ساکنان عيشش مهنا است همه ريگ رهش لعل است و گوهر گياه و سنبلش مشگ است عنبر همه آبش شرابي خوشگوار است ز طعمش شهد و شکر يادگار است در آن تسنيم و کوثر سلسبيل است چو مي بر کام جان شهدش سبيل است درختان اندر آن گلزار جاويد کشيده سر به هم سرو و گل و بيد گرفته از نسيم مهر مايه به فرق ساکنان افکنده سايه به منزلگاه قصرش حور و غلمان همه از جان و دل گرديده دربان ز حوران گيسوان دامن‏کشان است لبان جملگي شکرفشان است تمامي سرو قد و نارپستان زنخدان بر مثال سيب بستان همه سر تا به پا يک لمعه نورند تمامي از لطافت چون بلورند به ابروشان مه نو حلقه در گوش ز چشم مست هر يک رهزن هوش به گاه درفشاند

ن بس فصيح‏اند به وقت بوسه دادن بس مليحند ز لبشان لطف کرده وام ياقوت ز دندانشان گهر را قوت و قوت مه رخسارشان خورشيد تا ديد ز شرم روي آنان آب گرديد همه اينان که سروي دلنشين‏اند به جنت خاص و ويژه متقين‏اند چو مومن اندر آن گلشن درآيد ز شادي شکر و حمد حق نمايد که از او برده غمها و حزن را به او بخشيده جنات عدن را خوشي را در به روي وي گشاده به حور و قصر و رضوان جاش داده


صفحه 114، 116، 117.