خطبه 082-خطبه غراء











خطبه 082-خطبه غراء



[صفحه 73]

بود اين خطبه بس نيکوي و اعلا ز والائي است بر غرا مسما عجيب است و غريب است و دقيق است فصيح است و مليح است و رشيق است همه الفاظ آن سر تا به پا نور سوادش کحل چشم نرگس حور بود معناش همچون آب حيوان که عيسي و خضر را زنده زان جان کلام آن به قرآن تلو و تالي است حروفش بحر پر در و لالي است چنين فرمود خلاق فصاحت علي درياي مواج ملاحت سپاس و حمد ذاتي راست درخور که مي‏تابد به هستي همچنان خور به قوت نقشها را زد به قالب به قدرت بر همه اشياء است غالب به ما نزديک و با فضل است و احسان به ما او داده سود و برده خسران ز هر ضر و ز بلوا او است کاشف چو جان در جسم با هستي مرادف کنم حمدش بر احسان و کرمها بر آن جود و بر آن لطف و به نعما بر آن الطاف بي پايانش ايمان بياوردم هم از دل دارم اذعان کسي کو اول و مبدع به اشيا است وجودش در همه گيتي هويدا است هدايت را از او خواهم که هادي است به من نزديک در هر شهر و وادي است از او ياري همي جويم که قاهر بود هم بر اعانت نيک قادر زدم بر دامنش دست توسل بر او در کارها دارم توکل از آن رو که مرا ياري است کافي ز غمها شافي و در عهد وافي شهادت مي‏دهم باشد محمد رسول و بنده آن شاه سرمد فر

ستادش پي انفاذ فرمان پي تبليغ با تابنده قرآن که تا ما را کند تنبيه ز اعذار کشاند سوي حق با وعظ و انذار دهد بيم از عذاب و روز محشر بترساند ز گاه عرض و کيفر

[صفحه 77]

عباد الله بپرهيز و به تقوي وصيت مي‏نمايم من شما را خداوندي که بر فرزند آدم مثلها کرده در قرآن فراهم در انذار را بر ما گشوده حکايتهاي شيريني سروده همه وقت و اجلها کرده معلوم عيان فرموده بر ما راز مکتوم بشر را داده زيب قابليت بپوشانده لباس آدميت معيشتهاي ما را وسعت او داد به ما او منت از الطاف بنهاد به ما ذاتش محيط است از بساطت با حصائيه‏ها دارد احاطت بزرگ و کوچک ما زشت و زيبا به پيش ذات او باشد هويدا به ما همواره با صدق و صفا هست پي بخشيدن اجر و جزا هست صلات و نعمت او بيشمار است دليل و حجت او آشکار است ز سطوتهاش ما را کرده انذار ز نيرانها و جنتها خبردار به دست او است احصا عددها از او گيرند جزء و کل مددها همان دوران عمر و زندگاني همان ايام پيري و جواني به نيک و زشت و بطلان حقايق به عقل و وهم و ساعات و دقايق مکان بگزيدن اندر دار عبرت گرفتن عبرت از راه بصيرت تمامي را به نزد او حساب است همه مسطور در محکم کتاب است نمايد امتحان در دار دنيا حسابش را کشد در روز عقبي بود سرچشمه گيتي گل‏آلود در آب آن زيان بسيار و کم سود فريبنده است از او مرآ و منظر وليکن باطنش زشت است و منکر به عاشق مي‏نمايد گوشه چ

