حكمت 438











حکمت 438



[صفحه 219]

به روزي صعصعه فرزند غالب سخن را بود با شه گرم و طالب در اثناي سخن آن خسرو فرد ز بسيار اشترانش پرسشي کرد که گوي آن گله اشتر کجا شد هبا شد يا که در راه خدا شد بگفت از مردمان بر ذمه من حقوقي فرض و واجب بد به گردن ادا کردم حقوق مردمان را بدادم اندر آن ره اشتران را نهي زان گله گر باشد مرا دشت خلايق را پر از آن دستها هست شهش فرمود اگر پرکندگيها است همين بهتر ره شايستگيها است شترها را اگر دادي تو تقليل به گيتي نام نيکي کرده تحصيل به دنيا از تو خلق آسوده جان است به عقبا جايگاهت در جنان است


صفحه 219.