حکمت 435
[صفحه 217] بدان بر اهل ايمان مير و سرور بدادند آگهي از مرگ اشتر به مرگش از تاسف دستها سود به توصيفش جواهر سفت و فرمود که مالک گرچه کوهي نزد ما بود ز هر کوهي حساب وي جدا بود نه بر دامان آن پا هر فرس داشت نه بر بالاي آن کس دست رس داشت به کار اندر ره دين دست و تيغش فراز چرخ اعلا بد ستيغش کس ار ميخواست ادراک کمالش نميدانست و بگرفتي ملالش دگر مردي چو او مادر نزايد چو او ياري براي من نيايد به دشت کين چو ميافشرد او پي حساب خصم اگر بد چرخ بد طي به دشمن تا به چشم خشم ميديد به زهر چشم از او زهره بدريد در ايمان سخت بد چون تخته سنگ رسيدن را به اوجش پايها لنگ خرد گر بال گيرد همچو شهباز نپرد بر فراز آن به پرواز اگر چه در جنان او ميهمان است غم مرگش به دل باري گران است
صفحه 217.