شم برد دل پس گريزد از سر خشم بود ماهي وليکن زود آفل بود ظلي وليکن زود زائل اساس قصر آن سست و خرابست بنايش پوچ مانند حباب است اگر شخصي ز روي عقل و ايمان نشد دلداده و دل بسته آن زند راهش به زرق و برق و نيرنگ برد دل از کفش با کف پر رنگ بدان دست حنائينش چو بفريفت نمودش مطمئن و خاطرش شيفت بسان چارپايش بر تهيگاه لگد کوبد کشد پائينش از گاه چو صيدش دست و پا بندد به صد دام کشد در خاک و خونش چونکه شد رام کمند مرگ اين فرتوت منکر کشد در حلقه مردان دلاور برد او را به سوي دخمه گور کند در کاسه چشمش مکان مور اگر بهرام صيد گور مي‏کرد ز گوران نام خود مشهور مي‏کرد دو صد بهرام اينجا سر به گور است بلي گور جهان بهرام گور است به گور تنگ و تارش چون مکان داد ز زشت و نيک اعمالش نشان داد چنين بوده است رفتارش به اسلاف چنين خواهد نمودن هم به اخلاف پدرها را به خاک ره نشانيد پسرها زي پدر خواهد کشانيد بکشمن طبع گيتي هست مايل نگردد زين عمل يک لحظه غافل سخن اينجا است کاين باقي که هستند ز جام جرمها همواره مستند نمي‏آيند در راه هدايت نه بنمايند عقبي را رعايت نمي‏ترسند از عصيان يزدان نمي‏گردند از زشتي پشيمان گذر آرد بسي ماضي و بس حال که اين

ان اين چنين در قال ماقال که ناگه زندگي دورش سر آيد اجل مانند گرگ از در آيد زمام کار از هم بگسلاند هوس را رشته‏ها از کف رهاند چنانکه از درختان برگ ريزد بشر بر خاک اينسان مرگ ريزد هزاران سال و روز و مه پياپي کند دوران خود را آسمان طي براي اجر و کيفر حي يکتاي قيامت را نمايد بر سر پاي بشر را ز آشيان تنگ مرغان هم از بيغوله تاريک گرگان ز زير خاک و از جوف لحدها بدون ياور و يار و مددها ز ميدانهاي جنگ و رزم و پيکار به هر جا که بشر باشد گرفتار به سرعت جمله را بيرون کشانند به جاي بازپرسيشان رسانند گروهي سر به زير افکنده از شرم گروهي غرق اندر آب آزرم گروهي لال و از گفتار خاموش ز بيم زشتي کردار مدهوش ستاده بعضي و بعضي نشسته به خون دل ز حسرت روي شسته چنين گردند بر خلاق داور همه وارد به وسعتگاه محشر لباس مسکنتشان در بدنها رداي ذلت و خواري به تنها امل را قطع گرديده انامل حيل را سست گرديده حبائل همه دلهاي مردم در طپيدن سرشگ و خون ز چشمان در چکيدن ز ديده مردمک در مغز سرها ره ديدار گم بهر بصرها صداها مخفي و آهسته گشته همه راه رهائي بسته گشته چو اسبي که لجامش بر دهان است عرقها بر دهانها آن چنان است بود ترس گنه ز اندازه بيرو

ن قلوب مردمان غمگين و محزون به هيبت چون ندا آرد منادي شود جانها قرين نامرادي ز دهشت پرد از سر طاير هوش ز وحشت پاره گردد پرده گوش عملهاي ريائي ز ارزش افتد بدنها جملگي در لرزش افتد خلايق اين چنين محزون و مضطر شوند آماده بهر مزد و کيفر قيامت روز فصل است و خطاب است زمان تسويه کار و حساب است ستمگر بيند آنجا انده و زجر ستمکش گيرد آنجا نيکي و اجر يکي آيد نصيبش نار و زندان يکي گردد مکانش باغ و رضوان

[صفحه 83]

