حکمت 434
[صفحه 215] بشر را بر وطن باشد محبت دلش سير است اندر شهر غربت کند ساز سفر ار گر گهي ساز دلش بر موطنش باشد به پرواز ز هر شهريت نيکوتر شد آن شهر که از آسايشت باشد در آن بهر نداري اندران اندر درون غم اساس زندگي در آن فراهم در آن دورت همه خويش و تبارند همه اهلش به جانت دوستدارند خوشي را اندران خرم بهاري بدوش موطن پاکت سواري بلي حب وطن باشد ز ايمان وطن را دوستدار افتاده انسان پيمبر رفت چون از مکه بيرون دروني ريش بودش ديده پر خون به مکه از مدينه چونکه برگشت نهال عيشش از آن بارور گشت ز جام عيش حق آنانکه مستند به جان خاک وطن را ميپرستند حريم اهل بيت آمد چو ايران خداوندا تو خود شو حافظ آن بکن از هر بدي آن را حراست بکن باطل ز خصمش هر سياست چو ايران جايگاه شيعيان است اميرش مهدي صاحب زمان است به حق قائم آل محمد بکن بنيان ملک ما مسدد ز خصم ما دو دست زور برتاب بکن هر نقشهاش را نقش بر آب
صفحه 215.