الا اين مردمان آن بندگانند که مخلوق خداوند جهانند گرفته پرورش از روي اجبار به مرگ ناگهان گشته گرفتار طپيده در ميان دخمه گور دهان و ديدگانش لانه مور جداشان گشته هر بند از مفاصل ميان سينه و دل خاک حائل شوند از قبرها مبعوث فردا همه بي ياور و بي يار و تنها به هر حرفي که اندر نامه مسطور به کار نيک و بد مزدور و ماجور جدا سازند نيکوکار و بدکار بگيرد مزد هر کس قدر کردار لذا داده خدا مهلت به دنيا به آنها تا که گردندي مهيا در اينجا بهر خود فکري نمايند هدايت را دري بر رخ گشايند بداد او عمر و فرصت تا که راضي کنند او را ز خود در حال و ماضي که تا اين چند روزي که زمان هست پياله دور پيک مرگ نشکست زدايند از درونها زنگ ظلمت شوند از ريب و شبهت سوي رحمت از اين رو راه آنان باز کردند به مدتهايشان دمساز کردند که تا مالند گوش نفس سرکش شود خاموش آن ديو چو آتش پي سبقت به ميدان تک و دو گزينند اسب رهواري سبک رو روند اندر ره علم و طريقت به دلشان تابد انوار حقيقت شتاب آرند سوي دانش و دين ز جهل آيند سوي عقل و تمکين ز هر دل مردگي تا زنده گردند به دشت بندگي تا زنده گردند چو خوش بود ار بدين امثال صائب که بر تکرار شانم ني

ک راغب بدين پند و نصيحتهاي شافي بدين اندرز و وعظ نيک و وافي قلوبي پاک پيدا مي‏نمودم به مخزن بار گوهر مي‏گشودم و گر مي‏يافتم پاکيزه جانان به آراء پير و از دانش جوانان تمامي گوششان پر در شهوار گهرهاي مواعظ را نگهدار همه با همت و با راي و توقير همه با عزم و حزم و راي و تدبير ببستم عقد مرواريد رخشان که هر يک برتر از صد گنج شايان به گوش جانشان و گردن دل چو افسر کردم از سرشان حمايل دريغا که بود کم اين چنين کس اگر مردي است من خود هستم و بس به من يک همنفس اندر جهان نيست اگر باشد نشان بدهيد کان کيست به دوش دل مرا باريست سنگين کسي خواهم دهد آن بار تسکين به هر شهر و دياري روي آرم که اين گنج گران با وي سپارم چو بينم نيک آن طاقت ندارد که گوهرهاي من محفوظ دارد من آن شکرشکن طوطي که صياد به جغدانم مکان اندر قفس داد جهان باز فلک با زاغ همسر نمود و کند از او بال و شهپر چرا با اين چنين شيرين بياني حکيمانه سخنهائي که داني شوم با جمعي از جهال همدوش که مي‏باشد زبانشان لال و کر گوش به چنگ جور و با چنگال کينه دلم سازند خون در جوف سينه به هندوستانش گر طوطي مکان است هلا هندوستانم لا مکان است خداوندا دلم سخت است بيزار ز جوقي کرکسا

ن زشت و خونخوار به کار خويشتن حيران و ماتم از اينان زودتر ميده نجاتم بترسيد از خدا مانند آن مرد که پند وعظ بشنيد و عمل کرد دلش از خوف حق گرديد خاضع ز تقوا ديو نفسش گشت خاشع اگر در بحر عصيان مقترف شد نمود او بازگشت و معترف شد ز دل نرمي چو در فکر اجل رفت عمل بگزيد و در بيم و وجل رفت چو در افعال زشت خود نظر کرد به تندي سوي نيکيها گذر کرد هم از حس يقين و فرط ايمان گرفت او اعتبار از عبرت آسان ز نافرمانيش گشتند مانع گرفت از پند ناصح درس نافع به دور افکند شيطان و هوي را اجابت کرد فرمان خدا را قدم بگذاشت در راه انابت به نامش فال توبت کرد اصابت به فعل پيشوايان اقتدا کرد رهي هموار جست و اقتفا کرد خدا را داد پيغمبر نشانش به چشم عقل ديد او عز و شانش چو انوار خداوندش به دل تافت چو عاشق جانب معشوق بشتافت شد از ظلمات ناداني فراري قدم زد در طريق رستگاري ز دنيا فائدت برد و ذخيرت بسي کوشيد در حسن سريرت معاد خويش را فرمود تعمير به آب ديده شست او جرم و تقصير پي روز مبادا توشه اندوخت چراغ از نور در تاريکي افروخت ز خواب آلودگان خود را جدا کرد به دنيا بهر عقبي دست و پا کرد ز تقوي بست بر تن زيب و زيور اساس عيش را چيد او جلوتر ب

پرهيزيد عباد الله ز الله ره آوردي ز طاعت خواهد اين راه شما را بهر فرمان و عبادت همان خلاق گيتي کرده خلقت حذر بايد نمود از کفر و طغيان که انسان را کشد طغيان به نيران بهشت جاودان آماده باشد درش بر رويتان بگشاده باشد سزاوار است کوششها نمائيد بدان قصر فرح‏افزا درآئيد خدا همواره باشد وعده‏اش راست براي صدق وعد آن باغ آراست هر آنکس ماند بر پيمان وفادار مطيع حق شد و از نفس بيزار معاد و برزخش چون شد فرا ياد به گردون از درونش رفت فرياد بباريد از بصر اشگ ندامت ز بيم موعد و حشر و قيامت به جنت اين چنين کس جانش آسود وفاي عهد حق را درک فرمود

[صفحه 89]

نموده بهر انسان ذات داور جوارح را و اعضا را مقرر قواي سامعه در گوش بنهاد به چشمان قوت ديدار او داد که در تاريکي است آن ديده بينا به هر بشنيدني وان گوش شنوا به هر عضوي نهان کرد او بسي عضو به بطن هر يکي از کل بسي جزو به هر تن گر به ظاهر دست و پا داد رگ و ستخوان و خون در آن دو جا داد به مغز و سر بسي صنعتگري کرد بدان صنعت بشر را رهبري کرد قواي فهم و وهم و عقل و ادراک پديد آورد اندر کله از خاک به هم سيم بدن را متصل کرد مدار و مرکز آن جمله دل کرد به ديگ معده افروزد شراري شرار اندازد اندر دل به خاري ز گرميها که اندر آن بخار است مدام اين دستگاه دل به کار است قواي عقل بر مغز او رساند ز فکر کج بشر را او رهاند از اين مرکز رسد در ديده‏ها نور وزين مخزن فتد در کله‏ها شور چو از گلبول خون تن را ثبات است به کام دل ز خون آب حيات است از اين چشمه رسد خونها به شريان ز شريان خون به جسم افتد به جريان از آن گيرند اعضا قسمت خويش بدون يک سر سوزن کم و بيش اگر گيرند ز اندازه زيادت فتد ملک تن از مجراي عادت اگر يکدم شود دل بر سر ناز ز هم گردند پيچ و مهره‏ها باز مقدر بر شماها عمرها کرد نهان اوقات آن از ديده‏ها کرد که

تا کار جهان باشد منظم پنا شد انتظام دهر از هم ز آثار کساني که گذشتند جهان را زودتر ره درنوشتند ز لذتهاي گيتي بهره بردند غم ايام را از دل ستردند به دل کشتند تخم آرزوها ز وجه حق بگرداندند روها همه مغرور بر اموال گشتند همه دل بسته آمال گشتند که ناگه‏شان طناب مرگ محکم نفسشان در گلو پيچيد در هم ميان خواهش و آنان جدائي اجل افکند از امر خدائي چو شيري حمله‏ورشان مرگ گرديد بسان صيدشان از هم بدريد ز بستان جهان ناچيده خوشه به هنگام خوشي نگرفته توشه به سر بيهوده عمر خويش بردند به قلب پر ز حسرت خوار مردند خدا بهر شما وز بهر عبرت مثل آورد کز چشم بصيرت ز کار رفتگان خود پند گيريد مثلها را خوش و آسان پذيريد رفيقان اين جهان جاي خوشي نيست نشان بدهيد دل خوش در جهان کيست بود پيري به دنبال جوانيش بود مردن ز بعد زندگانيش قرين شد صحتش با دردمندي عجين با پستيش شد سربلندي بقايش با فنا مقرون و مدغم به عيش و نوش آن توام بود غم نعيمش چشم در راه زوال است خوشي و راحتش زود انتقالست نمي‏بيني يکي بلبل در اين باغ که چون لاله نباشد در دلش داغ يکي غنچه در اين گلزار نبود که پيرامون آن صد خار نبود هر آن کس ميهمان باشد بر اين خوان عجين با خون

و اشگ آبش شد و نان دلش پر خوف و بيم و اضطرابست دو چشمش از غم و محنت پر آب است گره اندر گلويش رنج و اندوه به قلبش بار غصه همچنان کوه چنين تا آنکه خواهد کوچ کردن ز دنيا و به عقبي راه بردن به سختيهاي جان کندن گرفتار شود گردش تبار و ياور و يار زن و فرزند و خويش و همسر و دوست تمامي منتظر بر مردن او است ز خويشان دارد آن دم چشم ياري ز فرزند و ز زن خدمتگزاري ولي يارانش عاجزتر از آنند که آن موقع کمک کردن توانند از اين جان کندن و زانهاست شيون نگيرد سود او زين گريه کردن شود زان پس به گور تنگ مدفون وحيد و بي کس و تنها و محزون در آنجا مار و افعيها انيسش هوام و کژدم و کرمان جليسش زبانش را کند اين طعمه خويش برد آن در رگ قلبش فرو نيش فراش و بسترش از سنگ خاره تنش را پوست گردد پاره پاره شود مغز سرش با کرم مربوط همه اعضاي وي با خاک مخلوط تن او گرد و مي‏گردد فراموش ولي بار گران جرم بر دوش عيان اخبار غيب آنجا ببيند پس زانوي ناکامي نشيند زبان حالش از سوز دروني زند فرياد از رب ارجعوني وليکن بازگشتي نيست در کار به کردار بدش گردد گرفتار کسي اعمال نيک آنجا نخواهد از او وز فعل زشتش هم نکاهد به دنيا هر عمل از زشت و زيبا به جاي آورد

ه با وي هست آنجا شما اي از مواعظ کور و کرها پسر هستيد خود بر آن پدرها برادرها و خويشانشان شمائيد چنين از حالشان غافل چرائيد چرا بر مرکب آنان سواريد قدم جاي قدمشان مي‏گذاريد از آنان پيرويها تا کي و چند نمي‏گيريد از وعظم چرا پند چرا دلهايتان چون سنگ سخت است چرا تاريکتان رخسار بخت است تمامي سالک غير مسيريد به چنگ گرگ شهوتها اسيريد تو گوئي مقصد از حکم الهي کسي غير از شماها بد کماهي و يا منظور يزدان از هدايت بود مغموري بحر غوايت سفارشها که بهر امر عقبي است شماها را گمان کز بهر دنيا است گروه مردمان مطلب چنين نيست نخواهد جاودان کس در جهان زيست من اين اندرز دلکش گر که با کوه فرو خواندم ز سيل اشگ انبوه تمامي دشت و صحرا پاک مي‏شست ره خوشنودي يزدان همي جست

[صفحه 95]

شما را بر پل دوزخ عبور است گذشتن زين گذرگهتان ضرور است پي محکم‏دلان اينجا است لرزان دچار هول گردد عابر از آن بترسيد از خدا چون آن خردمند که جان از خوف حقش رفته در بند تفکر در دل او ريشه کرده تنش را لاغر از انديشه کرده عبادت کرده رنگش زرد و رنجور شده خواب شب از چشمان وي دور چو آب لطف و اميدش به جام است به گرما ز آب دنيا تشنه‏کام است دلش بر گرمي محشر بجوشد کشد رنج عطش آبي ننوشد کشيده ديو شهوت از سرش دست به حبل محکم زهد است پابست ز ذکر حق هميشه تر زبان است ز بيم حشر در آه و فغان است براي ايمني از خوف فردا مقدم داشت خوف خويش اينجا ز راه کج شده سوي ره راست به طاعت برفزود از معصيت کاست شده سالک به سوي نهج مطلوب شده قاصد به کوي يار و محبوب فريب دهر خوش ظاهر نخورده به بطن زشتش آسان راه برده به کار خود ظفرمند است و خرسند ز نعمتهاي جنت شاد و دلبند به ياد خواب خوش در بستر ناز که اندر قبر با عيش است دمساز ز ايمن بودن اندر روز محشر که باشد زير سايه لطف داور گذشته‏ترين گذرگه شاد و خندان جهانده مرکب از اين تنگ ميدان براي آخرت بايد هر آن زاد ز خوشبختي جلوتر او فرستاد به دنيا داشت او چندي که مهلت زدود از

لوح جان هر زنگ خجلت به راه بندگي بنمود سرعت شتاب آورد او در کار طاعت ز خوف حق به گردن طوقها داشت به خوشنودي يزدان شوقها داشت به ديدار جمال يار راغب به دنيا بود عقبي را مراقب چو او پيش آمد آينده را ديد کنونش چاره کرد آزاد گرديد جنان بر مرد نيکوکار کافي است نعيمش بهر عيش و نوش وافي است جهنم بر عقاب شخص بد کار کفايت مي‏کند آن سوزش نار کفي الجنه ثوابا و نوالا کفي النار عقابا و وبالا کفي بالله منتقما بصيرا خبيرا هاديا عونا نصيرا کفي القران بالحشر خصيما حجيجا مبغضا خصما عظيما جنان جاي ثوابست (و) نوالست به دوزخ هم عقابست و وبالست به نيکويان خدا شد ناصر و يار و لکن منتقم از خيل فجار به قرآن هر که در دنيا است دشمن بگيرد دامنش را فرد ذوالمن ز راهش هر کسي در اعوجاج است به فردا با وي او را احتجاج است

[صفحه 98]

سفارش مينمايمتان به تقوي بترسيد از خداي فرد يکتا شما را داده پند و کرده انذار نمانده هيچ باقي جاي اعذار به قرآن داشت حجتها مبرهن نشان داده است ره را صاف و روشن بترسانيدتان زان کهنه دشمن که اندر سينه‏هاتان کرده مکمن همان خصمي که دارد نام شيطان رود در گوش و دل چون خون بشريان کند گمره کشد در دام و در بند کند بر آرزو وعده خرسند دهد زينت گناهان و جرائم سبک سازد همان سنگين عظايم که تا نيکو فريبد پيرو خويش کشد او را به دنبال و خود از پيش ببند طاعتش بيچاره انسان ز نسيان ماند او رهن و گروگان چو با مکر و حيل بنمود دامش خودش مولي شد آن يک شد غلامش شود پس از سرا و دست بردار کند آن کارها را جمله انکار بشر را چون ز عصيان کرد در بند زند بر او ز پيروزيش لبخند بزرگش در نظر سازد همان کار که اول پيش چشمش کرده بد خوار وز آن چيزي که او را ايمني داد به دل راهي ز بيم اکنونش بگشاد به آتش چون فکندش از سر و رو کشاند از ميان دامان به يک سو کند در بحر ناکامي اسيرش برآرد از جگرگاهش نفيرش از او آن دم بشر هر قدر ياري بخواهد مي‏شود از وي فراري

[صفحه 102]

بود اين خطبه اندر وصف انسان که يزدان آفريدش سهل و آسان بشر را در رحم جا داد از اول به آن کرد اين امانت را محول در آن ظلمتکده يک پرده آويخت درون پرده نطفه مرد را ريخت شد آن نطفه به شکل خون بسته در جاري شدن بر روش بسته در آن مجلس چو آن خون مدتي ماند ز خوني و جمادي خويش برهاند به تن بگرفت جاني و جنين شد يکي انسان عزيز و نازنين شد در آن محکم صدف مانند گوهر چو نه مه ماند چيزي بيش و کمتر شد اندر لطف و خوبي راحت جان هلالش بدر گشت و غنچه خندان برون آمد چو ماه چار و ده شب ز بطن مام و چون سيبيش غبغب سر پستان مادر در دهان برد نه شيرش بلکه شيره جان او خورد پديد اندر دهانش گشت دندان دو سلک و رشته مرواريد و مرجان به باغ دهر او کم کم خراميد که تا تازه نهالش سرو گرديد گرفت او توش و نيروي جواني رسيدش گاه عيش و کامراني ولي دادش خدا دانا و حافظ زباني چرب و خوش گفتار و لافظ دو گوشش داد از بهر شنيدن دو چشمي تيزبينش بهر ديدن که گيرد عبرت از چشم بصيرت مصفا گرددش قلب و سريرت ز عصيان خدا دوري گزيند به تخت بندگي چون شه نشيند ولي بالعکس چون سرو قدش راست ز حد اعتدالش شد به پا خواست قوايش جمله با هم مستوي شد خواص

ي هر يکي را محتوي شد به جاي آنکه از خالق تشکر کند گرديد مغرور از تکبر فراموشش شد آن عهد صباوت قدم بگذاشت در راه غباوت رعايتها نکرد از خالق پاک به نافرمانيش بل گشت بيباک به دلو فتنه از چاه هوس آب مگر آرد برون شد در تب و تاب نهال آرزويش تا بر و بار برآرد کرد سعي و جهد بسيار طلب بس لذت و عيش و طرب کرد در اين ره روزهائي را به شب کرد ز قلبش نار عصيان ملتهب شد گناهان بزرگي مرتکب شد نه بيمش از بلايا و رزيت نه خاشع گشت قلبش بر تقيت که ناگه کام دل نگرفته از دهر نخورده آب شيريني از اين نهر به هم طومار عيش و زندگانيش بپيچد مرگ اندر نوجوانيش براي آخرت سودي نبرده عمل بر واجبات دين نکرده به لذتهاي گيتي گشته پابست ربوده زال دنيايش دل از دست که ناگه ازدحام آرند آلام غم و رنج و مصيبتها و اسقام مزاج معتدل بيمار گردد به روز و شام حالش زار گردد برند از جان وي از تاب و تب تاب حرام آيد به شب بر چشم وي خواب به گرد بسترش باب و برادر زن و فرزند و قوم و خويش و مادر همه بر آن عزيز و يار جاني فشانند از بصر جزع يماني همه در ويل و واي و در ثبورند قرين اضطراب از صبر دورند يکي از بهر او گيسو پريشان يکي اشگش روان گشته به دامان پسر از ف

رقتش بيتاب باشد به ناخن دخترش صورت خراشد به جان کندن وليک آن مرد مشغول در اين غوقا چو صيد نيم مقتول فتاده بينوا و زار و مدهوش زبانش مانده از گفتار خاموش ز در پيک اجل ناگه درآيد ز قالب جان شيرينش برآيد پس از آن در کفن او را بپيچند ميان تخته تابوت بنهند چو آن اشتر که پشتش ريش گشته ز رنج خستگي بي خويش گشته مهار طاقتش از دست بيرون شده افتاده کنجي خوار و محزون بدون حس و هوش آن جسم بيجان شود در تخته تابوت پنهان به دوش خويش خويشان مي‏کشندش به وادي خموشان مي‏برندش به حالي که تمامي اشگبارند به گوري تنگ و تاريکش سپارند عمل آنجا است نزديک و قرينش انيسش مار و عقرب همنشينش چو برگردند اشخاص مشيع ز گورستانش با قلبي مفجع ورا در قبر آنگه مي‏نشانند به جسمش باز جان درمي‏کشانند چو چشمش بر نکير و منکر افتد ز هيبت لرزه بر جسمش درافتد زبانش از سخن گفتن بماند دو چشمانش ديگر ديدن نداند ز رنج امتحان وز فرط عسرت شود مبهوت و مات و غرق حيرت غم و دردش ز انزال حميم است به هر دم بيم ايصال جحيم است دري بر قبر وي باز از سعير است جهان آتش به سويش با زفير است نه کم گردد عذاب و رنج و زحمت کشد تا يک نفس از دل به راحت نه قوت کز بلا او را نگه

دار نه مرگي تا رهد جانش ز آزار نه خوابش کاندکي بزدايد اندوه سبک دوشش کند زآن بار انبوه هماره مبتلا آن مرد بدبخت بود بر مرگ و رنج و زحمتي سخت به يزدان زين بلاهايم پناه است که او محکم پناه و خوش گواه است خدايا اي پناه بي‏پناهان تو هستي هادي گمکرده راهان (به انصاري) بکن در قبر ياري ببايد بر گناهش رحمت آري ز نور خود چراغش برفروزي ز کيفر دادنش ديده بدوزي اگر قبرش بود چاهي ز نيران مبدل کن به يک باغش ز رضوان نکير آيد به همراهش چو منکر شود اين يک بشير و آن مبشر ورا آسوده کن اندر قيامت ز رسوائي و آن هول و ندامت

[صفحه 108]

کجا هستند آنان که به دنيا خداشان عمر و نعمت کرد اعطا به گيتي زندگي بسيار کردند ز نعمتهاي يزدان بهره بردند قباب قصرشان سر بر فلک سود خزينه زرشان زير زمين بود به آنها داد دانشها فرا ياد که فهميدند و مهلت نيزشان داد نظر کردند چون در مال و مکنت به بازيچه ز کف دادند مهلت ز جام سهو و نسيان مست گشتند زمان و وقت را از دست هشتند نعيم و مال و وقت و تندرستي همه شد صرف در بازي و مستي نترسيدند از تحذير يزدان نبستندش دل اندر لطف و احسان نگرديدند چون اينجا سبکبار شدند آنجا به خواريها گرفتار شما تاريخ آنان را بخوانيد زمان و عمر خود را قدر دانيد بپوشيد از گناه و معصيت چشم مسازيد از خدا تيز آتش خشم الا اي صاحبان ديده و گوش که باشدتان متاع صحت و هوش يکي دم گوشه فکرت گزينيد به چشم دل ز روي عقل بينيد چه کس را از عذاب حق خلاصي است معاذي و ملاذي و مناصي است ز چنگال خداي فرد و قهار فراري يا پناهي هست در کار يقين باشد که جز او ملجائي نيست پس اين عصيان و نافرماني از چيست ز درگاهش چرا درمي‏گريزيد به وي در روز و شب چون مي‏ستيزيد کدامين کس شما را کرده مغرور که اينسان گشته‏ايد از قرب حق دور شما را سهم هر يکتان ز د

نيا به قدر قامت است از طول و پهنا به هر اندازه طول و عرض قد است نصيب از اين يم پر جذر و مد است جهان در قبرتان خواهد نهان کرد پر از خاک آن دو چشمان و دهان کرد شما را بندگان تا فرصتي هست اجل تا صبرتان نگرفته از دست گلوتان تا طناب مرگ نفشرد ز گرمي روح تا تنتان نيفسرد براي رستگاري و هدايت زمان باقيست صحت هست و مهلت ز شمع جان بدن تا پر شعاع است در آن مرکز قوا را اجتماع است توان رخشي در اين ميدان جهاندن ز طاعت کام دل بتوان ستاندن به سوي توبه شايد بازگشتن ز نيکي محرم هر راز گشتن به باغ عشق نخلي برنشاندن سرشگي از دو چشم تر فشاندن به درگاه خدا بردن نمازي سحرگه خواستن از وي نيازي نشد تا جاي تو آن دخمه تنگ لحدچين تا نکوبيدت به سر سنگ فلک از جانت بر ناورده تا دود نگشتي از جهان يکباره نابود اجل کو از نظرها هست غائب به حلقت تا نزد بند متاعب به نيران تا نشد جانت گرفتار خدا را بنده از جان طاعتي آر ببر بر درگه معشوق جاني نياز و عجز و زاري تا تواني چنين است اين خبر کان مير اخيار علي آن واعظ عامل به گفتار چو اين آتشفشان خطبه بيان کرد چو سيل از چشم دلها خون روان کرد به تنها هر سر مو شد چو نشتر به لرزش جسمها افتاد يک سر ز خ

وف و بيم دلها مضطرب گشت به جانها نار حسرت ملتهب گشت سخنها چون چو خورشيد است رخشان درخشان نام اين خطبه شد از آن


صفحه 73، 77، 83، 89، 95، 98، 102، 108.